
09-05-2010
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قسمت سوم
زمان بدون در نظر گرفتن فکر من یا دیگری می گذشت. گاهی با خودم می گفتم پس این سفر کذایی کی تمام میشود؟ آخرش به کجا ختم می شود؟ چه می شود؟ باز هم جای تک تک این سوالهای کوکانه ام رو علامت تعجبی بزرگ روی سرم رو می پوشاند. درگیری پدر و مادر هایمان همچنان ادامه داشت. عمه شهلا یکی از اون آتیش بیارهای معرکه بود که خواهر تنی بابا بود و با اومدنش به خونه باغ جنگ و جدال هم میورد.
یه روز که از مدرسه برگشته بودم صدای داد و فریاد از حساط پشتی یعنی خونه پدربزرگم میومد. از اونجایی که ذاتاً خیلی فضول بودم ، کیفم رو انداختم توی خونه و دویدم سمت حیاط پشتی. انگار دعوای همیشگی بود بین خانواده هایمان و این بار هم سر هیچ و پوچ با دیدن این موضوع وارد معرکه شدم و دیدم که مادرهایمان یعنی مامان من و رضا چطور بهم دشنام میدن. با اینکه سن کمی داشتم اما چنان از این صحنه حالم بهم خورد که سریع خودم رو به ساختمون همیشگی رسوندم و با صدای بلند زدم زیر گریه. داخل اون جمع رضا رو ندیده بودم اما علی گوشه ای از حیاط ایستاده بود و نظاره گر بود.
از اون روز خانواده ها ساز دیگری کوک کردند. پیش خودم می گفتم خوب اگر خانم بزرگ که همون مادر بابای من بود می موند که این اتفاقات نمی افتاد. خوب پدر بزرگ بیچاره هم حق داره که بعد از زن خدابیامرزش فکر زن گرفتن بیفته دیگه.....
رفتارهای آنها دور از سن و فهم و شعورشان بود. بی تفاوت به درگیری هایشان به حیاط خانه عمو رفتم و با دیدن رضا خوشحال شدم . دستش رو گرفتم و سلام کردم. یهو زنعمو از تو اتاق اومد بیرون و با پرخاش رو به من و رضا گفت که چنر بار به یه بچه یه حرف رو می زننن. مگه نگفتم شماها باهم نباید بگردید؟
رضا سریع دست من رو ول کرد. من خیلی از رفتار رضا ناراحت شدم و از اونجا بیرون اومدم. سعی من بعد از اون ماجرا بر این بود که بهش کم محلی کنم.
چند سال بعد پدربزرگ فت کرد و این اعلام جنگ بود ، بر آتش بسی که در این چند سال در آن خانه رخ داده بود. بیچاره خانوم کوچیک ، چقدر از دیدن این صحنه ها رنج می برد و لام تا کام حرف نمی زد.
وقتی از خونه باغ اثاث کشی کردیم که من پانزده سالم بود. رضا ناراحت بود و ما شب قبل توی ساختمان مخروبه بودیم. هر دو کنار هم نشسته و من دوباره می نوشتم اما این بار کسی مانع نوشتنم نمی شد.
رضا از من پرسید :
-رابطه من و تو رو اگه قرار باشه بنویسی چطوری مینویسی؟
-دو تا دوست. من و تو خوب همدیگه رو درک میکنیم.
با تعجب ازم پرسید که فقط دو تا دوست؟ و من با اینکه حس می کردم که رضا به من علاقه داره گفتم آره . چون هیچ وقت اون رو به عنوان عشق یا چیز دیگری در رویاهایم نمی دیدم. من و رضا تنها با هم دوست بودیم همین و بس....
-تا حالا چیزی از اون روزها برامون نگفته بودی؟
نگاهم رو از شومینه گرفتم و به صورت نگار خیره شدم.
-چون تا به حال بهش فکر نکرده بودم.گفتم که من و رضا با هم دوست بودیم همین....
با رفتن نگار ، در حالی که مشغول شام درست کردن بودم. هم چنان فکرم دور رضا می چرخید. سالها بود که ندیده بودمش . اون پسر عموی من بود. هر چند که این رابطه رو خانواده من قبول نداشت.
نمی دونستم چه طوری میتونم از ش خبر بگیرم؟ آیا هنوز مادربزرگ توی خونه باغ زندگی می کنه؟ بعد از اثباب کشی از خونه باغ سعی کردیم همه اون خاطرات رو فراموش کنیم. پدر همیشه اون خاطرات رو خاطرات پوسیده ای می خواند و از آن هیچ وقت به خوبی یاد نمی کرد اما در صورتی که من اینطور فکر نمی کردم. همیشه می دانستم که رضا فرد موفقی می شه این رو مطمئن بودم.
سیب زمینی ها رو سرخ کردم و به اتاق خواب رفتم. آلبوم رو داخل کیفم گذاشتم و به آینه نگاه کردم.
-چی میخوای؟ تو مطمئنی که کاری که می خوای بکنی درسته؟
-نمی دونم. اما من کار بدی نمی خوام بکنم.
-مامان با شنیدن این موضوع از کوره در میره.
-می دونم. اما سعی می کنم قانع بکنمش.
-یعنی مادربزرگ هنوز اونجاست؟
سرم رو تکون دادم وبه چهره خودم درون آینه لبخندی زدم. واقعاً نمی دانستم فکری که در سرم دارم فکر درستی هست یا نه؟ اما واقعاً قصد داشتم این کار رو بکنم.
با آمدن نیما همه چیز تغییر کرد. میوه ها رو از دستش گرفتم و سعی کردم که دیگر به رضا فکر نکنم.
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|