
09-07-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(6)
يك روز كه براي شكار بيرون ميرفتيم از كنار بام مسجد به سخنان اهل آبادي گوش ميداديم. «كويخاتوفيق»، داناي روستا بود كه زماني به همراه ارتش عثماني در جنگ بصره شركت كرده بود. «ر» را به «ن» تلظ ميكرد. از داستان جنگلي ميگفت كه جنگاوران با سرنيزه به مقابلهي يكديگر رفته اند.
ميگفت:
-سلطان عبدالمجيد خدا غنيق نحمتت كند. تو كه بغداد را داشتي چرا دنبال «بصنه»رفتي؟ آن همه جوان را به كشتن دادي.
-يكبار خبر آمد كه خليفه، «شيخ حسن قره چيواني» در راه است. در اطراف «ويلهدهر» روباهي به استقبالش رفته است. دراويش مي خواستهاند به طرف روباه رفته و او را بگيرند اما خليفه فرموده است: «ولش كنيد». روباه پاهاي خليفه را بوسيده و سر بر آن ساييده است. خليفه هم دستي بر سر روباه كشيده و گفته است: «روباه مرا خليفهي تمام روباههاي اين منطقه كرده است». مراسم توبهي آنها را به جا آوريد. همه گفتند: «مبارك است مبارك». خوش به سعادت آن روباه بهشتي. همه خوشحال بودند و «كويخا توفيق»، هم از همه هيجان زدهتر بود. حاجي قادر كويي، ميگويد:
سوفي وهك ته شنه بووله زيركي ههو
ههموو ديني ده دا به كاسيك ئاو
شيعه وهك تهشنه بوو له سينهزهدهن
به دوو قهترهي دهدا حوسين و حهسهن
(هنگامي كه صوفي بر اثر ذكر زياد خسته ميشود همهي ارادات خود را به كاسهاي آب ميفروشد و شيعه هم زماني كه از سينه زدن خسته شود حسن و حسين را به جرعهاي آب )
معيشت اهالي «سيتهك» در طول سال، فروختن چوب و شكار روباه بود. در كنار مام كويخا، نشستيم:
-چه خبر است؟
- چگونه تو از خليفه و خليفه روباه چيزي نشنيدهاي؟ بايد خود را براي استقبال از شيخ و دراويش او آماده كنيم.
- كويخا ! حالا كه همهي روباههاي منطقه درويش شدهاند هر كس به شكار روباه برود، جهنمي است. به اهالي بگو ديگر روباه شكار نكنند.
كدخدا مثل آنكه ناگهان متوجه مطلبي شده باشد با صداي بلند گفت:
- فلانم به فلانم. خليفه كاري كرده كه ديگر نميتوانيم به شكار روباه برويم.
همهمهاي بر پا شد. اهالي را به دنبال خودم نزد «شيخ لطيف» بردم
يا شيخ خودت مي داني اين منطقه، همه پيرو طريقت «كاك احمد شيخ» هستند. خليفهي گرميان، حق ندارد با تعرض به حدود، مريدهاي شما را مريد خود كند.
شيخ عصباني شد:
- هي! سوار اسبهايتان شويد و آن پدر سگ را از اينجا برانيد.
«ملا شيخ نوري» كه در مورد او گفتيم شال سبزي به دور كمرش بسته بود گويي كمر دور دهل اسپ پا كوتاه است سر دراز و لبهاي آويخته و زني بسيار خوش قد و بالا و زيباروي داشت كه به عنوان، محلل او را به عقد خود درآورده و طلاق نداده بود. زني با ويژگيهاي شهري با همسري بد قيافه، مجبور شده بود در جايي دور افتاده چون «سيتهك» با او سر كند. از خدا ميخواست ملا از او دل كنده و طلاقش دهد. در پاسخ حرفهايي كه مردم پشتسر زنش ميزدند ميگفت: «قربان اين زن حافظ قرآن است، كلام خدا در سينه دارد». چون ملا هم بود واژگان عربي را به كلمات كردي ميآميخت. يك روز با حالتي پريشان آمد و گفت:
- ملامحمد، همسرم بيمار است واز تو ميخواهد درمانش كني.
- ماموستا من طبيب نيستم.
- مي گويد بايد حتماً بيايي.
همسر ملا در بستر افتاده است. دستم را گرفت و روي سينهاش گذاشت. فهميدم نقشهاي در سر دارد.برگشتم و دو قرص ملين برايش فرستادم. خانم شفا پيدا كرد و نام من هم به عنوان حكيم در روستا بر سر زبانها افتاد. بارها سوگند ياد ميكردم كه حكيم نيستم.
-پس چرا همسر ملا را درمان كردي.
با هزار گرفتاري و بدبختي، خود را از شر زن ملا و اهالي «سيتهك» رهانيدم.
يكبار «شيخ لطيف» پاپيچ «ملا شيخ نوري» شد كه زنش را طلاق دهد چون شايستهي او نيست. او در پاسخ ميگفت: «قربان! من طلاقش بدهم و بعد با نامحرم ازدواج كند. مگر ميشود؟»
يكبار گفتم: «ملا شيخ نوري! اين سرو وضعي كه تو داري شايستهي مقام خليفهگري است». گفت: «اين قوادي را هم كردهام. شش ماه خليفهي سيد بودم. من ششصد تومان براي او اعانه جمع كردم، او تنها سه تومان به من داد. من هم خليفهگري را كنار گذاشتم».
نان خشك داشتيم اما خوراك كم بود. ماست كه اصلاً پيدا نميشد. يك روز با «قزلجي» روي معناي يك بيت شعر جرو بحثمان شد. «قزلجي» گفت:
-به ماست و مرغ گوسفند سوگندآنچه ميگويم درست است .
- يعني چه؟
- اگر ماست و مرغ مقدس نيستند چرا هيچكس نمي خورد؟
«شيخ لطيف»، اگر چه مردي بسيار شجاع، دلگشاد و بسيار ميهمان نواز بود، اما در عين آنكه روستاهاي بسياري را غارت و از متمولين بسياري هم باج ميستاند، هميشه بدهكار بود و در خانههم اسباب و وسايل آنچناني نداشت. مردي بسيار بيسليقه و ندانم كار بود. خيل وقتها فضوليم گل ميكرد و او را سرزنش مي كردم.
-آخر يا شيخ! تو اين همه مردم را لخت ميكني. هر چه به دست ميآوري چند نوكر بيدست و پا برايت مي خورند. تو نبايد چيزي براي خود بگذاري؟
- براي ما نوادگان «كاك احمد» نظم و ترتيت شگون ندارد. خانهي «شيخ محمود» هم مثل خانهي من است.
ناشكري نميگويم. در كردستان ما، بزرگي را به ارث مي برند نه به هنر و جوهر. اولاد «كاك احمد شيخ» تا دنيا دنياست از ديگران بلند پايهترند و هنر و علم ديگر هيچ و از سويي، چون فرزندان پسر خانوادهرا به كلفت و نوكر ميسپردند آنها نيز بر اساس منافع و مصالح خود، آنها را بزرگ ميكردند. اكثر كلفت و نوكرها انسانهايي سالم نيستند. به ندرت پيش ميآيد كه فرزندان انسانهاي بزرگ، بزرگ از آب درآيند.
خانوادهي «سيد طاها» و اولاد «شيخ برهان» دو نمونه اند. هنر «شيخ لطيف»، تنها آن بود كه پسر «شيخ محمود» است و بس.
در «سيتهك»، بوديم كه «قاضي كاك محمد» بوكان هم كه از ايران گريخته بود نزد ما آمد.مردي بسيار داناو خوش سر وزبان و خوشرو و البته خيلي ترسو بود. خانوادهي «قزلجي»، همين كه سر از تخم بيرون آوردند انسانهايي فهيم،دانا و اهل علم و با هنر، اما بسيار ترسو هستند و اين ترسويي در جوهرهي آنهاست. «ترجاني زاده»، «محمد قزلجي»، «قاضي كاك محمد» و «حسن قزلجي» نمونههايي از اين خانواده هستند بسيار دانا اما خيلي ترسو.
يكبار شيخ لطيف براي احوالپرسي ما به «سيتهك» آمده بود. هنگام رفتن، سوار بر اسب، در حال بدرقهاش بوديم. «قاضي كاك محمد» آمد و در برابر اسب «شيخ لطيف» زانو زد. شيخ پرسيد:
-ماموستا چه اتفاقي افتاده است؟
- ياشيخ مي ترسم پس از رفتن شما، سي پليس به سراغم بيايند.
- حالا چرا سي نفر و بيست و هشت و يا بيست و نه پليس نه؟
- قربان اينجا ميترسم. مرا نزد شيخ محمود بفرست.
«قاضي» رفت و ما در «سيتهك» همچنان با تهديد بازداشت، روزگار ميگذرانديم.
«قزلجي» و من و يك نفر ديگر كه خوب به خاطر نميآورم (به تصورم «حمزه سليمان آقا» بود) نام خود را تغيير داديم. نام مستعار «قزلجي»، «سعيد رحيم» بود و من «عزيز قادر» را انتخاب كردم و شيخ در «چوارتا»، شناسنامهي عراقي براي ما گرفت.
در سايهي شكار روزانه با «حمزه»، چنان چالاك شده بوديم كه تازي هم به گرد پايمان نميرسيد. يكبار بدون توقف از «سيتهك»، به سوي ارتفاعات «ههروته» به دو تاختيم. يك روز عصر در نوك قلهي «كوره كاژاو» يك حيوان كوهي ديديم. كمين كرديم كه شكارش كنيم اما به زودي متوجه شديم او هم شكارچي است و به گمان او نيز ما دو شكار كوهي بودهايم. ميگويند: يكبار ملايي چند در كنار رودخانهي «كهلوي» به كنار چشمه ميروند تا وضو بگيرند. يك شكارچي هم به گمان آنكه شكار هستند آنها را هدف قرار مي دهد.
نزديك بود اين بلا سر ما هم بيايد.
مردي به نام «عبدالله» در «سيتهك» بود كه جداي از نام «آقا» چيز ديگري براي عرضه نداشت. هميشه دست به كمر و با غرور فراوان ميگفت: «من علاوه بر آنكه آقا هستم رئيسالعوزرا (رئيس الوزرا)ي «شيخ لطيف» هم هستم. مردي بسيار شكم چران بود. «قادرآقا» يك بيت شعر در مورد او گفته بود:
ئهگهر نايناسن ئاغاي ههرووته
له تهقهي كهوگير گوويي وهك كهرجووته
يك روز با تبختر فراوان به همراه «محمود بگ بيبيجهك»، نزد من آمدند و گفتند: «آقا شأن بيشتري دارد يا بيگ؟» گفتم: «من نميدانم». در اين هنگام، «محيالدين چناره اي»، نوكر «شيخ لطيف» ميآمد. عبدالله آقا پرسيد:
-محهرهق، تو درس خواندهاي. آقا بزرگتر است يابيگ
- به خدا اينها مانند سگ و تازي هستند. فرقي ندارند.
-محمود بگ گفت: مي گويند تازي بيگ زاده سگ است پس من نجيبترم.
-مردي ولگرد با بالا پوشي پينه بسته تا زانو كه سر و ته سخنانش، «زاليكه» بود مدعي نبوت بود و شيخ همواره او را مسخره مي كرد. يك رو پرسيد:
-زاليكهي الاغ تو چگونه پيامبري هستي؟
- من پيامبر خرانم و بر شما مبعوث شدهام.
آن روزگاران، دوران « خوله پيزه» و شرح شجاعت او در محافل مختلف بود. وي از خدمت فرار كرده و ياغي شده بود و مردم منطقه از او حمايت مي كردند. فردي به نام «عليآقا» در روستاي «احمد آباد» كه فردي بسيار چاپلوس بود و ادعاي «ديبوكري»بودن هم ميكرد در سليمانيه پانصد دينار از استاندار گرفته بود تا «خوله پيزه» را بكشد. علي آقا نيز در مجلسي در ميانهي كلام خود بدان اشاره كرده و اين سخن در ميان اهالي پيچيده بود. صبح يكي از روزها خبر آوردند كه شب، سر «عليآقا» را بريدهاند و هيچ كس تا صبح متوجه نشدهاست. «خوله پيزه» در دوران ياغيگري خود دويست و هشتاد پليس و بيش از صد جاش را كشت و سرانجام به وسيلهي يكي از همراهان خودفروش خود كشته شد. خلاصه داستان دلاوري هاي او نقل محافل منطقهي «شارباژير» شده بود.
به همراه شيخ به شهر بازگشتيم و به ديدار دوستان و آشنايان رفتيم. جداي از «ميرزا رحمان» كسان ديگري كه ميتوان از آنها نام برد اينها هستند:
1-رفيق چالاك: معلم، آهنگساز و ترانه سرايي خوش صدا، اديب، هنرپيشه و نمايشنامه نويس بود. دوراني خوش با او داشتيم. عضو حزب كمونيست بود. بتدريج مدارج ترقي را طي كرد و به عنوان رئيس حزب كمونيست انتخاب شد اما بعدها بازداشت و جاسوس دولت شد. در قيام «بارزاني» به او پيوست و در راديو فعاليت ميكرد. به مرض سكته مرد.
2- محمود احمد: معلم و همه كارهي «شيخ لطيف» و مورد احترام «شيخ محمود». از طرف «شيخ لطيف» به باكو فرستاده شده و از آنجا به مهاباد هم آمده بود. با «محمدحسينخان» اختلاف پيدا كرده و اخراج و پس از بازگشت به سليمانيه بازداشت شده بود. مادر «شيخ لطيف»، (عايشه خان) به شفاعت او رفته و نزد استاندار سوگند ياد كرده بود كه محمود از ايران خارج شده و در املاك او كار ميكرده است.
استاندار گفته بود:
-خانم فرمايش شما روي چشم اما محمود دو شاهد عادل باخود آورده است كه نميتوان ادعاي آنها را رد كرد.
- شاهد چي؟ دروغ ميگويند.
و سپس استاندار ميگويد: دو «چكمهي روسي. يك كلاه با نشان ستارهي سرخ.» اگر اينها نشانهي روسيه رفتن نست پس آنها را از كجا آورده است؟ با اين وضع باز هم به حرمت عايشه خان آزاد شده بود.
3-قانع: هنوز در بوكان بودم كه قانع به مكريان، آمد. نخستين بار او را در «قهرهگويز»ديدم. مدتي با هم بوديم. سپس به عراق رفت و در دوران جمهوري، به مهاباد بازگشت و به همراه «عبدالقادر دباغي»، اتاقي در كاروانسراي «سيد علي» اجاره كرد. براي كار به هر كه مراجعه ميكرد جواب رد ميشنيد. نزد پيشوا رفتم و از او خواستم كاري براي قانع دست و پا كند. فرمود : «ميگويند جاسوس انگليسيها است».
گفتم: « اين مرد در طول شصت و سه سا ل زندگي، يك وعده غذاي كامل نخورده است. آخر حقوق و مزاياي جاسوسي چه موقع به درد ميخورد؟! من ضامنش ميشوم اگر خيانت كرد مرا به جاي او اعدام كنيد».
پيشوا فرمود: «تو راست ميگويي اما بيا و بخوان».
بيش از صد گزارش از عراقيها در مورد جاسوسي او براي قاضي ارسال شده بود.
و ادامه داد: «حال كه اينطور شد آنها جاسوسند نه قانع. ...»
يك روز نامهاي نشانم داد كه براي فردي به نام «علي مدهوش» شاعر نوشته بود: «دوست من اينجا بسيار خوش مي گذرد. اگر يك طرف ريشت را در سليمانيه تراشيدهاي طرف ديگر را در مهاباد بزن. منتطرت هستم.
-قانع! اين يعني چه؟
- آن پدر سگ نزد من آمد و گفت: «تو برو اگر خوش گذشت مرا هم خبر كن». ميخواهم بيايد و به درد بيكاري من مبتلا شود.
يك روز با قانع به منزل او رفتيم. از دور فرياد زد:
- عبدالقادر اتاق را جارو بزن.
-يعني چه؟
- جارو نداشتيم. گفتم تو جارو بزني.
قانع به عنوان معلم در «بالانيش» شروع به كار كرد و در ادامه به «كلب رضا خان»، رفت. آن دوران وقتي سئوال ميكردند چه كاره است در پاسخ مي گفت:
-در « سگ پيشوا» هستم. اين روستا «كلب رضا خان» است. «كلب» يعني «سگ» و رضا خان هم كه رفته است.
همسر و فرزندانش را هم با خود به بوكان آورد و پس از سقوط جمهوري به عراق گريخت. در راه رفتن به عراق، يكي از پسرانش گم شد اما پس از مدتي پيدا و نزد پدر برده شد.
در دوران كودكي كه در ايارن به سر مي برد ، ديوان شعر خود را كه نام واقعي آن«دايكي كتيب» (مادر كتاب) و نام ظاهري آن «بارهكولاره» بود نزد من گذاشت و من با اشعار او آشنا آشنا شدم. قانع از سادات «چور» و پدرش شيخ بود. هنگام فوت پدر، او را كه در حال گذراندن دوران طلبگي بوده به جاي پدر بر منصب شيخونيت نشانيدهبودند او نيز كه از اين مقام به هيچ وجه راضي نبوده شبها مجلس ذكر را بر در دراويش و مريدان گشوده و به محض گرم شدن مراسم تهليل، به منزل آمده وشروع به چاي خوردن ميكرده، سپس دوباره بازگشته و از دل به عقل درويشان خنديده است. دراويش مدتي بعد، متوجه موضوع شده و او را از تكيه بيرون راندهاند.
پس از آن مشاغل مختلف پليسي، جنگلباني و معلم ديني را آزموده و در دوراني هم در خدمت «شيخ محمود»، به منصبي گمارده شده است. در طول عمر خود هرگز زندگي مرفهي نداشته اما شايد هيچ انساني در زندگي به اندازهي او مسخرگي نكرده و به اندازهي او نخنديده است. مجلس او از شعرش شيرينتر بود و اشعارش نيز كه به زبان عاميانه و به قولي «شارهزووي» سروده شده است تأثير بسياري بر طبقهي عامي گذارده است. مضمون اشعار قانع، بيشتر از اشاره به پريشانحالي مردم دارد، اما سخنانش هجوآميز و طنز بسيار با خود دارد. شيخ و ملا، آقا و خوان، حاكم و ثروتمند، هيچ يك از تيغ تيز هجو او در امان نبودند و زبان سرخ، بلايي براي سر سبز او شده بود. «نهويستاي» او را كافر مي پنداشتند و خود به اين تهمت، بسيار ميخنديد. نكاتي چند در مورد قانع برايت ميگويم چون ميدانم در ديوانش چاپ نخواهد شد:
شيخ محمود در سيتهك، ميهمان شيخ لطيف بود. بسياري از بغداد و شهرهاي ديگر به ملاقات شيخ محمود آمده بودند. شبهنگام، موقع خوابيدن هر كس به دنبال پتويي براي كشيدن بر سر خود بود. در اين ميان يك افندي بسيار با شرم و حيا، باديدن بيا و بروي قانع ميگويد:
-شيخ قانع دستم به دامانت به فكر من هم باش.
- افندي راضي هستي تو هم مثل من باشي؟
- خيلي ممنون
آخر شب از گوشهي در اشارهاي به افندي كرده واو را نزد خود مي خواند با هم به ايوان مسجد روند. دو حصير بورياي دراز آنجا لوله شده است. قانع يكي از حصير ها را پهن ميكند:
- افندي مرادر حصيربپيچان
افندي هم، قانع را در حصير ميپيچد.
-تو هم صبر كن يكن فر براي دست به آب به مسجد بيايد بعد از او بخواه ترا درحصير بپيچاند.
جنگلباني اطلاعيهاي منتشر مي كند كه هر كس يك جفت گوش گراز تحويل دولت دهد، دوس فلس جايزه ميگيرد. قانع شش گراز كشته و گوشهاي آنها را به فرمانداري ميبرد.
-قربان دستور بفرمائيد دو دينار و چهارصد فلس مرحمت كنند.
- مگر شهر هرت است؟ چگونه آنها را كشتهاي؟ اگر با تفنگ كشتهاي شمارهمجوز تفنگت كجاست؟ فشنگ ها را از كجا آوردهاي؟
-قربان ! تفنگ چي و فشنگ چي؟ من ملاي يكي از دهات هستم واهل ده، اين گوشها را به عنوان زكات و فطريه برايم آورده اند. خدا خيرت دهد.
ناگهان يكي از پليسها سر رسيده و قانع را به جا ميآورد:
-شيخ قانع خسته نباشي.
مدير مي گويد:
-چرازودتر خودت را معرفي نكردي؟
- خودمانيم جناب مدير! نزديك بود گوشهاي گراز را يك لقمه كني.
مردي نزد «شيخ محمود» آمده ميگويد:
-قربان ! فدايت شوم. ماتحتم را مار نيش زده است. فوراً تكه ناني بجويد تا شفا يابم. قانع هم ميگويد:
- پدر فلان، نوشتهي مارگزيدگي ميخواهي و نان هم با خودت نياوردهاي ؟! منتظري شيخ از نان خودش بدهد؟
يك روز شيخ محمود نزد يكي از ميهمانان متشخص خود، در مورد يكي از تازيهايش ميگويد:
-نميدانم چرا وقتي به شكار ميرسد از گرفتن آن منصرف ميشود.
قانع ميگويد :
-قربان امركنيد اين بار يك خرگوش سالم آورده روي پشت آن يك تكه نان ببندند، تازي به مجرد آنكه نان را ببيند خرگوش را خواهد گرفت و پس از آن هر بار خرگوشي ببيند به خيال آنكه نان روي پشتش سوار است آن را شكار خواهد كرد.
شخ محمود او را از مجلس بيرون ميكند.
قانع و يك طلبهي ديگر در مسجد يكي از دهات با يكديگر درس مي خوانند. يك حاجي مقداري پارچه و يك جانماز به مسجد هديه مي كند. قانع از فرصت استفاده كرده به طلبه ميگويد:
-اين مسجد چند سال است درست شده است؟
- يكصدسال
- چند سال ويران شده و چون مرده به سر كرده است؟
-نمي دانم شايد پنجاه سال
- خب پس پانزده سال آن كودك و نابالغ بوده است. ميماند سيو پنج سال. اسقاط هم كه برايش انجام نشده است! جانماز را در هم پيچيده و سي و پنج بار ميگويد: اين جانماز را به كفارت بادي كه از اهالي ده خارج شده و دروغهايي كه در مسجد گفتهاند به تو ميدهم. بگو قبول كردم و به خودت برگرداندم.
جانماز را بريده و از آن پيراهن و تنبان براي خود مي دوزد و بر سر اين موضوع، از مسجد اخراج ميشود.
قانع در يك روستا معلم ديني است . به دانش آموزان ميگويد: بچهها اگر بازرس آمد و در مورد خلقت آدم سئوال كرد بگوئيد: «آدم از گل سرشته شد و يك سواك در ماتحتش گذاردند تا سوارخ آن به هم نيايد. هنگامي كه گل بر آدم خشك شد و چوب سواك را كشيدند چوب به سختي بيرون كشيده شد و آدم براي شكايت نزد خداوند رفت:
-خداوندا چرا مسخرهي ملايكم كردي؟
و خداوند فرمود:
-نگران نباش. كاري ميكنم مسلمانان روزي پنج بار، آن را در دهان كنند.
بازرس ميگويد:
اين داستان در كدام كتاب آمده است!
قانع ميگويد:
-قربان در كتاب «قصصالانبياء».
- پس كه اينطور! دولت را مسخره ميكني؟ ياالله بيرون.
-و از مدرسه اخراج ميشود. پس از بازگشت از مهاباد، مردي سه دانگ از آسيابش را به او بخشيده و قانع هم آسيابان شده بود. در جادهي اصلي منتهي به آسياب نوشته بود: «به طرف آسياب قانع». در تابلوي ورودي آسياب هم نوشته بود: «ئاشير ليرهدادهنيشن كهرهكان لهم بن داره مول ده خون».
«شيخ حهمه دهمين» مالك آسياب، يك روز براي سركشي به آسياب و ملاقات با قانع به آنجا مي رود. قانع از در آسياب بيرون آمده و قهقهه كنان ميگويد:
-يا شيخ ! تو باسوادي چرا در استراحتگاه خران نشستهاي؟
- به خدا كسي كه دوست قانع باشد از خر هم خرتر است.
-و آن سه دانگ آسياب را هم از دست داد.
قيام كردها در عراق تازه آغاز شده بود. يك روز قانع شاهد يك تظاهرات بزرگ در سليمانيه بود. سخنگوي راهپيمايي ميگويد:
-با افتخار عرض ميكنم اين قيام، با زحمات راننده و كمك راننده سرگرفته است.
قانع دست بلند مي كند و ميگويد:
-ماموستا اينطور كه مي گويي پس مكتب سياسي در گاراژ عبده است. (نام گاراژ سليمانيه). به خاطر اين سخن، «ابراهيم احمد»، او را از عراق اخراج كرد. قانع به مريوان رفت و در آنجا پس از بازداشت به تهران منتقل شد و تا مدتها به عراق بازنگشت.
هنوز تأسف ميخورم كه چرا نتوانستم «پيرهميرد» و «فايق بيكس» را ملاقات كنم. ميگفتند «فايق» هميشه سرخوش و در عين حال بد دهن و «پيرهميرد»، هم جاسوس است.
«پيره ميرد»، صاحب امتياز روزنامهي «ژين» بود. براي نخستين بار در جهان و هم براي آخرين بار، يك روزنامه در يك دوران، در چهار نسخه چاپ و منتشر ميشد چون اعلان چهار اداره را منتشر ميكرد. نه كسي آن را مي خريد و نه كسي جرأت ميكرد بفروشد. گناه، «پيره ميرد»، هم تنها اين بود كه مي گفت: «كُرد بمانيم و دل به كمونيست ندهيم». عيد نوروز را هم گرامي مي داشت كه از نگاه كمونيستها كفر تلقي ميشد.
«فايق بيكس» شاعر، مردي با هيكل درشت و گردني كوتاه بود و شبها نمي توانست دراز كشيده بخوابد. تنها يك پتو هم در خانه داشتند كه يا بايد فايق روي سرش ميكشيد و يا خانوادهاش. هر شب، عدهاي جوانان پشت در خانهي آنها گوش مي ايستادند تا فحش و ناسزاهاي فايق و همسرش را بر سر تصاحب پتو بشنوند و لحظاتي خوش باشند. . . .
يكبار همراه «شيخ لطيف» به روستاي «چوار تاق» رفتيم. آب آشاميدني را از «عربت» ميآوردند. حساب كرده بودم هر كاروان آب، د رمدت يك ساعت به مقصد ميرسيد.
شيخ به آنها پيله كرد كه بايد صد دينار، آب بها بدهند. هر چه زنان التماس كردند و گريستند كه توانايي پرداخت اين مبلغ را ندارند اثر نكرد. صد دينار جمعآوري شد و شام برهي بريان خورديم و بازآمديم:
-يا شيخ آن صد دينار را چرا با عجله گرفتي؟
- «علي كمال بيگ بغدادي»، به سليمانيه آمده است. ميخواهم از او دعوت كنم به ميهمانيم بيايد . . .
كسان ديگري هم با علي كمال بيگ دعوت شده بودند. «فايق بيكس» هم آمد.به محض آنكه وارد شد گفتند: «اين پدرسگ مجلس را نجس ميكند». من از پشت در، مجلس را طوري ميپاييدم كه خودم ديده نشوم. از «فايق» خواستند شعر بخواند و او هم شعر «لاي لاي» خود را خواند. ناگهان با رفيق چالاك بگو مگو شد و بناي ناسزا گفتن به يكديگر را گذاشتند. تمام مدعوين از «چالاك» دفاع ميكردند چون لباسهاي فاخر پوشيده بود. نوكرها فايق را از مجلس بيرون كردند. هنگامي كه فايق بيكس هم چشم از جهان فروبست همان هايي كه حاضر نبودند يك فلس براي او در قيد حياتش هزينه كرده و پتويي برايش تهيه كنند. در مراسم عزاداري او هزاران دينار خرج كردند. «پيره ميرد»، هم سرنوشتي چون او داشت. الآن هم در برابر نامش مي نويسند:
«پيرهميرد نهمر» (پيرمرد جاودان). . . .
يكبار در مجلهي «ههولير» مقاله اي نوشتم: در يكي از دكانهاي بغداد يك موميايي ديدم كه بيست و پنج دينار قيمت داشت. متحير شدم: خداوندا اين موميايي شاعر بوده يا از خويشاوندان شعرا بوده است؟ پنجاه موميايي زنده را يك فلس نميخرند،چگونه اين موميايي مرده را بيست و پنج هزار فلس ميفروشند؟ «مقصود من هم شاعران كردستان به ويژه «ملامارف» و «قانع» و «پيرهميرد» و . . . بود.
«پيره ميرد» چاپخانهاي داشت وموقعيت مالي او هم بد نبود. همه ساله عيد نوروز را در كوه «مامهياره» برگزار و با دعوت از جوانان و مراسم شعرخواني، سال نو را گرامي ميداشت. بابسط نفوذ كمونيستها از برگزاري جشن نوروز ممانعت به عمل آمد. به بهانهي اين موضوع، مقالهاي زيبا نوشت كه جز متن پاياني آن چيز زيادي به خاطر نميآورم: «اما امسال در سايهي حزب پدر فلان، نوروز بر ما حرام شد. . . .»
افرادي بودند كه دايماً به خانه شيخ رفت و آمد ميكردند. در ميان آنها دو برادر جوان خوش سيما جلب توجه ميكردند كه شيخ آنها را بسيار دوست ميداشت و به قول سعدي «سرو سري» با آنها داشت. سخنان زيادي هم پشت سر آنها و در مورد اين روابط گفته ميشد كه شايستهي گفتن نيست. . . .
«قزلجي» و من، هر دو از اين دو نوع پناهندگي خسته شده بوديم. تصميم گرفتم آن را تمام كنم. شيخ گفت: «نرو من دو روستا در اختيارت خواهم گذاشت».
-يا شيخ شما ميفرماييد من دزدي كنم؟ من براي اين كار نيامده ام. به بغداد ميروم و آنجا كار خواهم كرد. نامهاي براي «علي كمال بيگ»، كه فردي بسيار ثرتمند بود نوشت و از او خواست كاري برايم دست و پا كند. «قزلجي» هم به هواي آنكه عمو و پسر عمويش در بغداد هستند، همراه من به بغداد آمد. از پانصد تومان پولي كه داشتم (هر دينار دوازده تومان بود) شانزه دينار برايم باقي مانده بود. قزلجي هم بيست دينار داشت. هيچكدام زبان عربي نميدانستيم. به هتلي رفتيم كه كرد در آنجا نباشد. شب ميخواستيم شام بخوريم كه صاحب هتل آمد و خود كه جگر مي خورد با زبان اشاره به ما فهماند كه مانند او جگر بخوريم. دقايقي بعد، پسركي كم سن و سال با لباسهاي چركين كه قيافهاش بيشتر به موش چرب ميمانست آمد و گفت:
-بشقابها كجاست؟
- كدام بشقاب؟ (صاحب هتل پرسيد)
- بشقاب ايرانيها
كلمهي ايرانيها براي «قزلجي» معادل واژهي «عزراييل» بود.
-جاسوس است و بيچارهمان ميكند.
- هر كس زبان عربي نداند ميگويند ايراني است. اين پسر چه ميداند جاسوس و ماسوس چيست؟ هر كاري كرد هتل را ترك كنيم توجه نكردم و سرانجام، شب در هتل خوابيديم. او هم تا صبح خوابش نبرد. در دورهي رضا خان كه با چند نفر از دوستان هم دل و همزبان، سخن از كردها و كردستان ميگفتيم، هميشه صحبت «عليكمال» به ميان ميآمد كه گفته ميشد شبها به هتلهاي بغداد سركشي ميكند و به هر كُردي برخورد كند او را ياري كرده و از مساعدت دريغ نميكند. با دلي پُر اميد، نامهي شيخ را برداشته به دفتر «كمال بيگ» رفتيم. مردي با هيكل گنده و چشمان برآمده بود. نامه را گرفت و پيش از آنكه متن آن را بخواند با رويي تلخ گفت:
- دست از سرم برنميدارند. اي بابا! من پولم كجا بود به مردم بدهم؟ چرا به سليمانيه باز نميگرديد؟!
-گفتم: «جناب ! نامه را مطالعه نفرمودهاي. ما گدا نيستيم. نوشته شده كاري برايمان دست و پا كنيد».
نامه را خواند و گفت: «جرأت ندارم كاري برايتان جور كنم. براي خودم خطرآفرين است. بگرديد و براي خود كاري پيدا كنيد. من تنها ميتوانم سه دينار پول در اختيارتان بگذارم.
- سه دينار هم پيشكش خودتان. خداحافظ.
اما نبايد شخصيت او را هم ناديده گرفت: «علي كمال، افسر پيشين عثماني ومدير امنيت عراق بود كه با ثروت حاصل از بازرگاني، كمكهاي مالي فراواني در اختيار احزاب و گروههاي كردي گذارد. قيام ملا مصطفي را بسيار ياري كرد و در پارلمان عراق، نمايندهي دائمي «سليمانيه» بود. املاك بسياري داطراف شهر «كوت» داشت. او در طول سنوات تحصيلي، لوازمالتحرير بسياري از كودكان سليمانيه را تأمين ميكرد. حتي از كمك به كودكان غير كُرد «كوت» نيز دريغ نمي كرد.
اما شهرهاي «اربيل» و «كركوك» از مواهب او بيبهره بودند و ساير شهرهاي كُردنشين هم از دست و دلبازيها نصيبي نداشتند. ميدانست كه ثروتمند چه بايد بكند. در سليمانيه به نمايندگي انتخاب و املاك او در «كوت» بود. بايد براي نمايندگي «سليمانيه» و افزايش املاك «كوت»، همزمان كار ميكرد.
ماهانه ده دينار به مجلهي «گهلاويژ» كمك ميكرد به شرطي كه در هر شماره، مطلبي دربارهي بخششها و مردانگي «عليكمال» منتشر ميشود. اما متأسفانه حاضر نبود هيچ كمكي در اختيار دو آواره ودرماندهي قيام قاضي محمدو جمهوري كردستان گذاشته و به قلمي يا قدمي آنها را ياري كند.
اما باز هم مجموعهي تبليغاتي وي در مجلات تحت حمايت او نوشتند كه دو كرد ايراني آواره نزد «كمال بيگ» آمدند و مورد تفقد ملوكانهي حضرتشان قرار گرفتند؛ مقرري ماهانه پنج دينار براي آنها تعيين شد و ... اين هم از مردانگي «كمال بيگ».
به عمو و پسر عموي قزلجي پناه آورديم. پسر عمويش چند قرص نان به ما داد و عمويش نصيحتمان كرد كه به دنبال شغل واكسي برويم. ديگر آنها را نديديم و تصميم گرفتيم خودمان دنبال كار برويم. قادر به تأمين هزينهي هتل نبوديم و آن را ترك كرديم. خانهاي بود به نام «منزل السرور» كه چند اتاق كهنه و درب و داغان داشت. اتاقي با اجارهي ماهانه يك دينار كرايه كردم. دو تخت ارزان، يك قابلمهي آلومينيوم، دو بشقاب و قاشق ، كتري و قوري و استكان و يك تشت براي شستن لباسهايمان خريديم. ساكنان ساير اتاقها هم وضعي بهتر از ما نداشتند. من، وسايل و آذوقه از بازار مي خريدم و «قزلجي» آشپز و قهوهچي بود. حصير و پتو هم داشتيم. به قول «قزلجي» سير مي خورديم و سرنا مي زديم. غذاي شاهانهيما سيبزمين و پياز بود. از صبح تا بعدازظهر و از عصر تا غروب دنبال كار ميگشتيم و دم در هر مغازهاي كه ميرسيديم باگردن كج ميپرسيديم: «شغل ما كو؟» اما بري يك غريبهي زبان نشناس، كار كجا بود؟ با نوميدي باز ميگشتيم و از زمين و زمان گلايه ميكرديم و باز هم شب و باز هم خواب.
ديوارهاي اتاق ما پر از شكاف و شكاف ها هم پر از مارمولك بود كه در بغداد، آنها را «بالدار سليمان» ميگفتند. آمد و رفت مارمولكها سرگرمي ما شده بود.
همسايهاي ديوار به ديوار به نام «صلاح افندي»، داشتيم كه پيرمردي بيكس بود، خود را خدا ميدانست و ادعاي خدايي مي كرد. گاهي اوقات او را ميديديم كه هنگام خواندن قرآن، پس از قرائت چند آيه سر بلند ميكرد و ميگفت: «خب بگذار اينطور باشد». ميپرسيدم: «ها افندي؟» ميگفت: «يادم نميآيد چنين چيزي گفته باشم. اشتباه نوشتهاند اما چاره چيست؟» اين خانه كه جز چند اتاق نداشت، شبانه پذيراي حدود صد نفر بود كه هر يك، بيست فلس اجاره ميدادند. آب هم جيرهبندي بود و از بشكه توزيع ميشد. توزيع ميشد. مغازهي يك يهودي به نام «منهشي» را نشانم دادند كه خدمتكار براي خانهها ميگرفت. نزد او رفتم. گفت: «نه ميشناسمت ، نه زبان بلدي، حتي اگر مي توانستي يك قهوهي تلخ هم درست كني باز يك چيزي. براي تو كار سراغ ندارم».
يك روز صبح با صداي قهقهي «قزلجي» از خواب پريدم:
-خير است؟
- خواب ديدم يك نفر گفت: «چرا به مرقد غوث نميرويد و از او التماس نميكنيد كاري برايتان دست و پا كند؟»
قزلجي كه هرگز به اين مسايل اعتقادي نداشت ناچار تسليم شد و به زيارت رفتيم اما افاقه نكرد. چند شب بعد خواب ديگري ديد:
- مرد ديگري به سراغم آمد و گفت:« «غوث» چكاره است؟ سراغ «موسيكاظم» برويد».
از ناعلاجي به «كاظمين» رفتيم. در بازگشت، كرايهي اتوبوس هم نداشتيم. ناچار پاي پياده به بغداد بازگشتيم. «امام موسي» كاظم هم لايق ندانسته بود.
خبر پيدا كرديم «محمد سعيد كاني ماراني» در بغداد درس ميخواند: خوب شد يكي از دوستان را پيدا كردم كه در سفر «مهرگهوهر» با او آشنا شده و د رمهاباد يك ماه ميهمانم بوده است. پرسان پرسان پيدايش كردم. هنگامي كه مرا ديد اشك شوق ريخت. . . . قول داد كاري برايمان پيدا كند. يكبار گفت: «آهنگري را ميشناسم. از او خواستهام تو را به شاگردي قبول كند اما تا شش ماه از پول خبري نيست».
-قبول فقط روزي به دو قرص نان خشك راضي هستم.
- نميدهد.
«محمد سعيد» پسر خانوادهي ثروتمندي بود با اين وجود، حاضر نشد همين دو قرص نان را هم خودش بدهد. اين كار هم مانند ساير كارها براي ما شغل نشد.
مدت زيادي بود كه غذاي چرب نخورده بوديم. شبي در خيابان پرسه ميزديم، چشم ما به بادمجان افتاد. چند تايي خريديم و به خانه آورديم تا با چاي نوش جان كنيم اما متأسفانه بادمجانها تلخ بود و كوفتمان شد. . . .
«قزلجي» و من، دو پيراهن كهنه به تن داشتيم كه يقهي هر دو پاره شده بود. حتي نمي توانستيم پيراهن دست دومي هم تهيه كنيم. گفتيم نزد يك خياط برويم تا يقهي پيراهنها را وصله كند، امانبايد بيشتر از ده فلس اجرت بدهيم نزد هر خياطي ميرفتيم به محض ديدن پيراهنها، ميگفت: «اين كار من نيست». حالا بايد يك خياط تازه كار و مبتدي پيدا ميكرديم. در كوچهها پرسه مي زديم. متوجه يك خياط عرب شديم كه پشت ماشين خياطي نشسته بود. من و من كنان گفتيم:
-اين يقهها را براي ما وصله كن
- بدهيد ببينم.
- چه قدر ميگيري؟
- حالا بدهيد وصله كنم بعد؟
- پول نداريم حالا بگو چند؟
- هر پيراهن ده فلس
- دست شما درد نكند.
يقهي پيراهنها وصله شد و جاي بعضي پارگي ها را هم پينه كرد. پيراهن را به تن كرديم و بيست فلس را داديم. گفت:
-پول نمي خواهم به شرطي كه اگر كار ديگري هم داشتيد باز هم به سراغ من بيايد. من تصوير جواني خودم را در شما ديدم.
- چطور؟
- براي كا ركردن از نجف به بغداد آمدم. تنها كار دست دوزي بلد بودم و حتي يك فلس هم نداشتم. خداوندا كجا بخوابم؟ چگونه تكه ناني پيدا كنم؟ پس از نماز ظهر به بازار «احمد» رفتم و به حالت دورهگردي، از محل دوختن دگمه و وصلهي پيراهن، بيست فلس كاسب شدم. پس از آن به مسجد احمد رفتم و روي حصيري جلو ايوان، مهرم را گذاشتم تا نماز بخوانم. خادم مسجد آمد مهرم را پرت كرد. ملاي مسجد دلش به حالم سوخت و گفت: «پسرم نماز را هر طور مي خواهي بخوان. اگر جاي خواب هم پيدا نكردي شبها در حياط مسجد بخواب».
صبحها براي كار بيرون مي رفتم و شبها در مسجد مي خوابيدم. البته عصر به مسجد برميگشتم و با پولي كه به دست آورده بودم تكهاي يخ خريده و در كوپهي آب مي ريختم تا اهل مسجد استفاده كنند. يك روز ملا مرا ديد و پس از نماز جماعت مغرب گفت: «شما چند سال در اين مسجد نماز مي خوانيد حتي يكبار هم دست به جيب نكرده ايد و قطعهاي يخ نخريدهايد. اين مرد اهل نجف كه با دورهگردي، اندك پولي به دست ميآورد براي شما يخ مي خرد تا شما آب خنك بنوشيد. . . .»
از آن روز به بعد، در ايوان مسجد روي حصير ميخوابيدم. الان هم وضع مناسبي دارم. خانهاي در شهرك «وشاش» خريدهام. زن و بچه دارم و وضع مالي بدي هم ندارم. شما مرا به ياد دوران جوانيم انداختيد. . . .
از آن پس، با هم دوست شديم و اگر هفتهاي يكبار به ديدار او نميرفتيم زبان به گلايه ميگشود. يك روز «محمدسعيد» گفت: اگر «ابناري» ميكنيد كاري برايتان سراغ دارم. انباري كه همان انبارداري است از نظر ما شغل مناسبي بود.
-بله خيلي ممنون
ما را نزد يك بازرگان برد. بازرگان هم به جايي تلفن كرد و آدرس داد كه به سراغ فردي به نام «رشيد جودت» برويم. چند بار اين اتوبوس به آن اتوبوس كرديم و حدود چهار كيلومتر جاده خاكي رفتيم. به يك كارخانهي يخ سازي رسيديم و خود را معرفي كرديم. «رشيد» صاحب كارخانه «كُرد» بود. كمي نگاهمان كرد و گفت: «دوستان انبار كردن يخ كار شما نيست بياييد . . . چشممان به حمالهاي يخ افتاد. تمام لباسو پيراهنآنها گلي و آب از سر و صورتشان روان بود».
سپس گفت: «هر ساعت بايد يك كاميون يخ بار كنيد. در طول شبانه روز بيش از بيست دقيقه نميتوانيد استراحت كنيد. هيچ كارگري بيش از دو ماه نمي تواند تحمل كند. من دلم نميآيد شما را به چنين كاري بگمارم».
گفتم: «هرچند فكر ميكردم انباري همان انبارداري است اما اين كار را هم انجام ميدهم». سرانجام «رشيد» راضي نشد كه نشد واز همان راهي كه رفته بوديم بازگشتيم.
از كسي شنيديم كه يك يهودي از اهالي مهاباد در بازار دلالي ميكند. نزد او رفتم و درد بيكاري را شرح دادم.
-مهابادي هستي؟
- بله
- نزد «منهشي» برو و بگو «يرميالاوي» مرا فرستاده است.
نزد منهشي رفتم و هنگامي كه دريافت يرميا مرا فرستاده است گفت:
امروز بيست و سوم ماه است. اول ماه برگرد تا كاري برايت پيدا كنم. خبر را براي «يرميا» باز آوردم.
-خوب تا اول ماه صبر كن
- هفت روز ديگر صبر كنم. از گرسنگي رمقي برايم باقي نمانده است. يك فلس پول هم ندارم.
- من غذايت را مي دهم
- سپاسگذارم اما به خودم قول دادهام تنها از دست رنج خودم ارتزاق كنم.
هر كاري كرد نپذيرفتم. سرانجام گفت:
-حالا كه اينطور شد به مرقد غوث نزد «حسينكرناچي» برو و بگو «يرميا» مرا فرستاده و سفارش كرده كاري برايم پيدا كني.
مردي با محاسن سفيد و جامهي عربي در ايوان اتاق بزرگ بارگاه غوث روي يك كرسي نشسته و قليان مي كشيد. سفارش «يرميا» را رساندم. گفت: «بنشين».
-برايش چاي بياوريد
- ميتواني برايم كاري انجام دهي؟
- بله من هر كاري كردم و هر چه خوردم تو هم مثل من باش. بلند شو حياط را آبپاشي كن.
بعدازظهر پلو و گوشت خورديم. از غذا خيلي باقي ماند. با شرم گفتم:
- دوستي دارم. مي توانم كمي هم براي او ببرم؟
- حتماً ببر. هر روز برايش غذا ببر.
غذا را براي قزلجي بردم و ماجرا را تعريف كردم.
دائماً دلهره داشتم كه مبادا كارم را از دست بدهم.
ناهار و شامم تأمين شده بود اما از صبحانه خبري نبود. براي سد جوع، چهار فلس خرما ميخريدم. خدا را شكر سيگار را ترك كرده بودم و الا وضعيتم بسيار نامساعد ميشد.
«مامحسين»، قديم مهابادي بود و از سالها پيش،در دوران عثماني، ژاندارم و اكنون قهوهچي بود. پس از بارها آزمودن مشاغل مختلف، سفرهچي بزرگان شده بود. اما به علت آنكه گذشتهاي نيك داشت همواره مورد احترام و حرمت آنها بود. به نقيب (پرده دار) دوران پيش از خودش كه آن دم «سيد عاصم» بود گفته بود كه آن پسر فاميل من است و من ضامن او هستم. همسرش هم بيوهي مردي به نام «احمدآقا» و دخترش «فاطمه سوري» دفنواز مهابادي بود. يكي از پسران «احمدآقا» نيز را در كنار داشت و من را چون پسر خود عزيز ميداشت.
روزانه به همراه كاك حسين اتاق را جارو و كاشيها را با گوني خيس تميز و حياط را هم آب و جارو ميكرديم. «مامحسين» در پذيرايي از نقيب و ميهمانان او همهكاره بود و من هم به عنوان وردست او كار مي كردم. شبانه غذاي زيادي باقي ميماند كه «مامحسين» آن را ميان خود و قهوهچي تقسيم ميكرد. قهوهچي هم پس از برداشتن سهم خود، مابقي را ميفروخت. مام حسين بيشترين سهم خود را بين فقرا توزيع مي كرد. از همان غذاي لذيذ و عزيز و حلال كه سهم كار خودم بود، سهم قزلجي را هم ميبردم كه در خانه بود. شبانه در اتاق نقيب روي يك نيمكت مي خوابيدم. خسته ميشدم اما خيلي راحت بودم. بالاخره كاري به دست آورده بودم. پسر عموي قزلجي دكاني پيدا كرده بود كه قزلجي در آنجا شربت بفروشد. از بخت بد، در كنار اين مغازه هتلي تأسيس شد كه مغازه را از ديد ميانداخت و ديگر كسي بدانجا رفت و آمد نميكرد در نتيجه شربت روي دست قزلجي ميماند.
يك روز غروب نزد «قزلجي» رفتم. براي نخستين بار بود كه ميديدم گريه كرده است.
-چه خبر ؟
- اين زندگي نيست بيا به سليمانيه برگرديم. بالاخره كردستان است و آشنايي هم داريم.
-خود داني اما اگر شنيدي جسدي در گوشهي خياباني در بغداد از گرسنگي مرده است بدان كه من هستم. ياكار پيدا ميكنم يا ميميرم.
-الان اگر پول براي تهيهي بليت قطار داشتم باز ميگشتم.
به سرعت به بازار رفتم و تختهايي را كه پيش از اين خريده بودم به همان فروشنده، سه دينار فروختم.
پول را گرفتم و پس از فرستادن تختها وسيلهي حمال يك هندوانه خريدم. قزلجي بليت خريد و غروب بغداد را ترك كرد. خرده وسايلم را به خانهي «مامحسين» آوردم و تنها ماندم.
يك روز گفتند: »نقيب كارت دارد». عجيب بود. فرعوني مارمولك طلب كرده است. خدمتش رسيدم. ايستاده بودم. دوازده حاجي كرد دورهاش كرده بودند. نقيب پرسيد: «اين است؟»
حاجي ها يكيك نگاهم كردند:
-نه خير قربان او نيست.
مام حسين كه پشت سر نقيب ايستاده بود بسيار رنگ پريده و ترسان به نظر ميرسيد. ناگهان فرياد كشيد و گفت:
-در خانوادهي نقيب تا كنون مردتر از «سيدعبدالرحمان» پيدا نشده است. هيچ شرم نكرديد به پسري كه من به عنوان فرزند خود پذيرفته و ضمانتش را بر عهده گرفته بودم تهمت دزديدي بزنيد. به راستي نقيب نامردي هستي. نقيب هم او را دلداري داد و عذرخواهي كرد.
مام حسين موضوع چيست؟
-پسر فقط خدا رحم كند. اين دوازده الاغ به حج ميروند. در بارگاه غوث در اتاقي استراحت ميكنند كه يك نفر به عنوان خدمتكار نزد آنها ميرود. از بازار براي آنها خريد كرده و خود را خدمتكار بارگاه جا زده است. سپس گفته است لباس احرام در اينجا پنج دينار و در مكه بيست دينار است. نفري پنج دينار بدهيد تا برايتان لباس بخرم. سپس پولها را ميدزدد. حاجي ها به نقيب عرض حال مي كنند و تو هم كه نامت عزيز است در نظام اتهام قرار ميگيري. خوشبختانه با رفع اتهام از تو،دق دلم را سر نقيب هم خالي كردم.
بعدها روشن شد: آن عزيزي كه به جاي من فراخوانده شده بود، مردي بلند بالا اهل اشنويه به نام «كلانتر» بود كه در جيب بري شهرهي بغداد بود.
اما اجازه بدهيد بدانيم «نقيب» چيست؟ «نقيب» در عربي به معناي «سر دسته» و «شريف» يعني سيد و اولاد پيغمبراست. يك خانواده در بغداد به عنوان سيدالاشراف شناخته شده و بزرگآنها را نقيبالاشراف گويند. اينها خود را اولاد غوث ميدانند. اگر چه به واقع، غوث سيد نبوده است اما تاريخ پس از خود را به عنوان «سيد حسني» نامگذاري كرده است. موقوفات بارگاه غوث در بغداد، فراتر از حد تصور و موجودي دارايي ناشي از نذر بارگاه نيز بسيار زياد است. در ميان نقيبان اين چرخه «سيدعبدالرحمان» و «سيدمحمود» و «سيداحمد»، از همه پرآوازه ترند.
زماني كه من نوكر نقيب بودم «سيدعاصم» عنوان پردهدار بارگاه خدمت ميكرد. مردي بسيار خوشپوش و خوش سيما بود. ميگفتند اهل نماز خواندن نيست اما روزهاي آدينه به نماز جمعه ميرود و پس از آن، هشت نه آخوند كله گنده براي نهار دعوت ميكند. شايعه بود كه مشروب خواري هم ميكند و هزاران شايعه ديگر . . . اما من هيچكدام از اينها را به چشم خود نديدم. تنها چيزي كه ميديدم دختران و پسرانش بودند كه بدون سرپوش و حجاب، هميشه نيمه لخت در خانه آمد و رفت مي كردند و رفتارهاي بسيار بيشرمانه داشتند. يكبار در كنار ميز نهارخوري خوابيده بودم كه ديدم دو تا از پسرانش دارند به هم ور مي روند. ناگهان يكي از آنها گفت: «شايد بيدار شد جاي ديگري برويم بهتر است. ...»
خدمتكاري به نام «سيدعلي» داشتند كه چهل سالي از عمرش ميگذشت. پارچهي مرقد غوث كه از ماهوت زربفت هندوستان بود، هر سال عوض ميشد و روكش كهنه به «سيدعلي» سپرده ميشد تا آن پارچه را قطعه قطعه و جهت تبرك به حاجيان و زوار بفروشد.
همسري داشت كه نسبت به «سيدعلي» بددلي ميكرد. آن سال، شباك گم شده بود. يك روز همسرش خدمتكار زني را به خانه فراخواند و كاري به او سپرده او نيز به خانهرفته و پس از تميزكاري پارچهي شباك را به عنوان كهنه با خود برده از آن پيراهني براي خود دوخته بود. اين زن «نوريه» نام داشت و خوشنام هم نبود. ماجراي شباك و لباس «نوريه» چنان قشقرقي در خانوادهي «سيدعلي» راه انداخت كه نگو و نپرس.
«سيدعلي» به مرض سل درگذشت. در اتاق بارگاه به خاك سپرده شد و عَلَمي هم روي گورش آويزان شد بطوريكه هر زايري كه براي زيارت غوث ميآمد مرقد «سيدعلي» را هم زيارت ميكرد.
من خود «سيدعاصم» ميليونر را مي ديدم كه به سربازان هندي لشكر انگليس كمك مالي ميكرد و به هر سرباز حداقل چهار فلس ميبخشيد.
در مكريان شينده بودم گر گوشت از كنار سايهي غوث عبور كند آتش بر او كارگر نخواهد افتاد، به همين خاطر مردگان را پيش از دفن، از كنار مرقد غوث عبور مي دادند تا از آتش جهنم مصون بمانند. يكبار به همراه «ترجانيزاده»، براي ديدن «حاجيعبدالله توكمهچي» كه از حج بازگشته بود به خانهاش رفتيم. گفت: «در بغداد من و حاجي فلان و فلان به مغازهاي رفتيم و چراغ مخصوص ذوب طلا خريديم وقتي به مهاباد بازگشتيم چراغ من كار نميكرد. فكر كردم چراغ دوستان نيز همين گونه است اما به خلاف چراغ آنها بسيار خوب كار ميكرد. يادم آمد وقتي براي زيارت بارگاه غوث ميرفتيم چراغ را همراه خود برده بودم». در مورد صحت يا سقم اين موضوع يك روز ا زچاوش شيخ دربارگاه پرسيدم. پاسخ داد:
-آخر فلانفلان شده روزي سه كيلو گوشت خريده و در كنار سايهي بارگاه پخته و شوربا درست ميكني. اين ديگر چه حرفي است؟
ديگر جرأت نكردم در بارهي چراغ «حاجي عبدالله» سئوال كنم.
به ياد ميآورم كه فرزند يكي از خليفها مرده بود. پس از بازگشت از يك سفر دو روزه گفت:
«نزد نقيب بغداد رفتم. مرا به مقام خلافت منصوب كرد. ماه رمضان رفت و عيد فطر شد». مام حسين باعصبانيت نزد من آمد و گفت:
-آن مرديكهي ثروتمند را كه ميداني؟ گفتم: «اين پسر دو ماه نزد ما بوده است. تو حقوقي به او نميدهي؟» خورده ديناري داد كه به عنوان عيدي بدهم و گفته است حقوق بيحقوق! همين كه غذا ميخورد كفايت مي كند. پول را برداشتم و گفتم:
-مام حسين من به قرص ناني راضي هستم.
- نه نگران نباش كاري برايت پيدا ميكنم. نبايد براي آن مردكه كار كني.
آن دوران كه در بارگاه خدمتكاري مي كردم يك نفر آمد و گفت: «حزني مكرياني» شنيده است تو اينجا هستي. شايع بود كه حزني جاسوس انگليسهاست. نعوذبالله. مام حسين حضور مرا انكار ميكرد. عصر يكي از روزها سيدي ريش سفيد، با لاغراندام و ميانهبالا به بارگاه آمد و بناي گفتگو با مام حسين را گذارد. مام حسين لحظاتي بعد آمد و گفت: «او سيد حزني است و ميخواهد تو را ببيند». چاره نبود. به «دكتر جعفر محمد كريم» تلفن كردم كه او را ميشناختم و انساني بسيار آگاه بود. گفت: «سيد حزني انساني والاست و ديدن او ضرر ندارد». با حزني آشنا شدم. هنوز هم فراموش نميكنم وقتي براي اولين بار مرا ديد اشك شوق از چشمانش سرازير شد. آدرس روزنامهي« دهنگي گيتيتازه» (صداي دنياي نو) را به من داد كه خود سردبير بود و همكاري به نام «محمد علي بيگ» داشت كه اهل «سليمانيه» و سرهنگ بازنشسته بود. گاهگاهي از «مام حسين» اجازه گرفته و نزد آنها مي رفتم. آن پيرمرد محترم هر بار با ديدن من از جا برمي خاست و ميگفت: «تو يادگار جمهوري كردستان هستي».
حزني در روستاي نيكچه، نزديك «بوغدهكندي» از توابع بوكان به دنيا آمده است. روستاي «نيكچه» اكنون وجود ندارد و در زمان من، آثار آن هنوز هم به صورت ويرانهاي وجود داشت. پدرش «سيد لطيف» از سادات، «بوغدهكندي» بود كه در سالهاي اول تولد حزني مرده و مادرش «خات سلما» با مرد ديگري از خاندان «ورمزيار» ازدواج كرده بود كه «گيومكرياني» با واسطهي آن، نسبت خانوادگي با او دارد. حزني از دوران كودكي آوارهي اين شهر و آن ديار بوده است. در استانبول حرفهي مهرسازي آموخته و با آن تأمين معاش كرده است. سپس كردستان را گشته و سر از تركيه و ارمنستان و عراق درآورده و با كردهاي آن ديار آشنا شده است. بعدها چاپخانهاي تأسيس و با درست كردن كليشه از چوب، براي نخستين بار در كردستان (عراق )، به زبان كردي، نوشتههاي چاپي منتشر كرده است.
در دوران رياست ستاد «فايق كاكهمين»، از عراق اخراج شده و به حلب رفته است. در آنجا هم چاپخانهي كوچكي تأسيس و فعاليت كردي را آغاز نموده اما در حلب نيز با بيمهري دوستان و دشمنان مواجه شده است.
در آغاز جنگ آلمان و فرانسه در سوريه، با انتشار مجلهي «روناهي» به زبان كردي، بسياري را با خود همراه نموده است.سپس انگليسها از او خواسته اند به بغداد آمده و مجلهي «دهنگي گيتي نوي» را به زبان كردي چاپ و خود مديريت آن را بر عهده گيرد. حزني در روابط فرهنگي ايران وعراق، به عنوان «علاقات عامه»، دست به كار شده و در مجلهي «دهنگيگيتينوي» اقدام به چاپ اشعار شاعران كرد، فولكلور و داستان به زبان كردي نموده است.
«حزني» براي ملت كرد سوخته بود. دين و ايمان و زندگي او كردستان و آزادي ملت كرد بود. از اعراب متنفر بود و مانند بسياري از كردها تصور ميكرد همهي فتنهها زير سر انگليس است.
گاهي به شوخي ميگفت: «حتي استالين هم دست نشاندهي انگليسيهاست».
يكبار هم گفتم: «تو سيد هستي ريشهي عربي داري».
با خنده گفت: «شينده بودم آلمانها با آزمايش خون، نژاد شخص را تشخيص ميدهند. خون خود را به آلمان فرستادم. پاسخ دادند خون آريايي است. خدا را شكر «سيد ميّد» نيستم».
يكبار گفت: «تو حماقت مرا ببين. در گشت و گذارم به كردستان و در تركيه شبي در يك روستاي حنفي مذهب، از بزرگي امام شافعي گفتم. آنقدر كتك خوردم كه تا دو روز بيهوش بودم. به خودم گفتم: «سخن از امام شافعي و امام حنفي و اين و آن چه دخلي به كرد دارد؟»
بسيار خوش زبان و بسي دانا و فهيم بود هيچگاه از سخنانش سير نمي شدم. يك روز گفت: «بدبختانه چون ملت كرد هميشه زير سلطه بودهاند شاعر و نويسندهي شوخ طبع و طنز پرداز نداشتهايم. در حالي كه طنز در ادبيات بسيار مهم است.
من از «ملا حسن دزلي»،براي او گفتم كه مردي بسيار شوخ بود اما از گرسنگي مرد. ا زمن خواست نمونهاي از اشعار او را برايش بخوانم. من هم شعري برايش خواندم كه از مريوان براي يكي از دوستانش به نام «حهمهمين ههمهوهندي» در مهاباد فرستاده بود. من عادت دارم هنگام خواندن شعر، چشم هايم را ميبندم. هنگامي كه در پايان يك بيت، چشم باز كردم ديدم حزني ريش سفيد، ميرقصد. گفت: «كسي را به دنبال اشعار و مطالبش ميفرستم و همهي آنها را در مجلهچاپ ميكنم». اما متأسفانه مرگ امانش نداد. اين را هم بگويم كه با پايان جنگ، مجله هم بسته شد كه در چهار صفحه با موضوع ادبيات كردي چاپ و منتشر ميشد.
ابيات «حزني» را كه ياد ميآورم، ميخوانم:
اي عازم ساوجبلاغ عرض سلام اين حزين
بخوان كسي را نام او اندر دهانم انگبين
چابك هموندي كه او در وقت غارت بارها
بركنده بزها پوست را، درويشها را پوستين
نام كوچك او محمدامين بود
اول محمد آمده آخر نقيض الامين
باري اگر مرسوله اي ننوشت سوي اين طرف
منعش نباشد زآن مكان گر غافلست از ما چنين
شهر سيه چشمان وي همچون غزالان ختن
تعطير ناف دلبرش چون نافه ي آهوي چين
پيكان مژگان سيه بر سينه هركس زنند
قوارهاش بالا رود تا آسمان هفتمين
بهرخول دوشحمه تاقانه في بلده
قتاله بالغمزه با آن دو چشم نرگس
آتش به جانها افكند وقتي كه چون كبك دري
آيند بيرن از حمام با آن حدود آتشين
پيشمينه پوش اطلسي زنكاريان قاوسي
جنبيدن دسمالشان كه بر سياروگه يمين
لوعانق الانسان با لبنت التحامون قربكم
صادر شود بي اختيار از وي رياح فاوسين
ده درويشهاي كولكين ريش نيروي و زورناكهپو
سهرچولهكهي گون كوولهكه مانند جاسوس بطين
ببينند چون آن لعبتان چون ديوشان در بركشند
با بولهبول و فيشه فيش با لرخه لرخ و ئاخنين
شايد چند بيتي رادر ميان فراموش كرده باشم
عشق به «مكريان» و «مهاباد» تمام وجودش را لبريز ميكرد. يك روز كه با من بسيار گرم گرفته و از مهاباد ميگفت، محمد علي همكار او پرسيد:
-ماموستا مثل اينكه مردم مهاباد را خيلي خوش داري؟
گفت: «بله،سگ مهاباد را از «كاك احمد شيخ» بيشتر دوست دارم».
يكبار گفتم: «كاك حزني چون باانگليسي ها همكاري كردهاي، همه تو را جاسوس انگليس و انساني خطرناك ميدانند. خودم هنگامي كه هنوز تو را نديده بودم فكر ميكردم به محض ديدن، مرا مي خوري».
-خدا ميداند! اما هنگامي كه از عراق خارج ميشدم نزد «علي كمال» رفتم كه آدم بانفوذي بود. در گرماي چهل و هشت درجه ي تابستان زنگ خانهاش را زدم:
- ماموستا خبري است؟
- از عراق اخراجم ميكند.
- صبر كن الان ميآيم.
كمي جلو در ايستادم. در را باز كرد و هر چه را به عنوان هديه نوشته و برايش فرستاده بودم در مقابلم ريخت و در را بست. كسان ديگري هم چون او تصور ميكردند من به عنوان جاسوس انگليس به بغداد آمدهام. اما در كمال بيشرمي اكنون همهي آنها به دوستي من افتخار ميكنند. بدنامي من هم نزد جوانان به اين خاطر بود كه ميگفتم: «روس و استالين را بت خود كردهايد اما آنها حاضر نيستند حتي تُف روي صورت شما بيندازند». اجازه بده در خدمت آزادي كرد و كردستان باشيم و در راه آزادي ملت كرد، حتي با شيطان هم، هم پيمان شويم. تنها آزادي كرد و بس . . . .
از رفتار هاي سياسي «شيخ محمود» بسيار گلهمندبود. گفت: «انگليسيها او را فرمانرواي كردستان كردند اما تعصب ديني او را واداشت به انگليس پشت كند و به نفع ترك ها با آنها وارد جنگ شود.
در غير اين صورت همانطور كه فيصل با انگليس همراه شد و مزد ذكاوت خود را با تأسيس دولت عراق گرفت، شيخ محمود هم مي توانست به ياري آنها يك دولت كُرد تشكيل دهد».
ميگفت: «هنگامي كه خبر سقوط جمهوري كردستان را شنيدم سخت از سفير انگليسگلايه كردم. در پاسخ گفت: «حزني! دوستان ايراني با ما از در صداقت درآمدند و دوستان كُرد دروغ گفتند. ...»
روزي «محمود احمد» گفت: ميخواهند بازداشتم كنند تو دوست نزديك حزني هستي. اگر ميتواني سفارشم كن. «محمود احمد» هم مانند بسياري خيلي از كُردهاي ديگر، يك سبيل استانبولي براي خود به هم آورده و كراوات سرخي به يقه زده بود.حزني بسيار به ما خوشآمد گفت:
-هر كاري از دستم بر بيايد كوتاهي نخواهم كرد. اما «كاك محمود» تو ميداني عرب عقلشان به چشمشان است و مخ ندارند. اگر ممكن است سبيلهايت را كمي كوتاه كن تا نزد آقايان برويم. محمود عصباني شد:
-جناب شما نميدانيد كمونيست چيست؟ من به كمونيست بودن خود افتخار ميكنم. حزني به آرامي گفت:
- قبول! اما ميتواني به زباني ساده براي من توضيح دهي كمونيست چيست؟
- تو ميداني در روسيه همه نان مي خورند و كار مي كنند.
- كاك محمود جان! در زندان بغداد هم همه نان مي خورند و كار ميكنند.
مشكل محمود را حل و او را سپاسگزار خود كرد. يكبار سخن از بداخلاقي برخي نجيب زادگان كرد بود. حزني گفت: «من در مجله كار ميكردم و هرگز به سفارت بريتانيا نرفته بودم». يك روز از سفارتخانه تلفني شد و گفتند: سفير ميخواهد تو را ببيند. سفير مرا به گوشه اي برد و گفت : يكي از كردهاي مهم و با نفوذ روسيه به اينجا آمده است تو با او صحبت كن.
قرار ملاقات گذاشته شد و يك روز او را ديدم:
-وقت بخير
- ماموستا حزني مرا نميشناسي؟ من عمرآقا هستم، نوكر حاجي سيدعبدالله. چه چايها برايت ريختهام؟
- تو كجا و اينجا كجا؟
- بدبختي! «سيد پوشوي سيد طاها» فريبم داد و گفت: بيا تا ترا تبعهي روسيه كنم و به سفارت بريتانيا ببرم. پول خوبي خواهي گرفت. اينجا مثل زندان است بلكه ترتيبي دهي تا خلاص شوم. سفير بيرون از اتاق قدم ميزد و منظر خبر خوش بود. ماجرا را برايش تعريف كردم. ا زخنده روده بر شده بود:
- «پوشو» چندين بار كلاه بر سرم گذاشته است و اينبار هم . . . .
- «پولي به عموآقا دادم و او را روانهي مرز ايران كردم».
حزني تعريف ميكرد : «در ارييل به ديدن حاكم انگليس رفته بودم. چشمم به آخوند خوش قد و بالا افتاد كه در مقابل درگاه ورودي كز كرده بود. گفت:
-سيد ترا به خدا بلكه كاري برايم انجام دهي تا حاكم را ببينم. چند روز است كه راهم نميدهد.
حاكم در جواب گفت:
-آن مرد «ملا خليل كورومهر»، است. مأموريتي را كه به وي سپرده بوديم به درستي انجام ندادهو اكنون پول ميخواهد. بگو اگر بيرون نرود توسط پليسعراق بازداشت خواهد شد.
-آن وقت فهميديم اين مرد مقدس كه منگورهاي بسياري را به كشتن را داد، توسط چه كسي مأمور شده و «رسول ناجي»، كه او را در مهاباد بازداشت و به اتهام جاسوسي براي انگليسيها تحويل روسها داديم مزدبگير كه بوده است.
«توفيق وهبي» وزير راه و ترابري كه از اديبان به نام بود، يك روز شعر «ليفه شره» ( پتو كهنه)ي مرا براي حزني ميخواند و ميگويد:
-شعر به اين خوبي و با كيفيت كم ديدهام. اي كاش سرايندهي آن را ميديدم.
حزني مي گويد:
-در بغداد است و بيكار و پاپتي و لخت و گرسنه زندگي ميكند. كاري براي او دست و پا كني.
-متأسفم حزني! بگو خودش را پنهان كند وگرنه توسط پليس بازداشت خواهد شد.
حزني امتياز مجلهي «زاري كرمانجي»، (لهجهي كرمانجي) را كه قبلاً توقيف شده بود، دوباره آزاد كرد و قول داد اداره امور مجله را به من بسپارد. صبح يكي از روزها دوستي آمد و گفت: «حزني به طور ناگهاني فوت كرده است. بايد به گورستان برويم». منظرهاي سخت تأسفآور بود. جنازهاش را روي زمين گذاشته بودند تا قبرش كنده شود. جداي از من آن دوست كه خبر مرگش را آورده بود، كس ديگري نبود. به قدرداني كردها ميانديشيدم. گريه امانم نميداد. شايد تنها كسي كه براي «حزني» گريست من بودم.
«حزني» كه همگان تصور ميكردند جاسوس و همه كارهي انگليس است در منتهاي تنگدستي مرد. جداي از كتابخانه، تمام موجودي منزل وي، دو گليم كهنه و چند نيمكت چوبي بود. فرزندي نداشت. همسرش كرد (تركيه) بود. «گيو» كتابهايش رابا خود برد. همسرش در همان خانه ماند و براي گذران زندگي، خدمتكار خانهي مردم شد.
هنگام جنگ، انگليسيها راديو بخش كردي خود را در «تلآويو» افتتاح و اقدام به پخش برنامه ميكردند. «ماموستا گوران»، «رفيق چالاك» و شخصي به نام «شيخ حسن»، روزانه دو ساعت برنامهي كردي آماده و پخش ميكردند. خاطرم هست كه نخستين بار برنامه را در «گرديگلان» شنيدم. «رفيق چالاك» مطالبي در مورد سيه روزي كرد خواند. پا به پاي سخنان او گريستم. راديو هم پس از جنگ بسته شد.
به هر كرد سرشناسي كه ميرسيدم تقاضاي كار ميكردم. «دكتر جعفر» بسيار كوشيد فراش مدرسهي فيلي شوم اما نشد. «ماموستا قادر قزاز» كه مردي بانفوذ بود و مرا هم خوب ميشناخت نزد من آمد و گفت به سفارش حزب پارتي، شغلي در يك رستوارن با ماهي چهار دينار و غذا و جاي خواب برايم دست و پا كردهاند. خداياشكر . رستوراني بسيار بزرگ به نام رستوران خيام بود كه دو كُرد به نام هاي «احمد خواجه» و «زشدي بيگ» در كنار با يك عرب ديگر اداره مي كردند. «احمد خواجه» از ياران شيخ محمود بود كه كتابي هم به نام «چه ديدم؟» نوشته است. «رشدي از كُردهاي «حلب» بود. وظيفهي من برداشتن بشقاب خالي از روي ميز مشتريان و تميز كاري ميز و نظافت رستوران و در مواردي كمك به كار ظرفشويي بود. عصرها قبل از غروب آفتاب بايد بيست و دو ميز و هشتاد و هشت صندلي آهني به پشت بام ميبردم و ساعت يك بامداد آنها را پايين ميآوردم. ساعت دو بعد از نصف شب ميخوابيدم و ساعت پنج دوباره روز از نو روزي از نو. ساعت دوازده و نيم بعداز ظهر به مدت يكساعت و نيم استراحت ميكرديم. همكاران ديگري هم داشتيم كه يكي از آنها پسري مهابادي به نام «محمد رشادي» بود او اكنون يك طلا فروش ثروتمند است. ساير همكارانم پسراني اهل سليمانيه بودند كه كباب و شربت و مويز درست ميكردند. عرق هم در رستوارن فروخته ميشد.
روزانه مجموعاً بيست ساعت كار ميكردم و فرصت سرخاراندن هم نداشتم. ناهار و شام از پسماندهي مشتريان ميخورديم بود و براي صبحانه، يك تكه نان فانتزي ميگرفتيم كه با چايشيرين ميخورديم. يكبار هوس كردم و چند ساقهي كرفس در نان پيچيدم. آن روزگاران هر دست كرفس را يك فلس ميفروختند. هنگامي كه صاحب رستوارن متوجه گناه نابخشودني من شد، چنان فضيحتي بر سرم آورد كه هيچگاه فراموش نخواهم كرد. تمام دارايي و لباس من، يك شلوار كهنهي پينه كرده و يك پيراهن پارهي بيآستين بود. كفشم هم نداشتم. در گرماي وحشتناك بغداد، تمام تنم خيس ميشد. حتي اجازه نميدادند بعدازظهرها زير دوش توالت، آبي به تن بزنيم يا اندكي در سايه بياساييم. اوايل خيلي از شاگرد گارسوني سر شكسته ميشدم. هميشه با شرم، بشقاب را از روي ميز مشتري برميداشتم. دلم به حال خودم ميسوخت. بيتي از «مصطفي بيگ كرد»، را به خاطر ميآوردم :
سه با ياراني مهجليس گهردهپرسن حالي زارم ليت
بلي كيشايه مهيخانهدوچاري بيچوه عهيياريك
«بيچوه عهيياري» مورد نظر شاعر، خوانزادهي جوان و «بيچوهعهييار»ي من، كردستان و چندين ميليون كرد سيهروز بودند. اگر به خاطر ملتم به گوشهي ميخانه هم پناه ميبردم و از آن هم بيچارهتر ميشدم با زهم افتخار ميكردم. اين بيت شعر، بزرگترين انگيزهي من براي ادامهي كار در رستوران و تن دادن به اين كار پست اما شرافتمندانه بود.
يك روز مرا به انبار فرستاد تا دو قالب يخ براي رستوران بياورم. كفش به پا نداشتم. چون گرماي آسفالت خيلي آزارم ميداد به دو رفتم تا پايم كمتر با آسفالت برخورد پيدا كند. خيلي زود برگشتم. صاحب رستوران گفت: «آفرين خيلي زود برگشتي. اين بار ترا براي خريد ميفرستم».
يك شب در رستوران مراسم عروسي بود. احمد خواجه گفت: سواد داري؟
-بله
- پاي صندوق بنشين و تعداد غذاها را يادداشت كن.
صاحب عروسي هم تعداد غذاها را يادداشت مي كرد. حساب صاحب عروسي ا زمن بيشتر درآمد. احمد خواجه ميگفت حساب او درست است و من اشتباه كردهام. عاقبت از آشپزخانه سئوال شد و حساب او با من جور درآمد. صاحب عروسي نيم دينار انعام به من داد و احمد خواجه هم نيم دينار از من گرفت.
بهاي هر نسخه روزنامهده فلس بود در نتيجه نميتوانستم روزنامه بخرم. گاهي مشتريها فراموش مي كردند روزنامهها را از روي ميز بردارند. فوراً آن را برداشته و به وقت، مطالعه ميكردم.
يكبار چند پليس با تعداي كتاب به رستوارن آمدند و صاحب رستوران را وادار كردند يك جلد از كتابهارا بخرد. او هم از روي ناچاري يكي از كتابها را يك دينار خريد و پس از رفتن پليسها ضمن نثار كردن هزار فحش و ناسزا، كتاب رادور انداخت. كتاب را نزد خودم نگاه داشتم. كتابي بود كه به زبان عربي بغداد نوشته شده بود. بسياري واژگان عربي بغداد را با مطالعهي اين كتاب ياد گرفتم. بيش از بيست بار كتاب را خواندم.
يك روز مردي خوش سر و سيما به رستوران آمد. پس از آنكه براي جمع كردن بشقاب خالي غذا كنار ميزش رفتم آرام پرسيد: «تو ههژاري؟»
-بله
- من «امين رواندزي» افسر مشهور هستم. ميخواستم كار سركارگري برايت پيشنهاد كنم. اما بهتر است به ايران بازگردي چون فرمان عفو عمومي صادر شده است.
- قربان زحمت نكشيد نه به ايران برميگردم و نه سركارگري خواهم كرد. اينجا غذا هست، سايه هست، خواب و استراحت هم كه هست، سپاسگزارم.
روزنامه نوشته بود: «مصطفي خوشناو»، «محمد محمود مقدسي»، «خيرالله» و «عزت عبدالعزيز» كه افسر ارتش عراق بودند و به ملا مصطفي پيوسته بودند به اعدام محكوم شدهاند. رستوران كاملاً شلوغ شده بود. كردهاي بغداد و سليمانيه براي نجات آنها تلاش ميكردند و جلسه تشكيل ميدادند. گاهي گوش ميايستاديم ببينم چه خبر است اما سرانجام اعدام و جنازههايشان به محل تولدشان انتقال داده شد. من هم جز آنكه در گوشهاي نشسته و چند قطره اشك بريزم كار ديگري نميتوانستم انجام دهم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|