
09-07-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(7)
گاهي مؤظف ميشديم غذاي سفارشي از رستوران به بيرون ببريم. يكبار براي يك شيخ عرب به نام «عبدالله ياسين»، كباب بردم. وي از شيوخ منطقهي «كوت» و «عماره» بود. از كباب سليمانيه خوشش آمده بود. براي فردا ناهار، سفارش كباب داد. هنوز كباب را روي ميز نگذاشته بودم كه سرم گيج رفت و ظرف شكست و كباب روي زمين افتاد. خيلي ترسيده بودم. گفت: «نگران نباش». به رستوران تلفن كرد و گفت: «ظرف كباب از دستم افتاده و شكسته است». دو دينار براي رستوران غرامت فرستاد و نيم دينار هم به خودم بخشيد. سپس گفت: «اگر خدمتكار من شوي و بتواني در «حرا» زندگي كني برايت زن ميگرفتيم و مسكن هم تأمين ميكنم. ماهانه ده دينار هم حقوق برايت خواهم بريد.
-با كمال ميل ميپذيرم، دستت را هم ميبوسم. زن هم نميخواهم. خدا بزرگي دهد.
- فردا صبح ساعت شش به هتل بيا.
از خوشحالي نتوانستم شب را بخوابم. . . . بالاخره شب را به صبح آوردم و كوله پشتي به دست در وروردي هتل شطالعرب، چشم انتظار نشستم.
پس از نيم ساعت انتظار و تحمل سرما، شيخ تشريف آوردند:
-ميتواني كباب بريان درست كني؟
- متأسفانه هنوز نه. اما هر كار ديگري بخواهيد انجام مي دهم.
- اي بابا فكر ميكـردم مي تواني كباب سليمانيه درست كني.
با دلسردي به محل كار خود بازگشتم و نميدانستم چه بهانهاي براي دير آمدنم جور كنم؟
منزل «مام حسين» از رستوران يك ربع راه بود. بعدازظهرها ناگزير آنجا رفته و دوشي ميگرفتم و اگر فرصتي بود استراحتي هم مي كردم. يك رو زدر مسير به يك مغازهي كتابفروشي رسيدم كه موضوع تمام كتابهاي آن مسيحيت بود. بر تابلويي هم روي پنجره نوشته بود: روزنامه خواندن رايگان ، خوب شد. پيرمردي هشتاد نود ساله با بيني كوتاه و گوشهايي پهن روي يك صندلي نشسته بود. جاي مطالعهي روزنامه را نشانم داد. دو جوان عرب هم آنجا بودند. يكي از روزنامهها را گرفتم و با ولع شروع به خواندن كردم. روي چند تابلو در قسمتهاي مختلف مغازه نوشته شده بود:
«اگر بحث ديني ميكنيد هرگز عصباني نشويد. با زبان خوش يكديگر را متوجه كنيد».
مرد پس از خوشامدگويي گفت: «از لهجه ات پيداست عرب نيستي».
-كرد هستم
به زبان كردي گفت: «بسيار عالي! من سيسال در مهاباد و ده سال در تبريز زندگي كرده و براي مسيحيت تبليغ كردهام. اكنون هم در حال ترجمهي كتابي هستم كه به فارسي منتشر كردهام و مي خواهم ترجمهي عربي آن را هم آماده كنم. فارسي هم كه بلدي؟
-بله كم و بيش
- اجازه بده قسمتي از كتاب را برايت بخوانم
- آخر من آمده بودم روزنامه بخوانم.
- نه حتماً بايد گوش بدهي. كتاب خوبي است.
- بله بفرماييد
- يك روز بهاري «كربلائي زين العابدين» و «يوسف هاواكيان» براي گردش به «شاگولي» رفته بودند. «يوسف» در گوشهاي نشسته و «كربلايي» نماز ميخواند. هنگام خوردن ناهار، يوسف پرسيد:
- چندسال است نماز ميخواني؟
- چهل و پنج سال
- چند ركعت نماز خواندهاي؟
- نميدانم.
من حساب كردهام ميشود اينقدر هزار ركعت. تمام مسلمانان دنيا، در هر ركعت از خدا ميخواهند به راه راست هدايتشان كند. پس چراخداوند دعايشان را اجابت نميكند؟
-بس است متوجه شدم. فاتحه فرمايش خداست و به بندگان خود فرمان داده است آن را بخوانند. مانند سربازان كه در شامگاه، «زنده باد شاه! زنده باد ميهن» سر ميدهند. اين فرمان استدعا نيست. شايد فكر كني قرآن كلام خدا نيست؟
-چنين چيزي نگو. قرآن كتابي مقدس است. در بخشهاي زيادي از آن، سخن از مسيح به ميان آمده است.
- به به ! فكر ميكني آيهاي در مورد پيغمبرندارد؟
- بله آنها كه «قل» دارند يعني «بگو» به بيشك فرمودهي خداوند است.
- يعني در قرآن به جز قل كه فرمودهي خداوند است، بقيهي آنها مثلاً هر كس غير از اسلام دين ديگري اختيار كند از او پذيرفته نيست، سخن خداوند نيست.
- من چيزي نميگويم. . . .
- راحت باش! شرم و تقيه نميخواهد. بيا هر دو بپذيريم كه «محمد» به نام خداوند، آياتي را وارد قرآن كرده و نعوذبالله تحريفي صورت گرفته است. پس كسي كه دزد و بهتان چي باشد نبايد مقام نبوت را شايستهي او دانست. حالا بيا و به من ثابت كن مريم از نفس خداوند تعالي آبستن شده و كسي با مريم مقدس همبستر نشده است؟
- پسر تو چه ميگويي؟ قرآن به صراحت اشاره كرده است
- پيش از اين فرض كرديم قرآن تحريف شده و پيغمبر، به خداوند دروغ بسته است.
تلاش كنيد متن قرآن بيشتر چاپ شود و در دسترس قرار گيرد تا همه بدانند مسيح حرامزاده نيست. چارهاي جز اين نداريد.
-نام تو چيست؟
- عزيز
-عزيز پا شو برو. يكبار ديگر هم به اين مغازهنيايي. گفته باشم؟
دست از پا درازتر از مغازه بيرون آمدم و فرصت روزنامه خواندن رايگان هم از دست رفت. ياد «حزني» افتاده بودم كه بر سر شافعي، چه كتكها از حنفي مذهبها نخورده بود. دو ماه در بدترين شرايط كار مي كردم. ماه اول گفتند: «حقوقت را ماه بعد ميدهيم». ماه دوم گفتند: «نداريم و نميدهيم». به «محمد رشادي» هم هشت دينار بابت دو ماه كار داده نشد. گفت: «بيا شكايت كنيم» گفتم: «من شكايت نميكنم». او رفت. دو پليس و يك درجه دار با خود آورد. گفتند: «حق اين مرد را چرا نميدهيد؟» صاحب رستوارن گفت: «حالا بفرماييد استراحت كنيد؟ يك بطري عرق و چند سيخ كباب به آنها خوراند. سپس به جان «محمد» افتادند:
- نامرد لات! اين مردان نجيب، حقي از كسي ضايع نميكنند.
من تنها كاري كه توانستم انجام دهم جمع كردن حصير و پتوها و رفتن به منزل «مامحسين» بود. در رستوران براي كارگران نامه مينوشتم و آنها هم تيغ ريشتراشي و صابون در عوض ميدادند. يك روز يكي از كارگران كه چند بار برايش نامه نوشته بودم گفت:
-بيا به حساب من پيش يك فاحشه برو
- چقدر هزينه برميدارد؟
- نيم دينار
- ربع دينار بده و نميروم.
- اگر نروي يك فلس هم نميدهم
خيلي عجيب بود: چرا براي خلاف، اينچنين سخاوت به خرج ميدهند اما براي دادن حق خودت، اينچنين امساك ميكنند. كسان بسيار ديگري را نيز اينگونه ديدم. نميدانم چه رازي است؟
شروع به عملگي كردم اما از نوع لوكس. جلوي هتل بزرگ ميايستادم. گارسونها ميآمدند و چمدان ميهمانان را براي باز كردن به من ميسپردند. هر كس به فراخور حال، انعام ميداد. شبها هم در ايوان نقيب ميخوابيدم. «سيد عاصم» مُرد و پسر عموي او را كه «سيد ابراهيم» نام داشت به منصب «نقيب غوث» گماردند. به سفارش «مام حسين»، با دست مزد ماهيانه چهار دينار به اضافهي غذا و محل خواب، نوكر نقيب تازه شدم. ديگر جارو نميكشيدم و تميز كاري نميكردم.
«حاج حسين افغاني»، «حاج كرامت پاكستاني» و «احمد هنري» نظافت بارگاه را بر عهده داشتند و من هم ناهار و شام، سيني غذاي «سيدابراهيم» را نزد او ميبردم. در ضمن از ماست درست كردن من خيلي خوشش آمد.
«سيد ابراهيم»، پانصد خانه در محلهي ارمنيها و دويست مغازهي اجاره اي در بغداد داشت. ميگفتند پنج ميليون دينار در بانك پسانداز دارد اما باز هم چشمش به دنبال يك فلس و دو فلس پول زوار هندي و كرد بود.
آدم عجيب و بسيار خودپسندي بود و جز به حرفهاي خود، باور نداشت. يك باغ خرما داشت كه دوازده هزار دينار اجاره داده بود. يكبار بر سر نام يك نوع خرما بامستأجر باغ بگو مگويش شد. عاقبت كار به فرياد كشيدن رسيد.
-پدر سگ! من ميگويم نام اين خرما «سووره كيويله»است و تو ميگويي نخير «قامكيبووكه»؟
يك روز ديگر مرا در حال خواندن روزنامه ديد:
-روزنامه خواندن ممنوع است. مغزت را به هم ميريزد. تو نوكر من هستي و نبايد چنين كار بدي انجام دهي؟
بدبختانه فكر ميكرد فارسي را خوب ميداند چيزهايي ميگفت كه نميدانستم چه زباني است. يك روز با ترس بسيار گفتم: «آقا اين زباني كه شما صحبت ميكنيد فارسي نيست من چيزهايي از فارسي بلدم». اينبار عصباني نشد. گفت: «خب يادم بده». به قدري كند ذهن بود كه گاهي تصور ميكردم خدا به او مغز نداده است. خلاصه شده بودم آجودان نقيب. بااو به باغ ميرفتم. خانهاي زيبا در وسط باغ درست كرده بود. يكبار اجارهدار باغ به من و رانندهي نقيب گفت: دستمالتان را بدهيد تا مقداري خرما درآن بريزم اما مراقب باشيد افندي متوجه نشود. هر چند من اجاره دارم و او قانوناً حقي ندارد اما اگر بفهمد چشمانش از بخل، كور خواهد شد. همسرش مرده بود اما پسري به نام «شمسالدين» داشت. در كاخي زندگي ميكرد و من سفرهچي او بودم. افندي اهل اطاعت و عبادت بود و نماز و روزهاش قضا نميشد. دائماً در حال خواندن دعا بود. زكات پول خرما را نميداد اما روزهاي جمعه دويست يك فلسي را در يك كيسه كرده بين فقرا و مستمندان توزيع ميكرد. فردي به نام «ملاغزالي» نيز همراه او ميرفت و او را ياري ميكرد.يكي از روزهاي آدينه پنجاه فلس به من داد و گفت:
-اين را ميان فقراي جلوي بارگاه تقسيم كن
من هم به محض خروج از بارگاه، پيرزن نابينايي را در كنار در ديدم و پنجاه فلس را به او بخشيدم و گفتم: «سيد ابراهيم» فرستاده است. باملا پچپچي كرد و پرسيد: «پول را چكار كردي؟»
من هم ملا را نزد پير زن نابينا بردم. پنجاه فلس هنوز در دستانش بود:
-كسي پنجاه فلس پول به تو بخشيده است؟
- اين مرد پول را داد و گفت: «سيدابراهيم» فرستاده است.
وقتي افندي متوجه و مطمئن شد كه پول را ندزديدهام گفت: «تو پسر اميني هستي، اما بايد اين پول را به پنجاه فقير ميدادي.
-افندي يكبار ديگر من پولي ميان فقرا توزيع نخواهم كرد. زحمت اين كار را به ملا بده.
شبي در خدمت «افندي» به خانه برميگشتيم. روي پلهها فرمود: «بيفت جلو». وقت بالا رفتن، عقربي در مقابلم ظاهر شد. عقرب را كشتم. پرسيد: «چه بود؟»
-عقرب بود.
از پلكان ديگري بالا رفت و ديگر جرأت نكرد از آن پلهها بالا برود. نزد تمام ميهمانانش از من و پهلواني من تعريف ميكرد كه با يك حركت پا، عقربي را كشته بودم. يك روز در حياط بارگاه نشسته بودم كه صداي داد و هوار زنان و دختران بلند شد. تولهمار باريكي در حياط منزل همسايه ديده بودند. دم مار را گرفتم و از سوراخ بيرون كشيدم و كشتم. واي بيا و ببين. افندي هر روز صدايم مي زد و نزد ميهمانان از شجاعت كرد و اينكه هم مار كشتهام و هم عقرب را از پاي درآوردهام داستانها ميگفت.
شخصي به نام «حاجي كرامت» كه چهل و پنج سال در بغداد زندگي ميكرد،در طول اين چند سال حتي چند كلمهي درست و حسابي، عربي ياد نگرفته بود. خوب به خاطر ميآورد كه يك سال روسها به خانقين آمدهاند و آن سال گراني بيداد كرده و مجبور بوده تا مدتها فقط نان خشك بخورد. يك روز براي خريد نان گرم به نانوايي رفت و ديگر باز نگشت. افندي نگران شد و با همه جا تماس گرفت. واقعاً گم شده بود. يازده روز بعد، صبح، با آغوش پُر از نان گرم بازگشت.
-حاجي چه بلايي سرت آمد.
- والله شيندم رانندهها با آواز خوش ميگفتند: هركس به زيارت «سلمان» نرود، نيمي از عمرش برباد است. فكر ميكردم مدت هاست به زيارت نرفتهام. پاي پياده حركت كردم. پس از دو روز به «سلمان پاك» رسيدم. هفت روز آنجا بودم، زيارت كردم بازگشتم و نان هم خريدم.
حال افندي را با آن زبان خوش ببين كه چگونه باران فحش و ناسزا از دهانش باريدن گرفته است.
افندي بيمار شد. «احمد هندي» و من مأمور درباني شده بوديم كه هر كس نزد او ميآيد بدون مشورت وارد نشود.
در دوران بيكاري درباني،هوس كردم عربي ياد بگيرم. يك «المنجد»، كوچك دانشجويي (فرهنگ عربي - عربي) پيدا و چند شماره مجلهي «هلال مصري» احمد شوقي تهيه كردم.
معناي هر واژهاي را كه نميدانستم از فرهنگ گرفته و زير آن خط ميكشيدم. با اين كار، آرام آرام خود را با زبان عربي آشنا كردم.
يك روز «درويش كرد پارساني» نزد افندي آمد. گفتيم: «اجازه نداريد داخل برويد».
-چه ميگوييد؟ ديو هم نميتواند جلوي مرا بگيرد. برويد به او بگوييد من به گيلان و زيارت «موسي جنگلي»، «دوست پدر» غوث رفتهام. سلام او را براي پسرش غوث آوردهام. به خدا قسم تا مخارج سفرم را ندهد ا زاينجا نميروم چشمش را هم درميآورم.
به اتاق رفتم و ماجرا را براي افندي تعريف كردم. شروع كرد به ناسزا گفتن: «او كرد است و در خدمت خودت، به همين خاطر راهش دادهاي.
-حالا مي فرماييد چكارش كنم ؟كتكش بزنم ؟
- نه نه نفرينم ميكند و ميميريم. راضيش كن تا مي تواني كمتر پول بده .
با هزار چانه و بهانه، درويش را به نيم دينار راضي كردم و رفت .افندي تا دو روز ناسزا نثارموسي جنگلي نياش مي كرد كه اين درويش را برايش فرستاده است.
كار من و «احمد هندي» جداي از تشريفات درباني، بردن افندي به توالت و به انتظار نشستن تا قضاي حاجت ايشان و برگرداندن به اتاق بود.
به مام حسين گفتم: «خورد و خوراكمان كافي نيست. چه كار كنيم؟» او هم نزد افندي رفته و گفته بود: «فلاني ميخواهد برود». افندي هم عصباني شده و گفته بود: «چرا ميرود؟ ديگر چه كسي برايم ماستاب درست كند. به پليس ميگويم بازداشتش كنند. سربازي نرفته است». حسين هم عصباني شده و شش دينار پول گرفته بود. پس از آنكه بازگشت گفت: «نبايد نزد افندي بماني. يك لقمه نان پيش خودم پيدا ميشود ب خدا كريم است.در همان دوران درباني براي افندي، يكبار «جلال طالباني» كه خطوط سبيلش تازه به سياهي مي زد نزد من آمد و با من آشنا شد.
يك روز پسري به نام «عثمان مجيد كويي» مرا ديد وگفت :
- دوست داري با فلسفه ي ماركس آشنا شوي ؟
- بله خيلي دوست دارم ؟
چند جزوه اي در اختيارم گذاشت: «خوب بخوان». مرتبهي بعد آمد و گفت: «يك معلم برايت انتخاب كرده ايم. برو و او را در فلان قهوهخانه ببين. به كار خودش وارد است».
بك جوان عرب سبيل زرد با چشمان روشن و سركوچك بدون مقدمه گفت:
-چه كار داري؟
- نوكر يك عرب ثروتمند هستم
- نگو عرب! اين يك ديدگاه شوونيستي است.
- يك مرد اهل بغداد.
- نگو بغداد! اين يك سياست منطقهگرايي است.
- عراقي هستم.
- اين را هم نگو! دنيا يكي است و استعمار آن را تجزيه كرده است.
خلاصه بحث ما شد: هي من بگم هي بگو نگو. وقتي درس تمام شد و مرخص شدم مرتباً با خود ميگفتم: نگو . . . نگو.
عثمان را ديدم:
-ها استاد چطور بود؟
- از اين بهتر چه كسي؟ نگو استاد! اين يك سياست طبقاتي است.
وقتي ماجرا را تعريف كردم قاه قاه خنديد و گفت:
-به خدا نميدانستم چنين خري هم داريم.
فرداي آن روز دوباره بازگشت:
-كمونيستهاي بالا خيلي عصباني شدهاند. قرار است يكي از استادان سطح بالا را براي آموزش بياورند. عصر ميآيد.
نام استاد جديد من «احمد باني خيلاني»، بود. به يك قهوهخانه رفتيم. گفت:
-بيمقدمه ميروم سر اصل مطلب و هرچه در مورد ماركسيسم ميدانم برايت ميگويم سپس شروع كرد از كمونيسم و ماركسيم و كمون اوليه ... در ادامه گفت:
- ميداني يالكتيك يعني چه؟
- خير
- يعني پرسش و پاسخ مداوم و متقابل تا هيچ ابهامي باقي نماند.
و به سخنانش ادامه داد :
-در زندگي اوليه، عدهاي حقه باز تنبل پيدا شدند و خود را فرستادهي خداوند معرفي كردند سپس مردم را فريب دادند و خود، به خوشگراني مشغول شدند.
- ماموستا اجازه هست سئوالي بپرسم؟
- بگو! پس دياكلتيك براي چه است؟
- خب! قبول! موسي رهبر يهوديان شد و محمد دولتي عربي تأسيس كرد اما مسيح تا آخر عمر گرسنه زيست و گرسنه مرد و از مال دنيا تنها يك الاغ داشت.
- صبر كن! مردي ما را ميپايد شايد جاسوس باشد حالا برويم فردا جوابت را خواهم داد. استاد ديگر بازنگشت. عثمان گفت: «او گزارش داده است ك اين مرد غرق در كهنه پرستي است».
پس از چند سال مجدداً او را ديدم. گفت: «افتخار ميكنم كه استادت بودهام! مرا به ياد ميآوري؟»
-بله اما سئوال مرا بي پاسخ گذاشتي...
اكنون كه اين مطالب را مي نويسم او از استادان بلند پايهي حزب كمونيست عراق است. . . .
مدتي بعد «مام حسين» گفت: يك آشناي عكاس دارم كه كاري برايت پيدا كرده است. عكاس مرا نزديك يك وكيل دادگستري برد و با حقوق مياهيانه هفت و نيم دينار استخدام كرد كه روزانه دفترش را نظافت و شبها از ميهمانش پذيرايي كنم.
خانهاي بسيار دور بود. بايد دو كورس اتوبوس به محل كار بروم و كمي هم پيادهروي كنم. خيلي خسته ميشدم، اما چون غذايم تأمين ميشد ناراضي نبودم. نام صاحب كارم «عموشالچي» يك وكيل فعال بسيار ثروتمند و اشرافي و از آزديخواهان «حزب چادرچي» بود. كتابهاي بسياري دركتابخانهاش داشت. يك كتري برقي در دفتر بود كه شبانه در آن چاي دم ميكردم و كتاب ميخواندم. يكي از كتابهايي كه خواندم و از آن لذت برد، كتابي از «ادگار سنو» دربارهي زندگي «مائوتسه دونگ» به نام «مرد آسيا» بود. صاحب كارم، زياد مطالعهميكرد و حتي هنگام رفتن به توالت، چيزي براي خواندن با خود ميبرد.
يك روز گفت: «بيا بند كفشهايم را سفت كن». اين كار را انجام دادم اما احساس كرد كه بسيار ناراحت شدهام. ديگر اين كار را تكرار نكرد. «دكتر ناجي مراد» كه در آن آپارتمان زندگي ميكرد خدمتكاري داشت كه روزانه در بيمارستان نزد او كار ميكرد و شبها در پيشخوان آپارتمان مينشست و از خاطرات روزانه تعريف ميكرد:
يك روز دكتر به يك عرب باديه گفت:
-خروجت را بياور
- خروج ديگر چيست؟
- بايد مدفوعت را آزمايش كنيم.
بيمار فرد اصبح در حالي كه بقچهاي در دست داشت آمد. مدفوعش را در روزنامه پيچيده بود. پنج شش كيلويي ميشد:
-بفرماييد دكتر
دكتر مرا صدا زد و گفت:
-سلمان بيا عمويت برايت هديه آورده است. تحويل بگير
- دكتر به منزل خودتان ببرم
- نخير به خانه پدر پدر سگت.
صاحب كارم، روزهاي جمعه از صبح به دفتر ميآمد و پسري عرب با خود ميآورد كه تازه استخدام كرده بود، با آمدن او به من گفت:
-امروز تا غروب مرخصي
احساس كردم آن پسر، زنان و دختران بيگانه را به دفتر آقا ميآورد و او نميخواهد من بدانم به همسرش خيانت ميكند.
آن روزها بغداد آبستن حادثه بود. راهپيمايي و تظاهرات مردم عليه پيمان «پورتسموث» و «صالح خيري»، شهر را در آشوب فرو برده بود. روزي نبود كه چند پسر و دختر در خيابان كشته نشوند. بعداز ظهر جمعه در خيابان بودم كه ناگهان تيراندازي آغاز شد. من هم به سرعت از محل گريختم. كه ناگهان يك نفر در كنار من مورد اصابت گلوله قرار گرفت. در حالي كه خون به شدت از بدنش بيرون ميزد، بر بالينش رفتم. ناگهان، قنداغ يك تفنگ را برداشتم. احساس كردم، ناگزير گريختم و خود را به دفتر رساندم. «شالچي» كه متوجه شده بود در راهپيمايي مضروب شدهام گفت: «پس تو هم سرت براي اين كارها درد ميكند». ا زآن روز بهبعد، رابطهي من و «شالچي» دوستانهتر شد. روزي يك مرد سياه پوست سوداني را با خود به دفتر آورد و گفت: «اين مرد در كارها كمكت ميكند». متوجه شدم محترمانه ميخواهد مرخصم كند. از او خواستم تسويه حساب كند. پس از خداحافظي، يك راستبه خانهي مام حسين بازگشتم.
به خاطر مخالفت با دولت و راهپيمايي 1948 اعلام شد شيعه و سني بايد پيمان اخوت ببندند، كاميونهاي بسياري در بارگاه غوث به انتظار ايستاده و رانندگان فرياد ميزدند: نجف نجف هزاران سني فقير و ندار سوار كاميون شده ميگفتند: «براي پلوخوران به نجف ميرويم».
رئيس كاروان فردي به نام «ملاطه» بود. گفتم: «دوست دارم نجف را ببينم». مرا با خود سوار كاميون كرد. در نجف به زيارت «امام علي» رفتم و پس از زيارت، در هتل، اتاقي اجاره گرفتم. از صاحب هتل پرسيدم: «در منطقهي ما ميگويند: «امام علي» به هنگام مرگ فرمودهاند: مرا به خاك نسپاريد تا كسي به سراغم نيايد. پس از شهادت يك شتر سوار عرب با شتري سپيد آمده و پيكر او را با خود برده است. كسي نميداند مرقد او كجاست». مرد پس از شنيدن سخنان من گفت: «ببخشيد مثل اينكه از سرزمين خران تشريف آوردهايد. امام در كوفه مرده و جنازهاش را به اين تپه آوردهاند تا سيل پيكر او را با خود نبرد و نجف هم يعني در لغت به معناي «تپه» است.»
احمد كه از سليمانيه به بغداد منتقل و در ادارهي آموزش و پرورش دفتردار بود گفت: «نامهاي برايت مينويسم. به «كوت» برو. در آنجا كاري برايت پيدا خواهد شد». نامه را به يك مهندس كُرد دادم كه نامش «نوري» بود ( نام پدرش را فراموش كرده ام). اين نكته را هم توضيح دهم كه هنگام پياده شدن ا ز اتوبوس در گاراژ كوت، اسباب و وسايلم را دزديدند. خيلي گشتيم و بالاخره پيدايش كرديم. اما كتري چايم را كه خيلي دوست داشتم با خود برده بودند.
مهندس گفت: «امشب را دراتاق باغچه بان بخواب. فردا فكري برايت ميكنم». مهندس چند ميهمان جوان داشت و براي شام ماهي سفارش داده بود. ماهي هاروي آتش بودند كه باغچه بان براي نماز بيرون رفت و گفت: «حواست باشد ماهيها را شغال نبرد». من هم براي كاري برون رفتم. باغچهبان از نماز كه برگشت شروع كرد به داد زدن كه ماهي را شغال برد. خيلي تعجب كردم. شغالها در وسط يك شهر ماهي دزدي ميكردند!
صبح مهندس مرا نزد چند كارمند فرستاد كه با آنها زندگي كنم. مدتي در آنجا ماندم. «كوت»، در آن دوران، شهري بسيار كثيف و غيرقابل تحمل بود. قهوه خانهاي در شهر بود كه صاحب آن، هر روز يك روزنامه ميآورد و در قهوه خانه اجاره ميداد. هنوز چند خط از روزنامه را نخوانده بوديم كه از دستمان ميقاپيد و به مشتري ديگري ميداد.
خب! كجا غذا بخورم؟ كارمندها مرا به بازار و يك غذاخوري بردند: «ما آبونه هستيم. ماهي چهار دينار ميدهيم و هر چه بخواهيم ميخوريم». «من هم آبونه شدم». «كوت»، سينما هم داشت و دو روز يكبار فيلمهايش را عوض ميكرد. روزها كه بيكار بودم و حوصله ام سر ميرفت به سد«غراف» مي رفتم و ماهيها را نگاه ميكردم. يك روز عربي را از دور ديدم كه به «كوت» ميآمد. بقچهاي در بغل داشت. وقتي به ابتداي پل رسيد نشست و يك جفت كفش از بقچهاش بيرون آورد، آنها را پاك كرد و پوشيد و مانند يك دختر دهاتي كه تازه كفش پاشنه بلند ميپوشيد به راه افتاد، اما مرتباً تلوتلو ميخورد. بالاخره نتوانست ادامه دهد و كفشها در آورد، در بقچهنهاد و با پاي برهنه به راه رفتن ادامه داد.
راهپيماييها عليه «صالح خيري»، در كوت هم ادامه داشت. مردم فرياد ميزند: «بيفتد بيفتد». يك عرب پاپتي بينوا هم كه در كنار خيابان ايستاده بود به آرامي ميگفت: «بيفتد. خدا كند. بيفتد».
پرسيدم: «پدر جان چي بيفتد؟»
-ديناري را از جيب مردم بيفتد و من بردارم.
در «كوت» با يك كرد اهل «كويه» به نام «احمد حويزي» و يك عرب كُرديدان، به نام «خالد» آشنا شدم و مدتي را با آنها سر كردم. يك روز مهندس گفت: «به «بدره»، يا «حبسان» ميفرستم. آنجا كار داريم. باغچهبان نزد من آمد و گفت: «آب اين دو شهر شور و هوايش بسيار آلوده است». به مهندس گفتم: «نميروم».
-به «نعمانيه» ميروي؟
باغچهبان چشمكي زد و من بلافاصله گفتم: «بله ميروم». به همراه يك بنا و يك نجار به «نعمانيه» رفتيم كه ادارهي پليس را تعمير كنيم. من سر كارگر بودم. بيست كارگر عرب باديه را تحويل گرفتم و شروع به كار كردم. كارگران ميبايست روزانه ربع دينار و دستمزد ميگرفتند و هشت ساعت كار مي كردند اما عرب گفتني: «چه قانوني و چه اجرايي؟»
كارگران روزانه دوازده ساعت كار مي كردند و خمس دينار دستمزد ميگرفتند. دو روز بعد احساس كردم كارگران مرا نگاه ميكنند و با هم در گوشي صحبت مي كنند. پرسيدم:
-دوستان چه ميگويند؟
- ميگفتيم اين مرد سركارگري بلد نيست. سركارگرها هميشه كارگران را با ناسزا هايي چون سگ ابن سگ،يا مادر قحبه، خطاب ميكنند اما تو فحش نميدهي و جز شرح وظيفهي كاري مجبور به انجام كار ديگري نميكني. تعجب ميكنيم.
من و بنا و نجار در يك اتاق كوچك زندگي ميكرديم و كارگران هم در يك انبار بزرگ سيمان و گچ استراحت ميكردند. از بامداد تا شامگاه، عملگي ميكرديم و گچ و سيمان ميخورديم.
كارگران براي جبران كمبود تغذيه «داروجان»، برنج را كه در «كوت» فروخته ميشد خريداري و پس از كوبيدن، از آن غذايي تهيه ميكردند كه بسيار تلخ بود.
يك روز بخشدار نزد من آمد و گفت: «اگر دستي هم به خانهي من بكشيد ممنون خواهم شد». گفتم : «كمي از وقت روزانه را هم به كار شما اختصاص خواهم داد». مردي بسيار آرام و خونسرد و محترم بود. به يكي از كارگران گفت: «كمي از نان خودت هم به من بده». اشاره كردم كه نخورد اما گوش نداد و به محض گذاشتن يك لقمهاي در دهان، آن را تف كرد و گفت:
« تلخ است. نميشود خورد». و شروع به ناسزا گفتن عليه دولت كرد: كشوري با ذخاير عظيم نفت و مواد خام، هنوز نميتواند حتي نان جوين براي شهروندان خود تأمين كند. . . .»
فرداي آن روز كارگران را به منزل بخشدار بردم.ناهار به همه خوراك بوقلمون و برنج و خورش داد و شايد كارگران، تا هنگام مرگ هم روياي آن روز را خواهند ديد.
يك روز ديدم بار زيادي روي دوش يكي از كارگزان پير مياندازند. گفتم: «مراقب آن پيرمرد باشيد. بارش را سنگين نكيند». از آن روز نزد آنها مقدس شده بودم. با تلاش بيشتري كار ميكردند و روزي ده بار از مهرباني من تعريف ميكردند.
روزي ديگر كارگران گفتند: «امروز با سرعت بيشتري كار مي كنيم اما زودتر مرخصمان كن، ميخواهيم عيدي بگيريم». وظايف روزانه را انجام دادند وساعت چهار مرخص شدند. پس از چند دقيقه برگشتم. ديدم «خرماي زهدي»، ميخورند. گفتم: «خرماي زهدي هر كيلو چهار فلس براي عيدي گرفتن؟ شما فريبم دادهايد». يكي از آنها گفت: «چرا نميشود؟ به امام حسين سوگند! يك سال است خرماي زهدي نخورده ام. صد و پنجاه فلس براي خانوادهام خرج كنم يا خرما بخرم؟
يك شب باران ميباريد با نجار و بنا به زير شيرواني مركز پليس رفتيم و چهار كبوتر گرفتيم.
نجار گفت: «كارگران را ميآوردم تا گوشت كبوترها را پاك كنند».
-دو كبوتر هم به آنها بده
- چه كار كنم؟!
- من راضي نيستم بيگاري كنند.
-مگر تو راضيشان كني، خوب نگاه كن . . . .
يكي از كارگران به نام بدر آمد و گوشت كبوترها را پاك كرد و كلهو پا و روده ي كبوترها را با خود برد. از خوشحالي سر به آسمان ميساييد. رفتم و از گوشهاي، پنهاني، نگاهشان كردم. يكي گفت: «اگر چوب بسوزانيم سركارگر عصباني ميشود» آن يكي ميگفت: «مرد خوبي است ناراحت نميشود». بالاخره آتش روشن كردند و گوشت كبوتر را روي يك تكه حلبي كباب كردند. از شادي خوردن كباب آواز مي خواندند و كف ميزدند.
يك نوجوان شانزده ساله هم جزو كارگران بود. يك روز غروب پدرش آمد. او گريه كرد و جوان هم ميگريست: «چرا به من نگفتيد؟» برادر كوچكش مرده و بدون اطلاع او به خاك سپرده شده بود. وقتي پدرش را نكوهش كردم گفت: «مي ترسيدم تو اجازه ندهي و كارش را از دست بدهد. . . .»
يك روز مانند روزهاي ديگر پس از كار به مسجد سنيها رفتم كه نزديك محل كار بود. در شهر «نعمانيه»، چهار خانوادهي سني و يك ملا زندگي ميكردند كه امورات املاك پادشاه در شهر به آنها سپرده شده بود. وقت نماز يكي از آنها از اهالي پرسيد:
-آيا شيعه هم مانند ما مسلمان هستند؟
- بله آنها هم مثل ما هستند.
- گفتم: «استاد! نفرماييد مثل ما هستند بفرماييد آنها هم براي خود ديني دارند».
ملا كه يك كوتاه قد آبله رو بودگفت؛
-اهل كجا هستي ؟
- كردستان
-ها! كركوك؟
-بله
- كجا مي خوابي ؟
- در اداره پليس با دو همكار ديگر.
ملا و سايرين گفتند: «نبايد آنجا بخوابي. به حجرهي ملا بيا». «حاجي عبدالرحمان» هم كه خادم مسجد است برايت غذا درست ميكند.
غروب همان روز برنج و روغن و قابلمه و لوازم ضروري به مسجد آورده شد. حاجي «كته» پخته بود. اما حاجي چه حاجي؟ يك ريش بلند ماش و برنجي،قد بلند، بيسواد و بسيار وراج و پرگو. سخنانش شلهقلمكاري از كلمات مختلف و لفاظيهاي بيمعنا بود كه سرو ته نداشت آنقدر حرف ميزد كه چرتم ميگرفت. مثلاً ميگفت: «بصره دور است». «شبلي مرد خدا بود». «بغداد گرم است»، «ما تحت گاوميش شل است»، «جواهر القلائي بايزيد بسطامي»، «سد غراف»، «عبدالقادر فادخلي جنتي» . . . من هم فرصت را غنيمت شمرده كاغذ و قلمي آوردم و از صبح روز بعد شروع به يادداشت چرنديات حاجي كردم. هر چي ميفرمود مينوشتم. معجون جالبي شده بود، اما متأسفانه اين مجموعه هم مانند بسياري از مجموعهها ازدست رفت.
حاجي روزانه يك كلاه بوقي روي سر ميگذاشت و سوار بر چوب، در كوچهها بازي ميكرد و ميگفت:
«هتك نفس است و اوليا نيز چنين كاري كردهاند». كودكان نيز با ديدن او به دنبالش روان مي شدند. و معركه اي ميشد كه نپرس. واقعاًشيعه وسني در شهر ، حاجي را در زمره ي اولياء قرار داده بودند.
رانندگان سوگند ميخوردند كه حاجي سوار بر چوبزودتر از آنها به بغداد رسيده است. نامههايي از بغداد براي حاجي ميآمد و من آنها را برايش ميخواندم. همسر عاليجنابان وزرا و بزرگان، درخواست نوشته و دعا ميكردند. من هم نوشتهها را براي اين ولي خدا مينوشتم و به بغداد ميفرستادم.
يك روز پس از كار، در خيابان پيداروي ميكردم كه متوجه كتابخانهي شهر شدم. به مجرد آنكه وارد شدم كتابدار برخاست و فوراً آب يخ و چاي آورد. مرتباًكتاب ميآورد و قربان قربان ميگفت. به خودم شك كردم: «اين مرد مرا نميشناسد اما چرا آنقدر خيلي دور و برم پرسه ميزند؟»
با لحني آرام ميگفت:
-خير است اينجا تشريف آورده ايد؟
- سركارگر هستم و كار ميكنم.
- قربان من جنابعالي را در «شعبهي خاصه» ديدهام. هر چه بفرماييد در خدمتگذاري حاضرم. طرف خر شده است چرا صدايش را دربياورم. بعدها فهميدم شعبهي خاصه، ادارهي پليس مخفي است. مرا اشتباهي گرفته بود. خيلي هم بد نشد.
شبها به قهوهخانه ميرفتم. طويلهاي دراز و پهن پر از نيمكت هاي دراز با عكس جوجه و مرغ انگليسي جورج و اليزابت،كيژي كافروش، (دختري زيباروي در داستانهاي كردي) و هزار چنجر و فنجر ديگر به ديوار آويخته بود. نيمكتها كاملاًپر مي شدند و غلغلهاي عجيب و غريب به پا ميشد. من هيچكس را نميشناختم، تنها يك دفتر و يك مداد در كنارم بود و خودم، خبرنگار خودم شده بودم. كچلها، يك چشمها، شكمگندهها، دماغدرازها و . . . .
همه را ميشمردم و بعد مينوشتم: چند ماهي گرفتي؟ گاوميش خريدي؟ تازه از بغداد برگشتهام. به زيارت كربلا رفتم و . . . . هر چه ميگفتند مي نوشتم.
يك شب پيمانكارها آمدند و از كارگران خواستند شبانه، گنج و خشت باركنند، به كارگران گفتم:
-بدون گرفتن پول اين كار را انجام ندهيد.
- تا كنون به رايگان انجام ميداديم.
- روزي دوازده ساعت كار ميكنيد و ميخواهيد شبها هم بدون مزد كار كنيد؟
- كارگران اعتصاب كردند و پيمانكار ناگزير گفت: «شش دينارميدهم». فوراً قبول كردند و منتظر نشدند دينارها اضافه شود. پيمانكار از من متنفر شده بود. يك روز ريزه خشتها را ميشمردم. پرسيدم:
- چند تا هستند؟
- دوازده هزار تا
- نخير دوازده هزارتا نيست
- فرياد زد:
- تو داري با من دشمني ميكني؟
و پولي در جيبم گذارد. پول را درآوردم و پس دادم:
-شانزده هزار خشت است. چهار هزار تا را فراموش كردهاي. رشوه نده و حق كارگران را هم ضايع نكن.
مهندس آمد و گفت:
-با حساب و كتابي كه من كرده ام هفت هزار دينار اضافهآوردهاي و چون اجازه ندادي پيمانكار دزدي كند ترتيبي ميدهم كه حقوقت از ماهي دوازده دينار به هيجده دينار افزايش يابد.
با اين حال، باز هم در ادارهي تلفونات (مخابرات) چهل تلفن اضافي به حساب ما نوشته شده بود. براي افزايش حقوق يابد به بغداد ميرفتيم و گواهي ميگرفتيم. همهي كارها را تمام كرديم. و تنها برگهي عدم سوءپيشينه باقي مانده بود. شش روز تمام به دنبال اين برگه بودم. هر روز افسران و درجهداران بهانهاي ساز ميكردند و ميگفتند:
-برو فردا بيا
روز ششم يك پليس در نگهباني گفت:
-چيشده؟
- ميگويند فردا
- يك ربع دينار بده
به سرعت رفت و برگه رابا خود آورد. سوگند ميخورد كه سهم او تنها يكصد فلس بوده و بقيه را به افسران و درجهداران داده است.
به «كوت» بازگشتم اما مهندس تصادف كرده و به بغداد اعزام شده بود. من هم به بغداد بازگشتم و با «محمود احمد» هم خانه شديم. محمود احمد پيش از اين، زن و بچهاش را هم به بغداد آورده بود اما به خاطر گراني هزينهي زندگي آنها را به «سليمانيه» باز فرستاده و خود اتاقي در يك خانهي هشت اتاقي اجاره كرده بود. «محمود» نيمي از زندگي خود را در زندان گذرانده و آدم بسيار نامرتب و بينظمي بود. شبها در يك ليوان لب پريده عرق گرانبها ميخورد و همين ليوان ظرف مشترك چاي خوردن ما هم بود. زياد پول خرج ميكرد و گاهي از گروههاي موسيقي هم دعوت ميكرد به خانهاش بيايند اما ليوان، همان ليوان لب پريده بود.
شبانه لباس كردي پوشيده و به فاحشهخانه ميرفت. هر شب يكي از زنان را صدا ميزد و ميگفت:
«پولت را ميدهم اما فقط ميخواهم بنشيني و داستان زندگي خود را كه به اينجا رسيدهاي تعريف كني . . .»
چند بار از صاحبان فاحشهخانه كتك حسابي خورده بود چون آنها ميترسيدند فاحشهها از كردهي خود پشيمان و آنجا را ترك كنند. سرانجام اين داستانها را گردآوري و در كتابي به نام «لهسايهي دهرهبهگيدا» (در سايهي فئوداليسم) چاپ كرد. هر فرم از كتاب كه چاپ ميشد دويست نسخه آن را به خانه ميآورد. كتاب چاپ شد. اما مدتي كوتاه بعد توقيف و محمود بازداشت شد. بيست روز بعد، محمود آزاد شد. بهاي پشت جلد كتاب بها بيست و پنج فلس نوشته شده بود اما به محض اينكه خبر بازداشت نويسندهي آن منتشر شد، هر نسخه را دويست فلس فروختم و پول خوبي براي محمود پسانداز كردم.
برايم تعريف كرد كه زن و بچهاش هنوز در بغداد بودند كه براي گردآوري اين داستانها به فاحشهخانه ميرفته است. يك روز زني از همين فاحشهها سراسيمه وارد خانه شده به محمود ميگويد: «كاك محمود فرار كردهام. به خاطر مردانگيت نجاتم بده». همان لحظه با يك ماشين دربستي او را تا حومهي شهر سليمانيه برده و خود باز ميگردد محمود ادامه داد:
-پس از چند ماه گذارم به روستاي شيخ افتاد. در حياط خانقاه، يكي از صوفيان گفت: «بيا دايه خانم در حرم شيخ با تو كار دارد». دايه خانم همان زن بود. شانهام را بوسيد و گفت: «كاك محمود هرگز محبتت را فراموش نميكنم». گفتم: «من محمود نيستم اشتباه گرفتهاي». گريه كرد و گفت: «واقعاً مردي». گفتم: «نه نه مادر جان من ترا نميشناسم خداحافظ». بعداً از صوفيها پرسيدم: «دايه خانم چگونه زني است؟» از ايمانداري و تقواي او بسيار گفتند. محمود بود داشت اما عضو كمونيست و احزاب چپ يا پارتي نبود. احزاب هم، احترام خاصي براي او قايل بودند. مردي بسيار سخاوتمند بود. يك روز جلو مغازهام، مردي در گوش او چيزي گفت. محمود رفت و زود بازگشت. سه دينار به مرد داد و مرد هم رفت.
-محمود ! آن سه دينار را از كجا آوردي؟
- آن مرد گفت پول سفر ندارد. به بازار رفتم و كتم را حراج كردم.
كارهاي ديگري انجام ميداد كه از يك انسان عادي بعيد مينمود اما نيازي به تعريف بيشتر آن نيست. مدتي بعد، خانهي كلنگي اجارهاي را براي نوسازي تخريب كردند، محمود به سليمانيه بازگشت و من هم ناچار به خانهي «مام حسين» بازگشتم.
چندي بعد، يكي از دوستان را ديدم. گفت:
-من هشتاد دينار دارم. بيا يك مغازه شريكي باز كنيم. سرمايه از من و كار از هر دوي ما. دكان نبود، سوراخي در ديوار بود. چند قفسه و تعدادي كتاب در به اصطلاح مغازه گذاشتيم. از صبح تا نيمه شب، به نوبت در مغازه كار ميكرديم. غذاي ما هم نان و شربت بود. زياد خسته ميشديم و پولي هم به دست نميآورديم. با يك كتاب فروش شيرازي در بازار كتابفروشان دوست شديم. ادعا ميكرد كمونيست بسيار غليظي است. چند كتاب به ما داد و گفت: «ممنوع است اما سود خوبي برايتان خواهد داشت». نميدانم چطور شد كتاب را به مغازه نياورديم كه ناگهان پليس به مغازه ريختند و شروع به جستجو كردند. دوست شيرازي ما، مانند خرچنگ از دو سر حركت ميكرد.
دو ماه طول نكشيد كه شريك من دست از دكانداري كشيد. درآمدها و مخارج را حساب كرد و گفت: دوازده دينار ضرر كردهايم. شش دينار هم سهم تو است.
-داداش تو خودت ميداني شش شپش هم ندارم.
به هر تقدير از حق خودش گذشت و پولي هم نگرفت.
در مغازهي كتابفروشي كه بوديم، روزي يك بچهي ده دوازده ساله آمد و پرسيد: «منزل امامي كجاست؟» من مهابادي هستم. نامم عزيز است و در خانهي «نانوا» هستم. امامي شوهر خواهرم در بغداد است اما نميتوانم او را پيدا كنم. همراه او به منزل برادر بزرگ امامي رفتيم كه نامش محمد بود.
پس از فروختن مغازه بيكار، ماندم. اما «يرمياي»ي يهودي، دوباره فرشتهي نجات من شد. يك دكان كوچك، بدون برق در خيابان «رشيد» پيدا كرد. از «حيدرخان» تعدادي قفسه خريد و كمي خرت و پرت در آن گذاشت و گفت.
«صد و پنجاه دينار به من بدهكاري، اگر داشتي پس بده، اگر هم جور نشد حلالت كردم. هيچ هم نترس من هر روز پس از نماز عصر ميآيم و كاسبي يادت ميدهم». برق هم نوبتي بود. بعضي دكانها و خانهها در بغداد بودند كه سه سال يكبار هم نوبت برقشان نميرسيد. «يرميا» يك كارمند يهودي را راضي كرده بود كه با سي و پنج دينار رشوه براي من برق بدزدد. يك شب پس از نماز عشاء دو كارگر با يك نردبان به همراه مأمور برق آمدند و عمليات برق دزدي با موفقيت به پايان رسيد. ما هم صاحب برق شديم. سپس مأمور رو به «يرميا» كرد و گفت:
-سي و پنج دينار بده
- اي يهودي سگ دين. از دولت دزدي ميكني؟ بايد در زندان پاسخگو باشي.
مرد يهودي ترسيد. خدا خدايش بود كه از مهلكه بگريزد.با خواهش من كه خدا را خوش نميآيد پنج دينار گرفت و رفت.
از كاسب كاري چيزي بلد نبودم. اين همه خرت و پرت را چگونه از هم سوا كنم؟ روي تمام قوطيها نوشته بودم. مدت زيادي طول كشيد تا يك كاسب حرفهاي شدم. يرميا «راضي نبود من كتاب بفروشم، اما گوشم بدهكار نبود. در كنار كتابفروشي، مجله و روزنامه هم ميفروختم. بايد صبحها ساعت چهار صبح به دفتر توزيع روزنامه ميرفتم. بيش از سيصد كودك و جوان و پير، آنجا ازدحام ميكردند تا چند نسخه روزنامه تحويل بگيرند. از هر ده فلس فروش، دو فلس عايدم ميشد. روز بعد، روزنامههاي نفروخته را باز گردانده و روزنامهي امروز را تحويل ميگرفتم. نام دكانم را به ياد شهيدان راهپيمايي بغداد «مخزن شهدا» گذارده بودم. مجلات «حزب شعب» را كه «عزيز شريف» و «رحيم شريف» منتشر مي كردند و چپي بودند توزيع ميكردم.
«حزب استقلال» هم تأسيس شده بود و عليه چپيها فعاليت ميكرد. همه اعضاي آن مانند هر عرب ديگر، لات و چاقوكش بودند و تنها وظيفهي آنها كارشان تهديد مردم بود. يك شب به سراغم آمدند و با پاره كردن روزنامهها و كتب، قفسهها را به هم ريختند و شيشهي مغازه را شكستند. بهانههاي آنها هم بسيار عجيب بود:
-چرا نام مغازهات را «شهدا» گذاشتهاي؟
«رحيم شريف» فردا دنبالم فرستاد كه براي جبران زيان، وسيلهي او شكايت كنم. گفتم: بدتر ميشود به همين راضي هستم. يك روز ديگر پليس آمد و دويست كتاب چپي را ضبط كرد و با خود برد. «يرميا» ديگر اجازه نداد كتاب و مجله بفروشم. مغازه تبديل به يك پارچه فروشي شيك شد و نام آن را «مختار» گذارديم. «يرميا» مرا با خود به بازار برد. بيشتر عمده فروشان بازار كه يهودي بودند و ارادهي خاصي به «يرميا» داشتند حاضر بودند هر كاري براي او برايش انجام دهند. يرميا ميگفت: «اين مرد پسر عمويم است و پدرش مسلمان بوده است. هر چه ميخواهد در اختيارش بگذاريد. من ضامنش هستم». به قول «شيخ رضا»، «من كه يهك پارهيي جلقم له ئه زهل شك نهده برد». (من كه حتي يك پيشتر هم از ازل نداشتم) هميشه سيصد تا چهارصد دينار كالاي عمده فروشهاي يهودي در مغازه داشتم. هر هفته پنج شنبه ها دخل را حساب مي كردم و براي هر عمده فروشي مبلغي ميبردم و پارچه تحويل ميگرفتم. غروبها هم كه «يرميا» به مغاره ميآمد و كاسب كاري يادم ميداد. واقعاً وسيلهي «يرميا» بود كه فهميدم يهوديها چقدر از مسلمانان و مسيحيان و اعراب زيركتر هستند. مي ديدم كه تمام اقتصاد بغداد و بازار عراق وابسته به يهوديان است و آنها هستند كه چرخ اقتصاد عراق را ميچرخانند. اجازه دهيد چند نمونه تعريف كنم:
يك روز «يرميا» همراهم آمد كه عطر بخريم. انواع و اقساط عطرهاي آلماني و فرانسوي و اسپانيايي در بازار موجود بود. «يرميا» گفت: «تمام عطرها در عراق توليد ميشود». سپس رو به يكي از فروشندگان كرد و گفت: «اگر ممكن است يك شيشه عطر هفتصد و هفتاد و هفت بده كه خارجي اصل است». فروشنده گفت: «عجب خري هستي تو. سي سال است كه در اين شهر هيچ عطر خارجي عرضه نشده است». چند روزي به عيد مانده بود. با يرميا از كوچههاي تنگ و تاريك به مقصد نامعلومي ميرفتيم. به «يرميا» گفتم: « در منطقهي ما ميگويندنزديكيهاي عيد فطر يهوديها محمد نامي را در گوني كرده و سوزن آجينش ميكنند. نام پدر من هم محمد است. خدا رحم كند». خنديد و گفت: «صبر كن». سپس وارد يك انبار بزرگ شديم. مقادير بسيار زيادي روغن با شيشههاي مختلف از ماركهاي مختلف آلماني، فرانسوي و . . . با رنگهاي مختلف انبار شده بود. همهي شيشهها از روغن پر و نرخگذاري شد. مقداري روغن هم در بطريهاي معمولي ريخته شد.روز عيد تمام روغن ها بر اساس نرخي كه روي بطريها تعيين شده بود فروخته شد اما بطريهاي معمولي بدون مشتري ماند. همهي بطريها هم از يك نوع روغن پر شده بود.
«يرميا» پسر كوچك هفت سالهاي داشت. روزي به در مغازه آمد. گفتم:
-گرجي ! اين چند جفت جوراب را براي پدرت ببر و بگو عوض كند. فروش نميرود.
- عمو بهاي آن چند تا است؟
- تو را چه به اين حرفها؟
- چرا نميگويي؟
- هر جفت جوراب را هفتاد فلس خريده ايم.
دو ساعت بعد يرميا آمد. رنگ از رخسارش پريده بود.
-پسرم گرجي گم شده است نميدانم كجاست؟
- من او را ديدهام.
و ماجرا را تعريف كردم.
پس از چند دقيقه در حالي كه گوشهاي گرجي را با دستانش گرفته بود بازگشت:
-داشت روي پل جورابها را ميفروخت. يكي دو جفت بيشتر باقي نمانده بود. هر جفت را صد فلس فروخته است.
بله اين هم از بچه موش انبار دزد.
در مورد كاسب كاري نصيحتم ميكرد:
-اگر از هر صد نفر يك نفر چهار فلس جنس خريداري كند، خوب است. هرگاه ديدي كسي روي قيمت چانه ميكند، اگر ديدي يك درصد سود دارد معطل نكن. دست زياد است و بازار گرم. ...
-يك مسلمان و يك يهودي، سر بازار كبريت مي فروختند. مايه كبريت چهار فلس بود .
مسلمان پنج فلس مي فروخت و يهودي همان چهار فلس. يك روز فرد مسلمان شروع به فحش دادن كرد: «تو به خاطر كسادي كار من كبريت را به مايه مي فروشي».
نه دوست عزيز! من از محل فروش كارتنهاي خالي كبريت، روزي دو دينار كاسبم .
يك يهودي به مغازه آمد! احوالپرسي گرمي با يرميا كرد و گفت: «يك پيراهن بده». به مايهي پيراهن، يك دينار و صد فلس بود. يرميا گفت: «نهصد فلس». من اشاره كردم كه ضرر ميكنيم اما او چشم غرهاي رفت. مشتري نخريد و گفت: «گران است» و رفت. يرميا گفت: «ميدانم مايهاش چقدر است. اين يهودي خسيس را مي شناسم صبر كن برايش تله گذاشتهام. عصر همان روز بازگشت. علاوه بر پيراهن، وسايل بسيار ديگري هم خريد و صدايش در نيامد. وقتي حساب كردم هفت دينار بيشتر گرفته بود.
ميگفت: «اگر مشتريت زن بود به چشمهاي آنها و به جان بچههاشان قسم بخور و گرنه سوگند خوردن به خدا و قرآن تأثير نميكند. اگر مشتريها شيشهي عطر يا چيزي خريدند و گفتند اگر نامرغوب باشد پس خواهيم آورد قبول كن. مسلمانان، تنبل هستند. حتي يك درصد آنها حوصله ندارند جنس را عودت دهند. اجناس را هميشه ارزانتر از بهاي بازار بفروش. از مشتريان هميشگي و نزديكان پول اضافي نگير لقب فروشندهي درستكار، يك سرمايهي واقعي براي كاسبكار است». خلاصه در سايهي حضور استاد يرميا امورات دكانداري را به بهترين نحو ممكن ياد گرفته بودم. با سرمايه كمي كه داشتم – البته سرمايهي قرضي- وضع درآمدم بد نبود. شبها هم نزد «مام حسن» و در حجرهي نقيب ميخوابيدم.
يك روز عزيز نانوا، (همان پسري كه پيش از اين در موردش گفتم) به مغازه آمد. بسيار پريشان احوال بود. گفتم: «به گمانم پولي در بساط نداري. من پول قرض ميدهم بعداً پس بده. ناگهان شروع به گريستن كرد:
-«از زندگي در منزل امامي و خواهرم ناراضي هستم و نميخواهم با آنها زندگي كنم». كرد بود، كرد مهاباد و كم سن و سال هم بود. بغداد هم كه پر از سگ و گرگ بود. راضيشم كردم كه با من زندگي كند. خانهاي در نزديكي دكان، از يك زن نومسلمان اجاره گرفتم. خرد اسباب و وسايلي براي منزل تهيه كردم و با «عزيز» هم خانه شديم. كاري برايش پيدا كردم. «محمد علي» همكار «حزني» با روزي ربع دينار دستمزد در چاپخانهاستخدامش كرد. قول داد دستمزدش را پس انداز كند و من هم با درآمدي كه داشتم زندگي را ميچرخاندم. يك روز به خانه برگشت و گفت: «امامي گفته است اگر باز نگردم و نزد ههژار بمانم چنين و چنان مي كند. فكر كنم از من پول ميخواهد».
راست ميگفت. قيل و قال با شش دينار سرانه خاموش شد. روزانه من در مغازه بودم و عصرها هم عزيز پس از كار در چاپخانه، مايحتاج زندگي را تهيه ميكرد.
امامي از هواداران «ژ-ك» بود كه به بغداد گريخته بود. در «سليمانيه» مدتي با «قزلجي» و «صمدي» بودند كه او هم از مهاباد گريخته و در منزل «شيخ لطيف» ساكن شده بود. تنها عيبي كه در آوارگي پيدا كرده بود لاف غربت بود. به من ميگفت: «سر كارگر نيستم. مشاور مهندس هستم. ساعت هشت صبح يك راننده با ماشين آخرين سيستم دنبالم ميآيد و غروبها هم از سر كار برميگرداند».
دو دينار قرض نزد يك كارگر داشتم. گفتند در شهرك «منصوره» است. صبح يك روز بسيار سرد، ساعت چهار صبح سوار خط شدم كه به «منصوره» بروم. مردي در گوشهاي كز كرده و از سرما ميلرزيد. هوا كه روشن شد متوجه شدم امامي» است.
بك روز با غرولند نزد من آمد: «نگاه كن. قزلجي و صمدي پدر سگ چه چيزي براي من نوشتهاند. پدرشان را درخواهم آورد». در نامه نوشته شده بود: « دوست عزيز نامهات را خوانديم. خيلي خوشحال هستيم كه سرحالي. نوشته بودي در بغداد روزي، دو پاكت ميخوري، اما ننوشته بودي چه ميخوري؟ خيلي نگرانت هستيم». به خاطر اين اغراق گوييها كه در مهاباد چه شده و چه گذشته است توسط پليس بازداشت و به ايران باز گردانيده شد.
يك روز به طور تصادفي «ذبيحي» را ديدم كه از «ناصريه» گريخته بود. با ديدن او خيلي خوشحال شديم. روز بعد به سليمانيه رفت. بعدها برايم تعريف كرد كه در سليمانيه، به مغازهي «علي مدهوشي» خياط و شاعر رفته و شرح حال خود را براي او بازگفته است. علي هم در پاسخ گفته است: «يعني حالا واقعاً درماندهاي؟»
«ابراهيم نادري» كه مادعا ميكرد كرمانشاهي است و اصالتاًخانقيني بود، در مهاباد مسئوول فرهنگ بود. توسط دولت بازداشت و پس از چهار سال از زندان آزاد شد. در بغداد به مغازه آمد و گفت: «ميخواهم به آفريقا بروم و سرباز لژيون فرانسه شوم». به سوريه رفت و شناسنامهاي با عنوان «احمد حمدي» گرفت و به دمشق آمد. عربي و انگليسي را خوب صحبت ميكرد. در ادارهي نفت عراق – سوريه به عنوان مترجم استخدام شد. دورهي افسري را هم در تهران گذرانده بود. پس از مدتي به عنوان مدرس آموزش در ارتش سوريه استخدام شد و در ادامهبه رتبهي سرواني ارتقاء يافت. تدريس او براي سال بعد تمديد نشد. به عربستان سعودي رفت و در «طايف» با عنوان مدرس مشغول به كار شد. در طايف به عنوان حاكم نظامي در «دمام» منصوب شد. پول خوبي به هم زد و پس از بازگشت به دمشق با زني ثروتمند ازدواج و عمارتي خريد. قرار بود مدير بانك عربي فرعي «قاميشلي» شود اما در مسير حركت هواپيمايش سقوط كرد و در آتش سوخت.
«يرميا»، همه كس من بود اما مادرش از خودش با عطوفتتر و مهربانتر بود. آنقدر تعصب مهابادي داشت كه نميشد وصف كرد. هر غذاي مهابادي كه درست ميكرد بايد با حضور من خورده ميشد و گرنه لب نميزد. چنين پيرزن نوراني و دلسوز به حال كرد را ديگر نديدم. در دوران مغازه داري و كاسبكاري، چيزهاي بسيار ديدم و تجربههاي زيادي اندوختم اما بسياري از آنها را به خاطر نميآورم.
در مغازه،روبند سياه زنانه زياد فروخته ميشد. جالب آنكه روبندها نزديك اذان مغرب و بيشتر توسط جوانان خريداري ميشد. چرا مردان بيشتر ميخرند و زنان كمتر؟ چرا وقتي هوا رو به تاريكي ميرود فروش زياد ميشود؟ متوجه شدم كه دختران براي بيرون رفتن با پسران و شناخته نشدن، غروبها روبنده به صورت ميبندند و دوست پسران خود را مجبور ميكنند تا براي آنها تهيه كنند. به ياد شعر ايرج ميرزا در مورد حجاب افتاده بودم . . . .
يك بار يك شيخ عرب با كبكبه و دبدبهي بسيار از ماشين كاديلاك پايين آمد و گفت:
-سبغ داري؟ (سبغ به معناي رنگ كفش و ديوار و . . . . است)
- بله دارم و فوراً دو قوطي رنگ كفش آوردم.
-چشم غرهاي رفت و گفت:
- تو كردي؟
- بله
- خيلي وقت است كاسبكاري؟
- نهخير تازه كارم
- اگر تاه كار نبودي مي دادم يك فصل كتك بزنند. رنگ كفش آوردهاي كه سبيلهايم را رنگ كنم؟
باور كن براي اولين بار بود كه ميفهميدم سر و سبيل را هم رنگ ميزنند و هركدام دارو و رنگ خاصي دارند.
يك روز پيش از عيد كريسمس، زني بسيار زيباروي، چند متر پارچه خريد. ديدم لبانش را گزيد و چهار جفت جوراب بچهرا كه خريده بود باز پس داد و گفت: «پول همراهم نيست». با خود گفتم: «عيد كريسمس و بچهي بدون جوراب؟»
-خواهرم حتماً بايد جورابها را ببري. فكر ميكنم از اين فروش سودي عايدم نشده است. هر چه اصرار كردم نپذيرفت و سرانجام به زور راضي شد. پس از دو روز مردي به مغازه آمد:
- چرا جوراب به يك زن دادي و پول نگرفتي؟
- دوست نداشتم بچهها در روز عيد بدون جوراب بمانند.
- اي بابا تو بهتر بود شاعر ميشدي. به درد كاسبكاري نميخوري. و پول جورابها را پرداخت.
روزي يك زن به ظاهر محترم يك كاغد و پاكت خريد:
-قلم داري؟
- بلي
- اجازه هست روي ميز مغازهات چيزي بنويسم؟
- بفرماييد
- نامه را براي همسرش مينوشت كه افسر بود و در جبهي فلسطين خدمت مي كرد. تشكر كرد و رفت. اين خانم نسبتاً محترم، هنگام نوشتن نامه، يك بسته شكلات كش رفته و زير چادرش پنهان كرده بود. يك ملاي پير كوژپشت با ريش بلند و گامهاي لرزان به مغازه آمد و پرسيد:
- «هل عندك جَوَريون؟ (جوراب داري؟) چون پير بود خواستم كمكي كرده باشم و سودي نگيرم:
- بهاي آن صدو بيست فلس است.
- والله چون كُرد هستي چيزي از تو نميخرم. كلاه سرم ميگذاري.
نيم ساعت بعد با چهرهاي برافروخته در حالي كه ناسزا ميگفت بازگشت:
- اين بغدادي پدر سگ! عربي نميدانند ولي مرا مسخره ميكنند.
-ماموستاي عزيز تو چهارده قرن عقب افتادهاي. زبان عربي كه تو بدان سخن ميگويي، دير هنگامي است به رحمت خدا رفته است.
- حالا جورابها را بده.
اين بار يكصد و سي فلس پول گرفتم.
به ياد ميآورم يكبار در بغداد، با «قزلجي» هم خانه بوديم. رفتم برنج بخرم. فروشنده پرسيد «شگت؟»
به دو برگشتم و معنايش را از «قزلجي» پرسيدم. نميدانست. نزد «مام حسين» رفتم. گفت: «يعني چقدر؟»
به قزلجي گفتم: «اين عربي نيست گُه خوردن است». گفت:« ما به اين گُه خوردن احتياج داريم».
با بسياري از دانشجويان و طلبگان علوم ديني آشنا شده بودم. شبهايي كه به سينما ميرفتند عمامهي طلبگي در مغازه نزد من ميگذاشتند. شبي يكي از طلبهها امانتش را گذاشت من هم فراموش كردم و پس از بستن مغازه، با يكي از دوستان به گردش رفتيم. ساعت دوازده شب يادم افتاد. گفتند: «مردي چند بار آمده و از تو پرسيده است». «عزيز طلبه» كه بدون عمامه وردا بود، جرأت نكرده بود به مسجد بازگردد وخادم، او را با اين قيافه ببيند. مانند دزدها از ديوار مسجد بالا ميرود اما از آخرين خشت پايين مي افتد. جداي از شرمندگي فراوان، ده روز هم در بستر خوابيد.
«رفيق چالاك» يكي از بزرگان حزب كمونيست و مسئول منطقه ي بغداد بود. يك روز به مغازه آمد و گفت:
-مژده بده
- خير است!
- تو ميداني كه حزب كمونيست دو درجه است عضو حزب تا دو سال به عنوان «حزب تحرير وطني» باقي مانده و آزمون هاي اوليه را از سر ميگذارند. در صورت موفقيت در هر يك از آمونها به عنوان كانديداي حزب كمونيست معرفي ميشود.
- بله شنيدهام.
- حالا گوش كن ببين چه ميگويم. كليهي اعضاي حزب با آگاهي از انديشههاي تو و اين كه نمي تواني جاسوس دولت يا امنيه باشي متفقالقول، شرط دو سالهي عضويت را حذف و تو را به عنوان عضو اصلي حزب پذيرفتهاند. تبريك ميگويم.
- كاك رفيق براي من مايهي بسي افتخار است كه حزب شما اينگونه به من ايمان دارد اما به خود تعهد نموده ام پس از ژ-ك، عضويت در هيچ حزب ديگري را نپذيرم. اگر بدون عضويت رسمي مرا بپذيريد در خدمتم. نپذيرفتيد هم، همان «ههژاري» هستم كه شناختهايد. .. .
هر چه تلاش كرد قبول نكردم و سرانجام دلخور بازگشت. از طريق «محمود احمد» با يك مرد ارمني به نام «جبرييل» آشنا شدم. ارتبط ما بسيار صميمي شده و زياد با يكديگر رفت و آمد داشتيم. يك روز پرسيد: «تو در ايران يك افسر شوروي به نام يعقوب را ميشناسي؟»
-بله در بوكان با او آشنا شدم. سروان ارتش شوروي بود و در كردستان شناسي، عالمي بيهمتا بود. تو او را از كجا ميشناسي؟
-او دو سال به نام يك باغبان ايراني در قصرالظهور شاه باغباني ميكرد. هميشه وقتي مرا ميديد احوال تو را ميپرسيد. چند روز پيش به شوروي بازگشت. گفت: «سلام مرا به ههژار برسان و بگو من همان يعقوب هستم كه در بوكان آشنا شديم». مدتي بعد جبرييل هم فرار كرد. گويا داروخانهاي كه او در آن كار ميكرد از املاك حزب كمونيست بود.
از ساعت پنج بامداد تا دوازده شب در گرماي چهل و هشت درجه، تنها در مغازه بودم. صبحانه و ناهار، نان و شربت ميخوردم. خيلي لاغر شده بودم. رمضان هم روزه گرفتم. بيمار شدم و به بيمارستان «مجيديه» رفتم. هفت روز بعد، بدون آنكه بهبود پيدا كنم مرخص شدم. گويا تشخيص سل داده و به خودم نگفته بودند. يرميا گفت: «كار خوبي روي كشتي در دجله برايت پيدا كردهام». مغازه را فروخت. پس از حساب و كتاب و اداي ديون، هشتاد دينار پول برايم باقي ماند. روز به روز بدتر ميشدم. «عمر دبابهكويي» از طرف حزب پارتي مامويت نگهداري از من را بر عهده گرفته بود.
روزانه مرا نزديك «دكتر نجيب محمود» ميبرد. داروهاي من تنها در يك داروخانه يافت ميشد و داروها هم بسيار گران بود. بعدها فهميدم كه آقاي دكتر، مالك داروخانه هم هست و نام داروها را به گونهاي مينويسد كه تنها داروخانهي شخصي خودش، قادر به تشخيص نوع دارو باشد. اجازهي رفتن مسلولها به لبنان را هم او صادر ميكرد و اين كار تا زماني كه بيمار، يك دينار برايش باقي نميماند انجام نميشد.
به وضعيتي رسيدم كه خون استفراغ مي كردم و قوهي بيناييم كاهش يافته بود. مرا به يك هتل بردند و از آنجا روي دوش «عُمر» نزد دكتر ميرفتيم. «كاك زياد» پسر «محمود آقا كويه»، كه يك كرد بسيار دلسوز بود، جداي از مخارج هتل، هزينهي درمان مرا هم ميپرداخت و در تلاش بود مرا به لبنان اعزام كند.
اين را هم فراموش نكنم: از روزي كه به كردستان در عراق آمده بودم تنها سه بار شعر سروده بودم.
يكي از آنها را در پشت يك عكس مشترك با صديق حيدري نوشتم كه مطلع آن مصرع زير بود،«به دربهدهري يا ن له مالي خوم . . .» ديگري را در جوابيهاي به شعر قزلجي و سومي را هم در آن هتل سرودم: «بو كيلي قهبره كهم» (براي سنگ قبرم) و «خوشي دوا روژ» (خوشي فرداها)
«علي حيدر سليمان» كه كُرد بود. و وزير بهداشت و سلامت بود، به خاطر «كاك زياد»، جايي برايم رزرو كرد و وسيلهي پاسپورت به آسايشگاه، «بحنث»، در كوههاي لبنان فرستاد. وسايل خانه را به «عزيز نانوا» دادم كه بيلانه نماند و در چاپخانه به كار ادامه دهد.
وسايل سفر را در چمدان كوچكي گذاشتم و بليت قطار بغداد – استانبول و از آنجا تا حلب را خريداري كردم. شب پسري به نام رشيد كه دانشجوي حقوق بود مرا سوار قطار كرد و در قسمت درجه سه نشاند.
رشيد در كريدور قطار با يك مرد خوش و بش كرد. سپس يك بليت قطار برايش آورد. گفت: «او ملا شريف رهبر حزب كمونيست عراق است كه مي خواست قاچاقي سفر كند. راضي نميشد كه بليط موصل را برايش تهيه كنم ميگويد ميخواهد ريسك كند. بليت تكريت را برايش خريدم».
قطار به «تل كوچر»، در مرز سوريه رسيد. افسران سوري ميبايست مسافران را تحويل گرفته و از شهر «نصيبين» تركيه عبور ميدادند. پياده شديم تا گذرنامهها را كنترل كنند. روي پاسپورت من نوشته شده بود: بيمار مبتلا به سل، بيمارستان سل. ... گفتند: «بايد دو روز صبر كنيد و با قطار باري برويد. حمل افراد مسلول با اين قطار ممنوع است».
-به خاطر خدا من دارم ميميرم. چطور ميتوانم دو روز در اين بيابان، سركنم؟
فايده اي نداشت. هيچكس گوشش بدهكار نبود. جواني به زبان كردي گفت:
-كردي؟
- بله
-پاسپورتت را بده ببينم . . . .
گذرنامه را با خود برد و پس از چند دقيقه بازگشت.
-درست شد برو سوار شو
- آخر چطور؟
- من يك كارمند عراقي هستم كه در ايستگاه كار ميكنم و با اكثر افسران سوري مأمور در اينجا آشنا هستم. آنها را راضي كردهام تو را تا نصيبين ببرند و ميگويند چون پاسپورت به زبان عربي نوشته و افسران ترك هم جز خط لاتيني خط ديگري را نميتوانند بخوانند، ميتواني تا حلب بروي. من اين خوبي را در حق تو انجام دادم. تو هم كاري براي من انجام بده.
- هر كاري از دستم برآيد، كوتاهي نخواهم كرد.
- نام من «محمود» است و برادرم در همان بيمارستاني است كه تو ميروي. يك نامه مينويسم براي او ببر.
- بنويس. حتماً
در قطار با مردي عرب از اهالي «موصل» به نام «عبود» و شش نفر ديگر آشنا شدم كه دو تاي آنها كُرد اهل «حلب» و «دياربكر» بودند. واگن درجهي سه قطار، هشت نفره بود. با «عبود» آشنا شديم. داستان «تل كوچر» را براي او تعريف كردم.
گذرنامهام را نگاه كرد و گفت: پسر تو ويزاي ترك هم نداري.
-يعني پياده ام مي كنند؟
- تركي بلدي؟
- كمي
كم و زياد نميخواهد. نبايد تركي صحبت كني. اگر ويزا خواستند پاسپورت را نشان بده. من مترجم تو ميشوم. پولهايت را در جورابپنهان كن و تنها چند دينار در جيب نگهدار. پول زيادي به عنوان جريمه از مردم ميگيرند. من حوالهي هفتاد هزار ليره ي سوري را در پيچ سربندم پنهان كردهام.
از شصت دينار دارايي، پنجاه و شش دينار را در جورابم گذاشتم. در نصيبين، يك افسر ترك و چند ژاندارم به سراغمان آمدند. ايران خودمان را به ياد ميآوردم: افسر شوخ و شنگ با لباس فرم تازه و سرباز، با لباسهاي كهنه و پوتين پاره. يك افسر وارد واگن ما شد:
-ويزا
- گذرنامه را دادم
- گفتم ويزا .
فرياد زدم:
-ده ويزا بيشتر ميارزد؟
«عبود» طوري وانمود كرد كه من ساده لوح و ابله هستم و اصلاًنميدانستهام ويزا چيست؟
-جريمهاش ميكنيم.
- چقدر؟
- دو ليره
- «عبود» دو ليره را داد و ويزا گرفته شد. (هر ليرهي تركي معادل هفده فلس عراق يعني رقمي كمتر از چهار قران بود).
كردها براي مكالمات روزمره با ديگران به زبان تركي و با يكديگر به زبان كردي صحبت ميكردند تا غريبهاي متوجه امور مربوط به قاچاق گوسفند و گاو و . . . . نشود. يكي از كردها به دوستش گفت:
«دختري هشت ساله دارم كه هفت زبان كردي، تركي، عربي، فرانسه، ايتاليايي،روسي و يوناني رابلد است. خانهي ما در محله اي واقع است كه همهي مليتها در آن زندگي ميكنند. دخترم در مدرسهي يونانيها درس خوانده و اكنون مترجم همهي همسايهها است. «عبود» همدمي بسيار محترم بود. پيش از ظهر به حلب رسيديم. در ايستگاه داد ميزدند: تاكسي بيروت. بليت قطار را پاره كردم و در صندوق زباله ريختم. چمدان را به يكي از تاكسيرانها سپردم و سوار شدم. ديدم سر و كلهي «عبود» پيدا شد. صاحب تاكسي را صدا كرد و گفت:
-حاجي! آن پسر، دوست من است.
- حاجي هم به سرعت معذرت خواهي كرد، چمدان را پايين آورد و مثل جن ناپديد شد.
- بليت كجاست؟
- پاره كردم و در صندوق زباله ريختم.
به سرعت به طرف سطل زباله رفت و تكههاي بليت را جمع كرد، آن را به باجهي ايستگاه داد با يك سه چرخه به هتل رفتيم.
-«كاك عبود» چرانگذاشتي بروم؟
- دوست من، ما رفيق يكديگر هستيم. اين صاحبان تاكسي همه دزد و سارق هستند و در راه اموال مسافران را سرقت ميكنند. اگر ميدانستند شصت دينار پول داري حتماًجانت را هم بر سر آن ميگذاشتي. شب با قطار، تو را راهي ميكنم. امنيت بيشتري دارد.
-در هتل برايم ناهار خريد، سپس سري به ميدان جلو هتل زديم. من هم كمي پرتقال خريدم و به هتل آوردم. پس از خوردن شام، اسباب و وسايلم را به ايستگاه برد و در سالن انتظار گذاشت و بازگشت. با هزار زحمت، پرتقال را براي «عبود» جا گذاشتم. ميگفت: «من براي خودم حقي نخواهم گرفت».
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|