نمایش پست تنها
  #1199  
قدیمی 09-12-2010
shokofe آواتار ها
shokofe shokofe آنلاین نیست.
ناظر ومدیر تالار پزشکی بهداشتی و درمان

 
تاریخ عضویت: Feb 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,109
سپاسها: : 3,681

5,835 سپاس در 1,524 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ای دل عبث مخور غم دنیا را

فکرت مکن نیامده فردا را

کنج قفس چو نیک بیندیشی

چون گلشن است مرغ شکیبا را


بشکاف خاک را و ببین آنگه

بی مهری زمانهٔ رسوا را


این دشت، خوابگاه شهیدانست

فرصت شمار وقت تماشا را


از عمر رفته نیز شماری کن

مشمار جدی و عقرب و جوزا را


دور است کاروان سحر زینجا

شمعی بباید این شب یلدا را


در پرده صد هزار سیه کاریست

این تند سیر گنبد خضرا را


پیوند او مجوی که گم کرد است

نوشیروان و هرمز و دارا را


این جویبار خرد که می‌بینی

از جای کنده صخرهٔ صما را


آرامشی ببخش توانی گر

این دردمند خاطر شیدا را


افسون فسای افعی شهوت را

افسار بند مرکب سودا را


پیوند بایدت زدن ای عارف

در باغ دهر حنظل و خرما را


زاتش بغیر آب فرو ننشاند

سوز و گداز و تندی و گرما را


پنهان هرگز می‌نتوان کردن

از چشم عقل قصهٔ پیدا را


دیدار تیره‌روزی نابینا

عبرت بس است مردم بینا را


ای دوست، تا که دسترسی داری

حاجت بر آر اهل تمنا را


زیراک جستن دل مسکینان

شایان سعادتی است توانا را


از بس بخفتی، این تن آلوده

آلود این روان مصفا را


از رفعت از چه با تو سخن گویند

نشناختی تو پستی و بالا را


مریم بسی بنام بود لکن

رتبت یکی است مریم عذرا را


بشناس ایکه راهنوردستی

پیش از روش، درازی و پهنا را


خود رای می‌نباش که خودرایی

راند از بهشت، آدم و حوا را


پاکی گزین که راستی و پاکی

بر چرخ بر فراشت مسیحا را


آنکس ببرد سود که بی انده

آماج گشت فتنهٔ دریا را


اول بدیده روشنئی آموز

زان پس بپوی این ره ظلما را


پروانه پیش از آنکه بسوزندش

خرمن بسوخت وحشت و پروا را


شیرینی آنکه خورد فزون از حد

مستوجب است تلخی صفرا را


ای باغبان، سپاه خزان آمد

بس دیر کشتی این گل رعنا را


بیمار مرد بسکه طبیب او

بیگاه کار بست مداوا را


علم است میوه، شاخهٔ هستی را

فضل است پایه، مقصد والا را


نیکو نکوست، غازه و گلگونه

نبود ضرور چهرهٔ زیبا را


عاقل بوعدهٔ برهٔ بریان

ندهد ز دست نزل مهنا را


ای نیک، با بدان منشین هرگز

خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را


گردی چو پاکباز، فلک بندد

بر گردن تو عقد ثریا را


صیاد را بگوی که پر مشکن

این صید تیره روز بی آوا را


ای آنکه راستی بمن آموزی

خود در ره کج از چه نهی پا را


خون یتیم در کشی و خواهی

باغ بهشت و سایهٔ طوبی را


نیکی چه کرده‌ایم که تا روزی

نیکو دهند مزد عمل ما را


انباز ساختیم و شریکی چند

پروردگار صانع یکتا را


برداشتیم مهرهٔ رنگین را

بگذاشتیم لؤلؤ لالا را


آموزگار خلق شدیم اما

نشناختیم خود الف و با را
__________________
یک پاییز فقط برای من و تو
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید