قصه عشق و دیوونگی
يه روز عشق و ديوونگي و محبت و فضولي داشتن با هم قايم باشک بازي مي کردن نوبت به ديوونگي که رسيد همه را پيدا کرد اما هر چه گشت از عشق خبري نبود فضولي متوجه شد که عشق پشت يه بوته گل سرخ قايم شده ديوونگي رو خبر کرد و ديوونگي يه خار بزرگ برداشت و در بوته ي گل سرخ فرو کرد صداي فرياد عشق بلند شد وقتي به سراغش رفتند ديدند چشماش کور شده و ديوونگي که خودشو مقصر مي دونست تصميم گرفت که هميشه عشقو همراهي کنه و از اون به بعد ديوونگي شد عصاي عشق
|