غروب، پایان روشنائی و سرخوشی نیست مهربانم.
غروب را واژه ای غمگین مپندار.
غروب سفر خورشید است برای تقسیم مهربانیهایش به فراسوی نیم کرهء ما.
خورشید می رود تا قصهء ما را برای دیگران بازگوید.
می رود تا بوسه بر رخسار آنانکه از دیدهء ما پنهانند زند،
میرود تا عشق را به تساوی پراکنده کند.
و صبح فردا بازمیاید تا از جانب آنانکه در نیمهء دیگر زیست میکنند،
بوسه ها بر رخسار ما بنشاند،
به روی ما لبخندی از مهر زند و قصه های آنان را برای ما بازبگوید.
بیا تا همهء طلوع ها و همهء غروبها را پاس بداریم.
***********
زندگی هنگامه فریادهاست
سرگذشتی در گذشت یادهاست
زندگی تكرار جان فرسودن است
رنج ما تاوان انسان بودن است