پرکن پياله را،
كه اين آب آتشين،
ديري است ره به حال خرابم نمي برد
اين جام ها،
كه در پيم مي شود تهي،
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد
من با سمند سركش و جادويي شراب،
تا بيكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه هاي ژرف،
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي،
تا كوچه باغ خاطره هاي گريز پا،
تا شهر يادها،
ديگر شرابم جز تا كنار بستر خوابم نمي برد
پر كن پياله را
هان!
با اين همه تلاش و تقلا و تشنگي،
با اين كه ناله مي كشم از دل،
كه آب،
آب،
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر كن پياله را، پر كن پياله را!
|