به کويت با دلي شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل اميد درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستي ام مي خواستي ورنه من مسکين
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نيامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشيدم
زکويت عاقبت با دامني خون جگر رفتم
حريفان هر يک آوردند از سوداي خود سودي
زيان آورده من بودم که دنبال دلم رفتم
ندانستم که تو کي آمدي اي دوست کي رفتي
به من تا مپده آوردند من از خود بدر رفتم
مرا آزردي و گفتم که خواهم رفت از کويت
بلي رفتم ولي هر جا که رفتم دربدر رفتم
به پايت ريختم اشکي و رفتم درگذر از من
از اين ره بر نمي گردم که چون شمع سحر رفت
تو رشک آفتابي کي به دست سايه مي آيي
دريغا آخر از کوي تو با غم همسفر رفتم....
|