نمایش پست تنها
  #152  
قدیمی 11-05-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


بخشی از" قصیده عقاب و کلاغ"
سروده ی جلال ملکشا
برگردان به فارسی: بابک صحرانورد


متن کردی

هه لو و قالاو
بخشی از قصیده عقاب و کلاغ
وه رز، وه رزی زه ردی پایزه
ئاسمان دلگیر، بی ده نگ، زه وی سارد و خه ماوی
وه ک ئه وه یه تومی مه رگ له سه ر دارستانی سه وز وه ریوه
وه ک فرمیسکی ئاخی مروف، بو روژ ره شي خوي
داوه رانی گه لاکان له چاوی دارستان
هه تاوی بي هیز وه ک دواکه نینی شورشگریک، تی شکاو و به زاو له شه ر
بناری ووشکی کیوه کان
ده نگی کروزانه وه ی چه قه ل و با، شیونی مردنه
که له ناو پرچه کانی دارستانی نه خوشه پربووه
خه ريکه مه رگ ديت، له رزه که وته گياني
له گه ل خوی قسه ی کرد پيره هه لو
خه ریکه مه رگ دیت
له سه ر به رديک له لووتکه ی کیويک راوه ستا بوو پیره هه لو
له گه ل ترس و خوف
چاوه کانی هیلانه ي به رزی و گه وره یی دنیا بوو
مه رگ خه ریکه ديت
ئه گه ر تاله، ئه گه ر ناحه ز، ئه گه ر ناشیرين
کلیلي ئه م نهينیه نادیاره
ئه و که سه حه ز ئه کات دنیا خوش بيت
ئه و که سه به دوای به رزي و گه وره یي و دادپه روه ري ئه گه ریت
ئه و که سه که له لووتکه یه
و به شوين ریگه ي عيشقه
ژیان وه ک باخیک گول به گول بوني ئه کات
داخي داخان، ته مه ن کورت و بي دواروژ
مه رگ خه ریکه دیت
دیسانه وه له گه ل خوی قسه ی کرد و دلی پربوو له خه م
مه رگ خه ریکه دیت، ريگه یکتر نیه
ژیانم خوش گه ره گه، ده رمانی ئه م ئیش و ئازاره لاي کيه
ژیان جوانه، زه وي و دارستان و کیوه کان گيان به خش
چیروکی ئاوی ژیان به خش، له کوینه ي دنیايه
به بیری هات له خواره وه، له بني کيو
له قه راخ زه لکاویک بوگه ن، پیره قالاو هيلانه ي هه یه
ژیانیک زورترله سه دسالی هه یه و هیشتا ماوه
سه ری له ناو لاشه ی بوگه نی مردووانه
خولته که ر و رواله تباز و ه ک ئاژه لانه
هاوده م و هاونشینی خیلی لاشخورانه
بی هیزه له فرین
بویه سه رباری زه لکاوی بوگه نه
ماموستای نوکته و چیروکه
مه رگ خه ریکه دیت و قالاو، رازی ژیان ئه زانیت



برگردان به فارسی

فصل، فصل زرد پاییز است
آسمان خاموش و غمگین
زمین سرد و حزین است
انگارافشانده بذر مرگ روی عمر خرم و سبز جنگل
چون اشك آن‌گاه كه انسانی به حسرت و آه
روز تلخ مرگ خود را
می‌ریزد از چشم جنگل دانه‌های برگ
آفتاب بی‌جان
چون آخرین لبخند یك سردار، در روز شکست
بر لبان تیره كوهسار خشكیده است
زوزه مرموز و نحس شغال باد، زاری مرگ است
كه میان گیسوان جنگل بیمار پیچیده است
مرگ می‌آید، لرزه‌اش بر جان
او به خود می‌گوید و در خویش می‌لرزد عقاب پیر
مرگ می‌آید
روی سنگی بر بلندای كوه ایستاده است
با همه ترسی كه دارد
لیکن دیده‌هایش آشیان عالم‌گیر شوکت و فخر است
مرگ می‌آید
آه چه تلخ و زشت
و كلید رمز این قفل رازآمیز ناپیداست
آنكه می‌خواهد جهان را شاد
آنكه می‌جوید به زیر گنبد گیتی
بزرگواری عدل و شكوه و داد را
آنكه در اوج‌هاست وسلوک عشق می‌پوید
زندگی را چون باغ گل به گل مستانه و خرم‌پذیراست
ای دریغ عمر او كوتاه و بی‌رویاست
مرگ می‌آید
باز با خود گفت و دلش را یك غم تلخ در بند چنگالش افشرد
مرگ می‌آید، راه و فراری نیست
زندگی را دوست می‌دارم، داروی این اندوه در دست كیست؟
آسمان زیبا، زمین زیبا
جنگل و كوهسار جان‌افزا
در كدامین سوی این دنیاست آن فسون و افسانه
آب زندگی‌بخش
یادش آمد زیر پای كوه
در كران بوی گند مردابی
آشیان دارد كلاغی پیر و فرتوت
زندگی کرده است و بسیار سال از صد افزون
ولیكن همچنان مانده است
سر درون چرك لاشه‌های مرداران
چاپلوس و دم جنبان، جانورخو
همنشین با خیل بدکار كفتاران
او ندارد قدرت پرواز
در توجیه مرداب گند وعفونت‌زا
پیری نكته‌دان و حكایت‌ساز
مرگ می‌آید و كلاغ پیر خوب می‌داند كه راز زندگی در چیست


جلال ملکشا در سال 1330 در روستای ملکشا از توابع شهر سنندج به‌دنیا آمده است.

برخی از اشعارش تاکنون به زبان‌های فارسی، عربی، انگلیسی، سوئدی ترجمه شده‌اند
متن کامل فارسی " قصیده عقاب و کلاغ" به بهانه فصل پاییز ودر آستانه" پاییز پادشاه فصل ها"
در ذیل مشاهده میفرمائید.


فصل، فصل زرد پاییز است
آسمان دلگیر و خاموش و زمین سرد و غم انگیز است
روی عمر سبز جنگل، گوئیا پاشیده بذر مرگ
همچو اشك آن سان كه انسانی به حسرت
روز تلخ احتضار خویش
می چكد از چشم جنگل، دانه های برگ
آفتاب بی رمق چون آخرین لبخند یك سردار، به روز هزم
روی لجه خون و شكست لشكرش می آورد بر لب
بر لبان تیره كهسار خشكیده است
زوزه مرموز و بد یمن شغال باد، شیون مرگ است
كه درون گیسوان جنگل بیمار پیچیده است
مرگ می آید، رعشه اش بر جان
او به خود می گوید و بر خویش می لرزد عقاب پیر
مرگ می آید
روی سنگی بر بلندای ستیغ كوه ایستاده است
با همه خوفی كه دارد لیك
چشم هایش آشیان شوكت و فخری است عالمگیر
مرگ می آید
وه چه تلخ و زشت و نازیباست
و كلید رمز این قفل معماگونه ناپیداست
آنكه می خواهد جهان را شاد
آنكه می جوید به زیر چرخ گنبد گیتی
عزت عدل و شكوه و داد
آنكه در اوج است و راه عشق می پوید
زندگی را همچو باغی گل به گل مستانه می بوید
ای دریغا عمر او كوتاه و بی فرداست
مرگ می آید
باز با خود گفت، و دلش را یك ملال تلخ در چنگال خود افشرد
مرگ می آید، گریزی نیست
زندگی را دوست دارم، داروی این درد پیش كیست؟
آسمان زیباست و زمین و جنگل و كهسار جان افزاست
آن فسانه آب هستی بخش، در كدامین سوی این دنیاست
یادش آمد زیر پای كوه
در كران بوی گند مردابی آشیان دارد كلاغی پیر
زیسته است بسیار سال از صد فزون ولیك همچنان مانده است
سر درون ریم و چرك لاش مرداران
چاپلوس و دم تكان، جانور خویان
همنشین با خیل كفتاران
خود ندارد قدرت پرواز
گشته در توجیه مرداب عفونت زای
اوستادی نكته پرداز و حكایت ساز
مرگ می آید و كلاغ پیر می داند كه راز زندگی در چیست
گفت و زد شهبال شوكت جوی خود بر هم عقاب پیر
ناگهان كهسار بخروشید
كوه لرزید و به خود پیچید
روبهان سوراخ گم كردند
آهوان از خوف رم كردند
گله را زنجیره آرامشان بگسست
كبك یكه خورد
جغد ترسید و دهان شوم خود را بست
پس فرود آمد عقاب پیر
گر چه راه من ندارد با ره ناراه تو پیوند
گرچه من در زندگانی با شمایان ناهمآوازم
گرچه تو با خفت و من با سپهر پاك دمسازم
لیك امروزم به تو ناچار كار افتاد
جز تو دانائی بدین مشكل كه دارم نیست این گره بگشای
راز طول عمر تو در چیست؟
من كه پر در چشمه خورشید می شویم
كهكشان عزت و جاه و شكوه و فخر می پویم
عمرم اما سخت كوتاه است
می پذیرم مرگ را و اجتنابی نیست
لیك مرگ من بدینسان زود و ناگاه است
زاغ گفتا: جان بخواه ای دوست
گر چه تو با من نمی سازی
گر چه تو هم چون نیاكانت بر ستیغ كوه می نازی
زاغ با خود گفتگوی دیگری دارد:
نیك می دانم هراس مرگ
خوی تند از یاد او برده است
دست مریزاد ای زمان، ای روزگار، ای دهر
كه عقاب سركش و آزاد این چنین خوار و زبون و پست
در پی چاره به سوی من پناه آورده است
پس كلاغ پیر رفت و روی لاش مرداری پرید و شادمان خندید
همچنانكه لقمه می خائید گفت:
رمز زندگی این است، آشیان در ساحل مرداب ما افكن
سفره انداز از طعام لاشه مردار بر كران خلوت و آرام از گزند حادثه ایمن
در كتاب پند ما درج است؛ كه نیای ما فرمود:
در جهان جز وسعت مرداب
هر چه می گویند و می جویند و می پویند
حرف مفت است و ندارد سود
گوش كن ای دوست
تا بگویم كه دلیل عمر كوتاه شمایان چیست؟
زندگی در اوج می جوئی باد مسموم است
بوی گند نور می بوئی
قله ای كه بر فرازش آشیان داری ناخوشایند و بلند و بی ره و شوم است
جاودانه زیستن در ساحل زیبای مرداب است
خوردن و آشامیدن و خواب است
چینه كن با من درون خاك این پر و بال بلند و زشت را بردار
هر چه فكر كوه را دیگر فرامش كن توبه كن در آستان حضرت كفتار
منقلب گشت و عقاب پیر شرمگین و سخت توفنده
گفت: من كجا و این بساط ننگ
تف بر این مرداب گند و خوان رنگارنگ
مرگ در اوج سپهر پاك خوشتر از یك لحظه ماندن در جوار ننگ روی خاك
گفت: ای زاغ پلید زشت
جاودان ارزانیت عمر پلشت
من نخواهم عمر در مرداب من نجویم زندگی در لاشه مردار
من نسازم آشیان در ساحل ایمن من نسایم سر به درگاه شغال و روبه و كفتار
اینك ای مرگ شكوه آیین
من چو روح نور از هر زشتی و آلایشی در دل مبرایم
تا نیالوده ست جان را ننگ من تو را با جان پذیرایم
گفت و شهبالان زهم واكرد
گشت در مرداب دوری چند
در میان بهت زاغ زشت
بال در یال بلند اسب باد افكند.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 11-05-2010 در ساعت 08:11 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید