
11-28-2010
|
مدیر روانشناسی  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
نوشته ها: 2,834
سپاسها: : 1,221
2,009 سپاس در 660 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ديدم در آن كوير درختي غريب را
محروم از نوازش يك سنگ رهگذر
تنها نشسته اي،
بي برگ و بار، زير نفسهاي آفتاب
در التهاب،
در انتظار قطره باران
در آرزوي آب .
ابري رسيد،
- چهره درخت از شعف شكفت .
دلشاد گشت و گفت :
« اي ابر، بشارت باران !
« آيا دل سياه تو از آه من بسوخت ؟!
غريد تيره ابر،
برقي جهيد و چوب درخت كهن
بسوخت !
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|