نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 12-25-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض





جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

چهار
در یک دنیای کامل او تنها با زنان کامل می خوابد، زنانی هنوز با زنانگی کامل که جوهره ی تیره پوستی شان با پوست تیره ترخودش هماهنگی داشته باشند. اما او زنهایی با این ویژگی ها نمی شناسد. ژاکلین – از کشف هر تیرگی در جوهره اش ناتوان مانده است– بدون اخطار از دیدارش دست کشیده و این احساس خوب را داشته که سعی نکند کشف کند چرا. پس باید با زنهای دیگر چاره ای بیندیشد – در حقیقت با دخترانی که هنوز زن نیستند و ممکن است ابداً جوهره ی زنانگی درستی نداشته باشند، یا از آن صحبتی به میان نمی آورند: دخترهایی که تنها از روی بی میلی با مردی می خوابند، چرا که با آنها دراین باره صحبت شده یا دوستانشان این کار را می کنند و نمی خواهند از آنان عقب بمانند یا اینکه گاهی هم تنها راه است برای چسبیدن به دوست پسری.
با یکی از همین ها آشنا می شود که آبستنش می کند. وقتی زن تلفن زد که این خبر را به او بدهد، مبهوت و شگفت زده شد. چطور می توانست کسی را آبستن کرده باشد؟ با حسی مطمئن می داند دقیقاً چگونه است. یک حادثه: شتاب، سردرگمی، انبوهی از چیزها که هرگز راهش را در رمان ها نمی یابد. با این حال در همان موقع نمی تواند باورش کند. قلبا احساس نمی کند که بیش از هشت سال یا حداکثر ده سال داشته باشد. یک کودک چگونه می تواند پدر باشد؟
به خود می گوید شاید درست نباشد. شاید این جریان شبیه یکی از امتحانهایی باشد که شما مطمئن هستید رد شده اید، با این حال هنگامی که نتایج را اعلام می کنند آنقدرها هم بد از آب در نیامده اید.
اما اوضاع بر این منوال نمی چرخد. یک تلفن دیگر. از لحن دختر چنین برمی آید که رفته است پیش یک پزشک. کوتاهترین مکث، به اندازه ای که او بپذیرد حرفش را بزند. توانست بگوید: "من کنارت می مانم. همه اش را بگذار به عهده ی من!" اما چطور می تواند بگوید کنارش خواهد ماند که درواقع کنارش ماندن اورا از رخ دادن رویدادی هولناک سرشار می کند، درصورتی که تمامی انگیزه اش این است که گوشی تلفن را بیاندازد و فرارکند؟
مکث به پایان می رسد. دختر ادامه می دهد، اسم را دارد، از کسی که مشکل را برطرف می کند. طبق معمول برای روز آینده قرار دیداری می گذارد. آیا او آماده است که با ماشین دختر را تا محل دیدار ببرد و بعد برگرداندش، زیرا که به دختر نصیحت شده بعد از آن رویداد در حالتی نیست که رانندگی کند؟
اسم دختر سارا است. دوستانش صدایش می زنند سالی، اسمی که او دوست ندارد. سطر " به باغهای سالی بیایید" را یادش می آورد. این باغهای سالی دیگر چه صیغه ای است؟ او اهل ژوهانسبورگ است، اهل یکی از آن نواحی که مردم یکشنبه هاشان را به روی اسب چهارنعل می تازند و به یکدیگر "خوش باشی" می گویند؛ در حالی که سیاه پوستها با دستکشهای سفید در دست برایشان نوشیدنی می آورند. هنگام کودکی چهارنعل تاختن در اطراف به روی اسب ها و از اسب افتادن و خودرا آسیب زدن اما دم برنیاوردن، سارا را تبدیل به یک آجر کرده است. او می تواند از زبان ژوهانسبورگی او بشنود که: "سال یک آجر واقعی است." دختر زیبا نیست – بیش از اندازه سخت استخوان، بیش از اندازه با طراوت – اما سراپا سالم است. و دختر وانمود نمی کند. اکنون که فاجعه کار خودرا کرده، دختر در اتاقش ابایی ندارد که وانمود کند خطایی پیش نیامده است. برعکس، متوجه آن چیزی شده که باید متوجه می شد – در کیپ تاون چگونه سقط جنین کند – و وسایل ضروری را فراهم کرده است. در واقع، جان را در محظور قرارداده است.
در ماشین کوچک دختر به سوی ووداستاک می رانند و در برابرردیفی از خانه های کوچک نیمه مجزای مشخص می ایستند. دختر از ماشین پیاده می شود و در یکی از خانه ها را می کوبد. جان نمی بیند که چه کسی دررا باز می کند؛ اما معلوم است که کسی جز خود سقط جنین کننده نیست. سقط کننده ی جنین را زنی تصور می کند زمخت با موی رنگ کرده و آرایش کیک گونه با ناخنهای نه چندان تمیز. آنها به سارا گیلاسی از جین خالص می دهند ، به پشت می خواباناندش و با یک تکه سیم که عمل قلاب گیری و کشیدن را انجام می دهد در داخل تنش کارهای غیرقابل بیانی را انجام می دهند. جان در ماشین نشسته، شانه هایش را تکان می دهد. چه کسی به فکرش می رسد که در خانه ی معمولی این چنینی با گل ادریسی ها و مجسمه ی گچی در باغش، به چنان کارهای هراس انگیزی دست بزنند!
نیم ساعتی می گذرد. او بیش از بیش عصبی می شود. آیا می تواند آنچه را که از او خواسته می شود برآورده سازد؟
سروکله ی سارا پیدا می شود و در را پشت سرش می بندد. به آرامی و با حالتی از تمرکز به سوی ماشین گام برمی دارد. نزدیک تر که می آید، جان متوجه رنگ پریدگی و عرق کردنش می شود. سارا حرف نمی زند.
اورا تا خانه ی بزرگ هووارث می رساند و در رختخوابش که مشرف به تیبل بی و بندراست می خواباند. چای و سوپ به دختر پیشنهاد می کند که هیچ یک را نمی خواهد. سارا یک چمدان آورده با حوله های خودش و ملافه های خودش. فکر همه چیز را کرده است. او حتما باید دورو برش بپلکد، گوش به زنگ که مبادا اتفاقی بیافتد. رخدادها زیاد قابل پیش بینی نیست.
سارا حوله ی گرمی می خواهد. او حوله ای را روی اجاق برقی می گذارد. بوی سوختگی بلند می شود. هنگامی حوله را به طبقه ی بالا می برد که به سختی می توان گفت گرم شده است. اما سارا آن را روی شکمش می گذارد و چشمانش را می بنددو به نظر می رسد که به وسیله ی آن آرامش پیدا کرده است.
هرچند ساعت یکی از قرصهایی را که زن به او داده با آب می خورد، لیوان پس از لیوان. پس از آن با چشمان بسته دراز می کشد و درد را تحمل می کند. با آگاه بودن از نازک نارنجی بودن جان، آنچه را که در وجودش می گذرد از دید او پنهان نگه داشته: پوشکهای خونی و هرچیز دیگری را که در آنجا هست.
او می پرسد: " حالت چطوره؟"
سارا من من کنان می گوید:" خوبم."
اگر حالش خوب نباشد او چه خواهد کرد، هیچ عقیده ای ندارد. سقط جنین غیرقانونی است اما چه غیرقانونی؟ اگر به پزشکی مراجعه می کردند آیا پزشک به پلیس خبر می داد؟
روی تشکی کنار تخت سارا می خوابد. پرستاری او بی فایده است، بی فایده تراز بی فایده. کاری که او می کند درواقع هیچ ربطی به پرستاری ندارد. کارش صرفا کار یک توبه کننده است، توبه کننده ای کودن و بی خاصیت.
سارا صبح روز سوم در آستانه ی در اتاقهای مطالعه ی طبقه ی پایین پیدایش می شود، رنگ پریده و لرزان به روی پاها، اما سراپا لباس پوشیده. می گوید آماده است که به خانه برود.
او سارا را به محل سکونت خودش می رساند با چمدان و کیسه ی لباسهای نشسته که احتمالا حاوی حوله ها و ملافه های خونی است. می پرسد: " نمی خوای مدتی پیشت بمونم؟" سارا سرش را تکان می دهد و می گوید: "حالم خوب می شه." پیشانی سارا را می بوسد و به طرف خانه راه می افتد.
سارا هیچ سرزنشی نکرده، هیچ درخواستی نداشته؛ حتی پول سقط جنین را خودش پرداخته است. در واقع، به او درسی آموخته که چگونه رفتار کند. او برایش به صورتی رسوایی آور عمل کرده که نمی تواند آن را رد کند. کمکی که به سارا کرده بی اعتمادی و بدتر از آن بی کفایتی بوده است. دعا می کند که سارا هیچ وقت قضیه را به کسی نگوید.
افکارش تا آنجا می رود که چه چیز در درون سارا نابود شده است – آن تکه گوشت، آن آدمک لاستیکی. می بیند که آن مخلوق به داخل مستراح در ووداستاک افکنده می شود، در میان پیچ و خم مجراهای فاضل آب بالا و پایین می پرد و سرانجام به آبهای کم عمق پرتاب می شود، در خورشید ناگهانی چشمک می زند، دربرابر امواجی که اورا به درون خلیج می برد مقاومت می کند. او نمی خواست که جنین زندگی کند و اکنون نمی خواهد که او بمیرد. با این حال حتی اگر باید به سمت ساحل بدود، جنین را پیدا کند و آن را از دریا نجات دهد، با آن چه خواهد کرد؟ به خانه بیاوردش، در پارچه ی پشمی گرمش نگهدارد، سعی کند که آن را بزرگ کند؟ چطور می تواند او که هنوز خود بچه است، بچه ای را بزرگ کند؟
او بیرون از ژرفای خود است. خود به زحمت سر از این دنیا درآورده و قبلا مرگ را تجربه کرده است. چه تعداد مردان دیگر را در خیابانها می بیند که بچه های مرده را با خود حمل می کنند؛ شبیه کفشهای بچه گانه که به دور گردنشان آویزان است؟
ترجیح می دهد که سارا را دوباره نبیند. اگر موضوع خودش درمیان بود، ممکن بود بتواند بهبودی یابد و طبق معمول به زندگی بازگردد. اما تنها گذاشتن سارا هم در حال حاضر خیلی شرم آوراست. بنابراین هرروز به اتاقش سرمی زند، کنار تختش می نشیند و دستش را محجوبانه در دست نگاه می دارد. اگر چیزی برای گفتن ندارد، به این دلیل است که شجاعت پرسیدن این پرسش را ندارد که برای او، در درون او چه اتفاقی افتاده است. حیرت زده از خود می پرسد که آیا این شبیه یک بیماری است که اکنون در روند بهبود یافتن است یا شبیه یک قطع عضو از بدن است که فرد از آن هرگز بهبود نخواهد یافت؟ چه تفاوتی است بین سقط جنین و یک
حادثه ی ناگوار و آنچه در کتابهاست که از دست دادن بچه نامیده می شود؟ در کتابها زنی که بچه ای را از دست می دهد در را به روی دنیا می بندد و سوگواری می کند. آیا سارا هنوز مانده تا به زمان سوگواری وارد شود؟ و درباره ی او چی؟ آیا او نیز به سوگواری می پردازد؟ اگر کسی سوگواری کند تا چه مدت طول می کشد؟ آیا سوگواری او به پایان می رسد و آیا پس از سوگواری آدم مثل اول می شود؛ یا تا ابد برای چیز کوچکی که شبیه گهواره ی کوچک بچه به دریا افتاده و گم نشده، بلکه در امواج ووداستاک، بالا و پایین می شود، سوگواری می کند؟ گریه کن، گریه کن! کودک گهواره ای گریه می کند ، که غرق نخواهد شد و ساکت نخواهد شد.
برای بیشتر پول به دست آوردن، بعد از ظهر دیگری را در دپارتمان ریاضیات درس خصوصی می دهد. دانشجویان سال اول که در کلاسهای خصوصی شرکت می کنند آزادند پرسش هایی درباره ی ریاضیات کاربردی و نیز ریاضیات محض مطرح کنند. با تنها یک سال خواندن ریاضیات کاربردی، به زحمت جلوتر از دانشجویانی است که تصور می رود باید کمکشان کند: هرهفته مجبوراست برای آماده شدن ساعتها مطالعه کند.
هرچند غرق در نگرانی های خصوصی خود است، اما نمی تواند از مشاهده ی اوضاع کشور که در آشفتگی است بازماند. گذراندن قوانینی که آفریقایی ها و فقط آفریقایی ها محکوم می شوند؛ هرچه بیشتر محدودتر می شود و در همه جا اعتراض ها ناگهان با خشونت سر برمی آورد. در ترانسوال پلیس به اجتماع مردم تیراندازی می کند، سپس با روشهای دیوانه وارشان مردان، زنان و کودکان را که در حال فرار هستند از پشت به گلوله می بندند. این جریان ها از آغاز تا پایان بیمارش می کند: خود قوانین، پلیس قلدر، حکومت، که خلاف خواست مردم سرسختانه حامی جنایتکاران است و کشتارهارا تکذیب می کند، و مطبوعات که از بس ترسیده اند درچاپ و انتشار آنچه که هرکس با چشمان خود می تواند ببیند کوتاهی می کنند.
پس از کشتار شارپویل هیچ چیز شبیه گذشته نیست. حتی در کیپِ اقیانوس، اعتراض ها و راهپیمایی هایی صورت می گیرد. هرجا راهپیمایی انجام می گیرد افراد پلیس حاضر می شوند با تفنگهایی که به این سو و آن سو نشانه گرفته اند و دنبال بهانه می گردند تا شلیک کنند.
تمامی اینها یک روز بعد از ظهر که در حال انجام وظیفه ی تدریس است آغاز می شود. اتاق تدریس آرام است؛ او از این میز به آن میز سرمی زند، بررسی می کند تا ببیند دانشجویان چگونه با تمرینهایی که به آنها داده شده عمل می کنند و می کوشد تا مشکلشان را برطرف کند. ناگهان در بر پاشنه می چرخد و باز می شود. یکی از کارکنان ارشد جلو می آید، روی میز می کوبد و می گوید: " ممکن است به من توجه کنید!" در صدایش لرزشی عصبی است، صورتش برافروخته است. " لطفا قلمهایتان را زمین بگذارید و به من توجه کنید! هم اکنون در دو وال درایو راهپیمایی کارگران است. به دلایل امنیتی از من خواسته شده اعلام کنم که هیچ کس حق ندارد از اینجا خارج شود تا اطلاع بعدی. تکرار می کنم: هیچ کس مجاز نیست که اینجارا ترک کند. این حکمی است که از طرف پلیس صادر شده است. کسی سئوالی ندارد؟"
ظاهرا سئوالی نیست، اما تازه اگر سئوالی هم باشد وقت مطرح کردنش نیست. کشور به چه مرحله ای رسیده که آدم نتواند یک جلسه ی آموزشی را در صلح و آرامش اداره کند؟ در مورد حکم پلیس برای یک لحظه باورش نمی شود که پلیس به خاطر دانشجویان دانشکده را بسته است. آنها دانشکده را محاصره کرده اند تا دانشجویان، این سرچشمه ی بدنام چپگرایان به راهپیمایی نپیوندد، همین
امیدی به ادامه ی درس ریاضیات نیست. در اطراف اتاق پچ پچ و گفت و گواست، دانشجویان قبلا کیفهایشان را بسته و درحال خارج شدنند، مشتاق هستند ببینند چه خبراست.
به دنبال جمعیت تا خاکریز بالای دو وال درایو می رود. تمامی رفت و آمد ها متوقف شده است. راهپیمایان در حال رسیدن به وولساک رُد هستند در یک مار ضخیم ده، بیست نفری، پهلو به پهلو، می چرخند به سوی بزرگراه. بیشترشان مرد هستند، در لباس خاکستری- بالاپوش ها، کتهای مازاد ارتشی، کلاههای پشمی – بعضی هاشان عصا به دست دارند، همگی با زیرکی و آرامی راه می روند. تا چشم کار می کند انتهای این مار ضخیم دیده نمی شود.اگراو پلیس بود زهره ترک می شد.
دانشجوی رنگین پوستی در همان نزدیکی می گوید:"این همان پی ای سی است. چشمانش می درخشد، در نگاهش قصدی ندارد. او از کجا می داند؟ آیا اینها نشانه هایی است که آدم باید بشناسد؟ پی ای سی شبیه کنگره ی ملی افریقا نیست. خیلی شوم تراست. پی ای سی می گوید: آفریقا برای آفریقایی ها! سفید هارا به دریا بریزید!
هزاران هزار، ستونی از مردان راه خود را می پیچاند به بالای تپه. شبیه یک ارتش نیست، بلکه چیزی است از نوع خاص خود، ارتشی که به ناگهان از سرزمینهای بی حاصل کیپ فلاتز فراخوانده شده اند. زمانی که به شهر می رسند، چه خواهند کرد؟ به این صورت که هست، در منطقه، پلیس به اندازه ی کافی نیست تا جلوشان را بگیرد و گلوله ی کافی هم موجود نیست که بکشندشان.
دوازده ساله که بودبه درون اتوبوسی رانده شد پر از بچه های مدرسه و به خیابان آدرلی برده شد، در آنجا پرچمهای کاغذی نارنجی- سفید - آبی به آنها دادند و گفتند که هنگام عبور رژه روندگان از جلوشان تکان دهند. سیصد سال تاریخ، سیصد سال تمدن مسیحیت در رأس آفریقا، سیاستمداران در سخنرانی هاشان می گفتند: خداوندا! بگذار سپاست گوییم. اکنون، در برابر چشمانشان، خداوند دست حمایتش را از آنان دریغ می دارد. همین خداوند در سایه ی کوهستان شاهد تاریخی است که بی ثمر می شود.
در سروصدای اطرافش، در میان این تولیدهای ظریف خوش پوش بچه های دبیرستان روندبوخ و کالج دیوسزان، در این جوانانی که نیم ساعت پیش سرگرم جمع زدن زوایای حامل بودند و رویای شغلهای مهندسی راه و ساختمان در سر داشتند، او می تواند همان ضربه ی وحشت را احساس کند. آنها در انتظار لذت بردن از یک نمایش بودند، که دیگران را دست بیاندازند، و این میزبان دوده ای را مشاهده نکنند. بعداز ظهرشان خراب شده بود؛ آنچه اکنون دلشان می خواست رفتن به خانه بود، نوشیدن کوکا، خوردن ساندویچ و فراموش کردن آنچه گذشته بود.
و او؟ او نیز متفاوت نبود. آیا فردا نیز کشتی ها حرکت خواهند کرد؟- این یکی از فکر هایش بود. باید پیش از اینکه دیربشود بروم بیرون!
روز بعد، هنگامی که همه چیز تمام شده و راهپیمایان به خانه رفته اند، روزنامه ها راههایی برای صحبت کردن درباره ی آن پیدا کرده اند. آنها راهپیمایی را این طور توصیف کرده اند: ایجاد منفذی برای سرکوب خشم. یکی از بسیار راهپیمایی های اعتراضی سراسری به دنبال شارپویل. آنها می گویند: براثر عملکرد خوب(برای یک بار) پلیس و همکاری رهبران راهپیمایی خنثی شد. آنها می گویند: حکومت به خوبی نصیحت شده بود که بنشیند و یادداشت بردارد. آنها رویدادرا مهار کردند و از آنچه بود کمتر ساختند. او گول نخورده بود. به کوچک ترین صدای سوت، از خانه های موقتی و پادگانهای کیپ فلاتز، همان ارتش مردان بیرون خواهند جست، قوی تر از قبل، به تعداد بی شمار. مسلح به تفنگهای چینی. چه امیدی است به مقاومت در برابر آنها که به آنچه برایش می ایستی باور نداری.
موضوع نیروی دفاعی است. وقتی مدرسه را ترک کرد باید یک سفید پوست در مقابل سه سیاه پوست به نظام وظیفه می رفتند. بخت با او بود که قرعه به نامش اصابت نکرد. اکنون همه چیز تغییر می کرد. مقررات جدیدی بود. هرآن ممکن بود در صندوق نامه اش یادداشتی ببیند. به شما احتیاج است که خودرا در ساعت نه صبح در فلان تاریخ به پادگان معرفی کنید. تنها وسایل بهداشتی با خود بیاورید.
وورترکرهوگت، جایی است در ترانسوال، اردویی آموزشی که بسیار درباره ی آن شنیده است. جایی که سربازان وظیفه را از کیپ به آنجا می فرستند، دور از خانه که تربیتشان کنند. در عرض یک هفته خودرا در پشت میله های خاردار در وورترکرهوگت خواهد یافت و چادری را با آفریقایی های آدمکش سهیم خواهد شد، گوشت بیف کنسروی خواهد خورد و از رادیو اسپرینگبوک آواز جانی ری گوش خواهد کرد. تحملش را نخواهد داشت؛ مچ های خودرا خواهد برید. تنها یک راه باز مانده است: فرار. اما چطور می تواند بدون گرفتن مدرک خود فرار کند؟ این کار شبیه جداشدن برای یک سفر طولانی است، سفر زندگی، بدون لباس، بدون پول، بدون سلاح(مقایسه بیشتر منتج از بی میلی است.)

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید