
12-25-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
جوانی
اثر:
جان کوئتزی
ترجمه ی: م.سجودی
باید راههایی برای پول پس انداز کردن پیدا کند. مسکن تنها، بالاترین هزینه را می برد. در بخش طبقه بندی شده ی روزنامه ی محلی همپستید آگهی می کند: "خدمتکار خانه، با سابقه ی کار و مسئولیت پذیر، کوتاه مدت یا طولانی." به دو تلفنی که جواب می دهد آی بی ام را به عنوان کارسابق خود می دهد و امیدواراست که ته و توی قضیه را در نیاورند. تأثیری که می کوشد بیافریند از برازندگی ظریفی برخورداراست. این کارتأثیر خوبی می گذارد تا برای یافتن آپارتمانی در سوییس کاتیج در ماه جون سرگرم باشد.
افسوس که آپارتمان را برای خود ندارد. این آپارتمان از آن بانوی مطلقه ای است با دختری کوچک. در مدتی که او در سوییس است، دختر کوچولو و پرستارش در حمایت او هستند. وظایفش ساده است: به غذا توجه کند، قبض هارا بپردازد، و به هنگام کارهای فوری دم دست باشد. یک اتاق هم برای خود خواهد داشت و دسترسی به آشپزخانه.
در تصویر، یک شوهر سابق هم دیده می شود. سر و کله ی این شوهر سابق شنبه ها برای بیرون بردن دخترش پیدا می شود. بنا به گفته ی کارفرمایش یا حامی مؤنثش، این شوهر سابق "کمی تندخو است" و نباید اجازه داد که "چیزی را بدزدد". فکر می کند راستی این شوهر چه چیزی را ممکن است بخواهد بدزدد؟ به او گفته شده که بچه را یک شب نگاه می دارد. به سراسر آپارتمان سر می کشد. چیزهارا برمی دارد. به هیچ وجه، مهم نیست که چه قصه ای می بافد – زن نگاه معنی داری به او می اندازد – اگر او مجاز به برداشتن چیزها باشد.
بنابراین کم کم می فهمد که چرا به او نیازاست. پرستار که اهل مالاوی است، کشوری نه چندان دور از آفریقای جنوبی، به خوبی از عهده ی تمیز کردن آپارتمان برمی آید، خرید می کند، به بچه غذا می دهد، پیاده او را به مهد کودک می برد و می آورد. شاید حتی قادر به پرداخت قبض ها نیز باشد. آنچه در توانش نیست، ایستادن در برابر مردی است که تا همین اواخر کارفرمایش بوده و هنوز به چشم ارباب نگاهش می کند. شغلی که درواقع خود به دلخواه پذیرفته نگهبانی است، نگهبانی آپارتمان و محتویات آن از دست مردی که تا همین اواخر در آن می زیسته است.
روز اول ماه جون تاکسی کرایه می کند، صندوق و چمدان خودرا در آن می گذارد و از حومه های کهنه ی آرچوی رُد به منطقه ی زیبا و سطح بالای همپستید نقل مکان می کند.
آپارتمان بزرگ و جادار است؛ آفتاب از لای پنجره ها به درون اتاق جاری می شود؛ قالی های سفید نرم کف اتاق را پوشانده است، قفسه های کتاب پراست از کتاب های چشم نواز. همه چیز کاملاً مغایر باچیزهایی است که تا کنون در لندن شاهدشان بوده است. این خوش اقبالی باورش نمی شود.
هنگامی که اثاثیه اش را باز می کند،دختری کوچولو، صاحبخانه ی جدیدش در آستانه ی در ایستاده، کوچک ترین حرکت هایش را زیر نظر دارد. او هیچکاه تا کنون از بچه ای مواظبت نکرده است. آیا به دلیل جوانی اش پیوندی طبیعی با بچه دارد؟ آهسته و آرام، در حالی که مطمئن ترین لبخندش را به روی لب می آورد، در را به روی او می بندد. پس از چند لحظه، دختر در را با فشار باز می کند و عبوسانه باز به بازرسی ادامه می دهد. انگار که می گوید،این خانه ی من است. توی خانه ی من چکار می کنی؟
اسمش فیونا است. پنج ساله است. نزدیکیهای غروب می کوشد تا در دوستی را با او بازکند. در اتاق نشیمن، جایی که دختر سرگرم بازی است، روی زانو می نشیند و گربه نری درشت هیکل، تنبل و بی تفاوت را نوازش می کند. گربه نوازش را تحمل می کند، همان طور که به نظر می رسد همه چیزهارا تحمل می کند.
از دختر می پرسد: "این بچه گربه شیر نمی خواد؟ کمی شیر بهش بدیم؟"
دخترک هیچ واکنشی نشان نمی دهد، به نظر می رسد که صدایش را نمی شنود.
به سمت یخچال می رود، در پیاله ی گربه شیر می ریزد، آن را جلو گربه می گذارد. گربه شیر سرد را بو می کشد اما نمی نوشد.
دخترک ریسمان را به دور عروسک هایش می پیچد، آنهارا در زنبیل لباسشویی می چپاند و دوباره بیرون می کشد. اگر این یک بازی است، از آن نوع بازیهایی است که او از آن سردرنمی آورد.
از دخترک می پرسد: "عروسکهات اسمشون چیه؟"
دخترک جواب نمی دهد.
- اسم این لولو چیه؟ گلی؟
دخترک می گوید: "لولو نیست."
تسلیم می شود. می گوید: "بهتره برم دنبال کارم." و برمی گردد دنبال کارش.
به او گفته شده که پرستار را تئودورا بنامد. تئودورا تا کنون اسم خودرا برای او آشکارکرده است: نه درواقع ارباب. او در انتهای راهرو جنب اتاق کودک اتاقی را اشغال کرده است. معلوم شده که این دو اتاق و رختشویخانه حوزه ی قلمرو اوست. اتاق نشیمن قلمرو بی طرفی است.
حدس می زند که تئودورا چهل ساله باشد. پیش از خروج از مالاوی در خدمت مرینگتن ها بوده. شوهر سابق تندخو مردم شناس است؛ مرینگتن ها در یک سفر پژوهشی در کشور تئودورا بوده اند، موسیقی قبیله ای ضبط و ابزار موسیقی جمع آوری می کرده اند. به گفته ی مرینگتن ها ، تئودورا خیلی زود " نه تنها یک یاری دهنده ی خانه بلکه یک دوست شد.". اورا به لندن آوردند برای اینکه نسبت به کودک علاقمند شده بود. هر ماه دستمزدهایش را به خانه می فرستد تا خورد و خوراک، لباس و هزینه ی مدرسه رفتن بچه هایش تأمین شود.
و اکنون، به ناگاه غریبه ای را در تصدی این قلمرو گذاشته اند و گنج او را نصف کرده اند. تئودورا با تحمل کردن و با سکوتش به او می فهماند که از حضورش متنفر است.
زن را سرزنش نمی کند. مسئله این است که آیا صرفاً غرورش از تنفر نهفته اش بیشتر جریحه دارشده است؟ تئودورا باید بداند که او انگلیسی نیست. آیا تنفرش نسبت به شخص اوست که یک آفریقای جنوبی است، یک سفید پوست است، یک آفریکانراست؟ او باید بداند که آفریکانرها چه کسانی هستند. آفریکانرها افرادی هستند – مردان شکم گنده و دماغ قرمز، کلاه به سر با شلوارهای کوتاه، زنهای چاق و چله در لباسهای بیقواره – در سراسر آفریقا: در رودزیا؛ آنگولا، کنیا و به طور حتم در مالاوی. آیا می تواند طوری به او بفهامند که او هیچ یک از آنها نیست، که آفریقای جنوبی را ترک کرده و برآن شده تا آفریقای جنوبی را برای همیشه پشت سر بگذارد؟ آفریقا از آن توست، از آن توست تا هرگونه که آرزو کنی با آن بسازی: اگر بی خبر، در پشت میز آشپزخانه این را به تئودورا می گفت، آیا نظرش را نسبت به او تغییر میداد؟
آفریقا از آن توست. چه کاملا طبیعی می نمود اگرهنوز آن قاره را موطن خود می نامید، در حالی که از بُعد اروپا بیش از بیش مضحک به نظر می آید: که دسته ای از هلندی ها یاید در ساحل ووداستاک گرد هم آیند و مالکیت خطه ی خارجی را که هیچگاه قبلاً چشم بر آن نداشته اند ادعا کنند؛ که نیاکانشان اکنون باید آن خطه را به عنوان دارایی مادرزادیشان قلمداد کنند. از این چرند تر اینکه آن را نخستین گردهم آیی زمینی نامیده اند که فرمانهایش نامفهوم بود یا انتخاب کردند که نامفهوم باشد.دستورهایش حفر باغی بود و کاشتن اسفناج و پیاز برای زیردریایی هند شرقی. دو هکتار، سه هکتار، پنج هکتار حداکثر: تمامی آنچه که نیاز بود. هرگز در نظر نبود که باید بهترین بخش آفریقا را بدزدند. آگر آنها تنها از فرمانهایشان پیروی می کردند، اکنون نه او اینجا بود، نه تئودورا. تئودورا با خوشحالی در زیر آسمان های مالاوی ارزن آرد می کرد و او – راستی او چه می کرد؟ در پشت میزی در اداره ای در روتردام بارانی می نشست و ارقام را در دفتری کل جمع و تفریق می زد.
تئودورا زن چاقی است، چاق به تمام معنا، از گونه های گوشتالویش تا قوزک های بادکرده اش. قدم زنان از این طرف به آن طرف خودرا می جنباند، از سنگینی خس خس می کند. در اندرونی ها دم پایی به پا می کند، هنگامی که صبح ها بچه را به مدرسه می برد، پاهایش را در کفشهای تنیس می فشارد، کت سیاه بلندی می پوشد و کلاه بافتنی به سر می گذارد. شش روز هفته را کار می کند. یکشنبه ها می رود به کلیسا، در غیر این صورت روزهای استراحتش را در خانه می گذراند. هرگز از تلفن استفاده نمی کند؛ به نظر می رسد که هیچ محفل اجتماعی ندارد. نمی تواند حدس بزند که تئودورا هنگامی که با خودش است چه می کند. هیچ وقت به اتاق او یا بچه سرک نمی کشد، حتی هنگامی که آنها بیرون از آپارتمان هستند: در مقابل امیدواراست که آنان نیز در اتاقش به کندوکاو نپردازند.
درمیان کتابهای مرینگتن ها کتاب ورق بزرگی از صورقبیحه ی چین امپراتوری است. مردان با کلاههای عجیب و غریب خرقه هاشان را باز می کنند و آلتهاشان را با خشونت به سمت آلتهای زنان ریزنقش هدف می گیرند که به اجبار به این کار تن درداده و لنگهاشان را به هوا بلند کرده اند. زنها رنگ پریده و عسلی رنگ به بچه زنبورها می مانند؛ انگار پاهای کوچکشان به شکمشان چسبیده است. متحیر می ماند که آیا هنوز هم زنان چینی به همین صورت لخت و عریان هستند، یا آموزش جدید دیده اند و کار در مزرعه ها بدنهای مناسب و پاهای خوش ریختی به آنها بخشیده است؟ آیا فرصتی پیداکرده که از این جریان سردربیاورد؟
از زمانی که ظاهراً به عنوان یک آدمی وابسته و حرفه ای، مسکن آزاد به دست آورده، مجبوراست وانمود کند که شغل دارد. صبح زود از خواب برمی خیزد، زودتر از آنچه که معمول است، صبحانه را پیش از به جنب و جوش درآمدن تئودورا و بچه صرف می کند. سپس دررا به روی خود می بندد. هنگامی که تئودورا از بردن بچه به مدرسه برمی گردد، آپارتمان را ترک می کند، به این معنا که به سر کار می رود. روزهای اول حتی کت چرمی سیاه خودرا می پوشد، اما به زودی خودرا از این بخش عوامفریبی رها می کند. بعد از ظهرها گهگاه ساعت پنج و بعضی مواقع هم ساعت چهار به خانه برمی گردد.
خوبی اش این است که تابستان است و محدودیتی در بریتیش میوزیم و کتاب فروشی ها و سینماها وجود ندارد، بلکه می تواند در حول و حوش پارکهای عمومی پرسه بزند. این حالت کم و بیش به پدرش می ماند که در طول دوره های طولانی بیکاری، زندگی می گذراند: شهر را در لباسهای کارش زیر پاگذاشتن، در بارها نشستن، به عقربه های ساعت نگاه کردن، و چشم به راه ساعت مناسبی که به خانه برگردد. آیا رویهمرفته روشن خواهد شد که فرزند پدرش خواهد بود؟ آیا جریان سستی، سخت در او ریشه دوانده است؟ آیا روشن خواهد شد که میخواره نیز خواهد بود؟ آیا خلق و خوی خاصی لازم است تا آدم میخواره بشود؟
نوشابه ی پدرش براندی بود. او نیز یک بار براندی را امتحان کرد، چه چیزی نصیبش شد جز حالتی ناخوشایند و فلزگونه. در انگلستان مردم آیجو می نوشند که از مزه ی ترشش خوشش نمی آید. اگر لیکور را دوست ندارد، آیا علامت سالم بودن و تلقیح شدن دربرابر میخواره شدن است؟ آیا هنوز راههای دیگری وجود دارد مبنی بر اینکه پدرش خودرا در زندگی او متجلی سازد و هنوز حدس زده نشده است؟
طولی نمی کشد که سروکله ی شوهر سابق پیدا می شود. صبح یکشنبه است و او در رختخواب راحت و بزرگ چرت می زند که ناگهان زنگ در صدا می کند و کلیدی در قفل به چرخش درمی آید. از رختخواب بیرون می پرد و به خود بد و بیراه می گوید. صدایی به گوشش می رسد: "سلام فیونا، سلام تئودورا! صدای کشاکش و پاهای درحال دویدن. سپس بدون اینکه تقه ای به در اتاقش زده شود، لنگه های در باز می شود و آنها، مرد با بچه در آغوش براندازش می کنند. او به ندرت شلوارش را می پوشد. مرد می گوید: "سلام! ما اینجا چی می بینیم؟"
یکی از همان عبارت هایی که انگلیسی ها بکار می برند؛ برای نمونه هنگامی که پلیس انگلیسی کسی را در حال ارتکاب جرم دستگیر می کند. فیونا که می تواند بگوید که در اینجا چه می بیند، انتخاب می کند چیزی نگوید. در عوض، از ایوانش در آغوش پدر، با سرد ی آشکاری به او می نگرد. دختر پدر، با همان چشمان سرد، با همان ابرو.
می گوید:" من در غیاب خانم مرینگتن از آپارتمان مواظبت می کنم."
مرد می گوید: "آها بله، همون آفریقای جنوبیه. فراموش کرده بودم. اجازه بدین خودمو معرفی کنم. ریچارد مرینگتن. من در گذشته ارباب ملک اربابی اینجا بودم. اوضاع و احوال اینجارو چطور دیدین؟ خوب جا افتادین؟
- بله، خوبم.
- خوبه.
سر و کله ی تئودورا با کت و چکمه های بچه پیدا می شود. مرد می گذارد تا دختر از آغوشش بیرون بخزد. به دختر می گوید: "جیشتو هم بکن، پیش از اینکه سوار ماشین بشیم."
تئودورا و بچه دور می شوند. آن دو با هم می مانند، این مرد خوش اندام و خوش لباس که او در رختخوابش خوابیده بوده است.
مرد می گوید: "خوب تا کی قصد داری اینجا بمانی؟"
- درست تا آخر ماه.
- نه، مقصودم تا کی توی این کشور؟
- آها، معلوم نیست. من آفریقای جنوبی را ترک کرده ام.
- به نظر می رسد اونجا اوضاع خیلی خرابه، اینطور نیست؟
- بله.
- حتی برای سفیدها؟
چقدر آدم باید به پرسشی شبیه این جواب بدهد؟ اگر نمی خواهی که از شرم نابود بشوی؟ اگر می خواهی که از تحولات عمده و ناگهانی که فرا می رسد نجات پیداکنی؟ چرا کلمه های بزرگ در این کشور بی جا به نظر می رسند؟
می گوید: "بله، دست کم من این طور فکر می کنم."
مرد می گوید: "این به یادم می آورد که،" از اتاق به سوی ردیفی از صفحه های گرامافون عبور می کند، در میانشان به جست و جو می پردازد، یکی، دوتا و سه تا را جدا می کند.
این درواقع همان چیزی است که در برابرش اخطار شده، درست همان چیزی که نباید اجازه دهد اتفاق افتد. به مرد می گوید: " ببخشید. خانم مرینگتن بخصوص از من خواست که...."
مرد تمام قد برمی خیزد و دربرابر او می ایستد.
- دایانا بخصوص از شما چی خواست؟
- هیچ جیز مجاز نیست از آپارتمان خارج شود."
- مزخرفه. این صفحه ها مال منه، اون هیچ از اونا استفاده نمی کنه.
با سردی جست و جویش را از سر می گیرد، صفحه های بیشتری را جابه جا می کند.
- اگه حرف منو باور نداری یه زنگ بهش بزن.
بچه با چکمه های سنگینش می پرد وسط اتاق. مرد می گوید: "عزیزم، آماده ای بریم، نه؟
-خداحافظ. امیدوارم به همه خوش بگذره. خداحافظ تئودورا. نگران نباش، ما پیش از وقت حمام برمی گردیم."
و درحالی که دخترش و صفحه هارا بغل کرده، از در خارج می شود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|