نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت هفتم

نیكا در حالیكه فریاد می كشید) دیر می رسیم من می دونم) قدم به حیاط گذاشت از دور كیانوش و آقای جمالی را در حال پاك كردن شیشه اتومبیل دید. كمی جلوتر رفت . كیانوش دستمال را از جمالی گرفت و خود مشغول شد و جمالی به داخل ساختمان برگشت. در حالی كه دسته گلی را كه در دستش بود در هوا تكان می داد بسوی او پیش رفت . كیانوش در آخرین لحظات متوجه اوشد، سرش را بالا آورد ، نیكا با شادی خندید و گفت:


- سلام آقای مهرنژاد - سلام خانم شب بخیر، جایی تشریف می برید؟
- بله اگه پدر ومادذرم حاضر بشن .... من می دونم دیر می رسیم، از اینجا تا فرودگاه این همه راه.
- آهان پس به استقبال عمه تون می رید؟
- بله!
- شما رو خیلی سرحال می بینم.
- تعجبی نداره ، چون بعد از ماهها عمه ام رو می بینم.
- ایشون مریض بودن؟
- بله برای جراحی قلب رفته بودن، البته اونجا خونه دخترشون بود، شادی اونم می آد.
- كه این طور عمه ، دختر عمه و پسر عمه درست گفتم.
- بله!
- می تونم سوالی بكنم؟
- البته!
- شما نسبت دیگه ای هم با پسر عمه تون دارید؟
- منظورتون رو نمی فهمم؟
- نشنیده بگیرید.
نیكا لحظه ای سكوت كرد و بعد گفت :" نه آقای مهرنژاد... فعلا نه"
- پس به زودی...
-بله!
- تصورش رو می كردم ، شما این روزها خیلی شاد هستین.
نیكا خندید . كیانوش به گلها نگاه كرد و گفت:" دسته گل قشنگیه!"
- متشكرم ، می دونید من زیاد از گل میخك خوشم نمی آد
- چه گلی رو دوست دارید؟
- گل سرخ
- خوب پس چرا گل میخك خریدید؟
- آخه ..... آخه.....
- فهمیدم مسلما مطابق سلیقه پسر عمه تونه
- همین طوره .
كیانوش لبخند زد و طور به نیكا نگاه كرد كه او احساس كرد مسخره اش می كند ، بعد مشغول كار خود شد. نیكا هم بطرف ماشین پدر رفت و یكباره فریاد زد:" خدای من!"
كیانوش با سرعت به جانب او برگشت و پرسید:" چی شده خانم معتمد؟"
- لاستیك ماشین پدر پنچره.
- خوب اشكالی نداره، حتما دكتر زاپاس دارن.
- ولی آقای مهرنژاد این كار كلی وقت میگیره.
در همین لحظه دكتر وهمسرش نیز سر رسیدند نیكا با عصبانیت گفت:" می بینید جناب دكتر"
- خدای من! نمی دونستم پنچره
- دیر میشه .... دیرمیشه ، من از اولم گفتم.
- شلوغ نكن دختر ، پدرت الان لاستیك رو عوض میكنه
- متاسفانه نمی تونم افسانه جون
- چرا؟
- چون زاپاس هم پنچره
- شنیدید مادر، وای حالا باید چكار كنیم؟
كیانوش جلو آمد و گفت "اینكه مسئله ای نیست دكتر" بعد سوئیچ اتومبیلش رااز جیب در آورد و مقابل دكتر گرفت و ادامه داد:" بفرمایید این هم ماشین ، در اختیار شماست."
- ولی كیانوش جان مثل اینكه شما خودتون می خواستید بیرون برید؟
- خوب نمی رم.
- ولی این درست نیست ما با آژانس میریم.
- دكتر شوخی می كنید؟ كار من واجب نبود. فقط میخواستم برای هواخوری برم، باشه یه وقت دیگه .
همسر دكتر گفت: كیانوش جان شما هم با ما بیا هم هواخوریه ، هم ما خوشحال می شیم .
- منم از مصاحبت شما خوشحال می شم
- پس دیگه مشكلی نیست ، نیكا ، افسانه سوار بشید ، آقای مهرنژاد زحمت می كشند و ما رو می رسونن . برای برگشتن هم یه فكری می كنیم
- دكتر اگه اجازه بدید ترجیح می دم مزاحمتون نشم ، محیط پر سر و صدای فرودگاه غیر قابل تحمله ، از او گذشته من با خودم عهد كردم هیچ وقت برای استقبال یا بدرقه كسی به فرودگاه نرم .
دكتر با تردید سوئیچ را گرفت و تشكر كرد ، كیانوش جلو رفت و درها را باز كرد و خود كنار ایستاد . دكتر و همسرش در صندلیهای جلو جا گرفتند و نیكا در حالیكه تمام حواسش متوجه آخرین جمله كیانوش بود، جلوی در ایستاد و به كیانوش كه رو به رویش ایستاده بود ، آرام گفت:" آقای مهرنژاد فرودگاه هم برگه ای از اون دفتره؟"
كیانوش جلو آمد ، لحظه ای نگاهش را بصورت نیكا دوخت و گفت:" بله ، به وقتش اون دفتر رو در اختیارتون می ذارم ، با وجودی كه روزگاری ابدا مایل نبودم كسی حتی خطی از اون رو بخونه ... ولی ....
كیانوش سكوت كرد ، نیكا نمی دانست ادامه جمله اش چیست ، ولی منتظر هم نماند و سوار شد. كیانوش در را بست و ماشین بحركت در آمد . نیكا برگشت و به پشت سرش نگاه كرد . دكتر از پنجره سرش را بیرون آورد و گفت:" بازم متشكرم، خدانگهدار"
كیانوش دستش را بلند كرد و چون همیشه آن لبخند ساختگی بر لبش درخشید و هنوز ماشین از خانه خارج نشده بود كه سلانه سلانه بطرف اتاقش رفت.
دكتر در آینه نگاهی به نیكا كرد و گفت:" مرد جالبیه!"
نیكا با سر تصدیق كرد و آرام گفت :" خیلی جالب!"
مادر وارد گفتگوی آنها شد و گفت :" مسعود حالش خیلی خوب شده."
- بله ولی هنوز سر دردهای عصبی و تشنج دستها و پاهاش برطرف نشده و شاید تا یكی دو سال هم همین طور بمونه من اونو از صفر ساختم واقعا ویرونه بود."
- نیكا نگاهی خریدارانه به دور و برش كرد و گفت: عجب ماشین قشنگی داره!
- بله!
- خیلی گرون قیمته ، نه؟
- گمون كنم ، خوب اون صاحب یكی از بزرگترین شركتهای بازرگانیه . قبل از این بیماری یادم می آد همه صحبت از اون می كردند . من نقلش رو زیاد شنیده بودم، باعث تعجب بود كه مرد جوونی به سن و سال اون، چنین مدیر لایقی باشه .
- می دونی مسعود من خیلی ازش خوشم می آد خیلی آقاست، رفتارش خیلی مودبانه و متینه.
- موافقم ، تو چطور نیكا؟
نیكا كه در خود فرو رفته بود، با شنیدن اسمش گویا از خواب پریده باشه ناگهان بخود آمد و برای آنكه خود را متوجه نشان دهد بجای پاسخ سوالی كه نشنیده بود گفت:" راستی رشته اش چیه؟"
- فوق لیسانس مدیریت بازرگانی
- جدی؟ مسعود فوق لیسانسه؟
- بله!
- پس حتما از بس درس خونده و كار كرده به این روز افتاده
- تصور نمی كنم مادر ، مسئله بیشتر از این حرفهاست
دكتر با تعجب به نیكا نگاه كرد و پرسید:" تو در این مورد چیزی می دونی؟"
نیكا دستپاچه پاسخ داد:" نه .... فقط حدس میزنم."
- مسعود خیلی مونده؟ نیكا راست می گه دیر شد، خدا كنه بموقع برسیم
- می رسیم خانم ، نیكا خانم عجله داره زودتر نامزدش رو ببینه شما چرا؟
هر دو با صدای بلند خندیدند نیكا كه از شدت شرم گونه هایش گل انداخته بود معترضانه گفت:"ا... پدرجون..
بقیه راه تقریبا در حالت سكوت و اضطراب ناشی از تاخیر گذشت ، ولی بالاخره وارد پاركینگ فرودگاه شدند. دكتر چندین مرتبه قفل درهای ماشین را چك كرد و نیكا و افسانه را عصبانی ساخت ، ولی او خونسردانه در مقابل فریادهای اعتراض آنها گفت : امانت مردمه بعد با سرعت بطرف سالن انتظار به راه افتادند ، هنوز قدم اول را بداخل سالن نگذارده بودند كه بلندگو شماره پرواز میهمانان را اعلام كرد . لحظات در نظر نیكا كند و كشدار می گذشت . او دائما در میان مسافرینی كه از پشت شیشه می گذشتند سرك می كشید ، ولی نشانی از مسافران خود نمی یافت . بالاخره انتظار پایان یافت و چشمان منتظر نیكا بر چهره عمه و دو نفر همراهش خیره ماند . عمه مانند همیشه بود همان صورت شكسته و نگاه مهربان ، ولی آن دو نفر را گویا هرگز ندیده بود چهره شادی خیلی فرق كرده بود ، ولی نه به اندازه چهره عجیب ایرج با آن موهای بلند و مسخره ، نیكا از دیدن هر دوی آنها یكه خورد ، ولی به روی خود نیاورد . از میان منتظران راهی به پشت شیشه جست و برای عمه و خانواده اش دست تكان داد . آنها نیز كه در میان استقبال كنندگان بدنبال خانواده دكتر می گشتند ، بلافاصله متوجه نیكا شدند و با لبخند برایش دست تكان دادند .
لحظاتی بعد نیكا بطرف عمه دوید و خود را در آغوش او انداخت ، بعد از آن شادی را صمیمانه بوسید . دكتر خواهرش را در آغوش كشید و از احوالش پرسید . آنگاه در حالیكه بین خواهر و خواهر زاده هایش قرار گرفته بود ، بطرف پاركینگ به راه افتادند ، ایرج و نیكا چند قدمی با بقیه فاصله گرفته بودند و عقب تر حركت می كردند ، ایرج گفت :" حال همه رو پرسیدی غیر از من."
- خوب اینكه ناراحتی نداره حال شما چطوره ایرج خان؟ سفر خوش گذشت ؟
- خوبم ، ممنون جای شما در تمام مدت خیلی خیلی خالی بود
- دوستان بجای ما
- دوستان بسیار، ولی هیچ كدوم نمی تونند جای شما رو بگیرن ، حتما باید یه سفر با هم بریم اونطرفی
نیكا لبخندی زد و چون نزدیك ماشین رسیده بودند به وسط جمع پرید و گفت:" صبر كنید ، اگه گفتید ماشین ما كدومه "
باوجودی كه ماشین كیانوش دقیقا مقابل چشمهای آنها قرار داشت ، هیچكدام به آن اشاره نكردند . بالاخره وقتی نیكا به تمام پاسخهای آنها جواب منفی داد، ایرج با انگشت به ماشین كیانوش اشاره كرد و به شوخی گفت: نكنه می خوای بگی اینه؟
نیكا با شیطنت پاسخ داد: چرا كه نه؟
ایرج با نعجب به دكتر نگاه كرد. در اینحال نیكا سوئیچ را از پدرش گرفت و در را باز كرد و گفت: خواهش میكنم بفرمایید
ایرج در حین سوار شدن گفت:" خدای من! دای جان حسابی وضعت خوب شده! ماشین مدل بالایی داری.
دكتر در حالیكه استارت میزد گفت: بله البته فقط همین امشب .
شادی كنار ایرج روی صندلی جلو نشست و گفت: ببینم نكنه بخاطر ما از آژانس ماشین كرایه كردید؟
نیكا خندید و جواب داد : نخیر این ماشین به ما پیشكش شده
ایرج ناباورانه پرسید: از طرف چه كسی؟
نیكا صدایش را بم كرد و گفت: از طرف هواداران
عمه نگاهی به همسر دكتر كرد و گفت : نیكا چی می گه افسانه جون؟
- شوخی میكنه الهه خانم . می خواستیم بیایم ماشین مسعود پنچر بود آقای مهرنژاد سوئیچش رو به ما داد تا بموقع برسیم .
- ایرج برگشت و گفت: آقای مهرنژاد، اون دیگه كیه زن دایی؟
- همون پسری كه داره تو خونه مداواش می كنه .
- پس اسمش مهرنژاده .
- نه آقا اسمش كیانوشه، مهرنژاد فامیلیشه
ایرج به نیكا نگاه كرد و گفت : با ما هم بله شیطون؟
- چرا كه نه.
همه خندیدند و ایرج گفت : پس لقمه بزرگی برداشتی دایی جون، طرف باید خیلی پولدار باشه
- پولدار كه هستند ، ولی به من ربطی نداره .
- چطور به شما ربطی نداره؟
- من اینكارو فقط بخاطر دوستم آقای بهروزی قبول كردم ، نه منافع مادی
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید