نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت نهم
كیانوش بالش را روی سرش فشرد، براحتی می توانست صدای نیكا را بشنود ، حتما پنجره اتاقش باز بود . صدای بازی آنان چنان در اتاق او پیچیده بود كه گویا بازی در همان اتاق جریان داشت . كیانوش روی تخت نشست . بالش را به گوشه ای پرتاب كرد و فریاد كشید :" جلال"
جمالی بسرعت داخل اتاق گردید مضطرب پرسید:" چی شده آقا؟"
- قرصهام ، قرصهام كجاست ؟

- او با سرعت از اتاق خارج شد ، لحظه ای بعد با یك لیوان آب و ظرفی كه درون آن چندین قرص قرارداشت ، بازگشت . كیانوش تمام قرصها را با هم به دهان ریخت و لیوان آب را لاجرعه سر كشید ، جمالی جلو آمد و دستش را بر پیشانی كیانوش گذاشت . آنگاه بالش را از گوشه اتاق برداشت . بر روی تخت گذاشت و شانه های كیانوش را به عقب كشید و او را وادار به دراز كشیدن كرد، آنگاه با سرعت از اتاق خارج شد . ولی هنوز چند لحظه ای نگذشته بود كه بار دیگر بازگشت ، در دستش حوله ای خیس و خنك بود . آن را بر روی پیشانی جوان گذاشت و او چشمانش را بزحمت گشود مرد پرسید: آقا می خواهید دكتر رو خبر كنم؟
- نه.
- سعی كنید بخوابید.
بعد بطرف پنجره رفت و در حالیكه زیر لب غر میزد( نصفه شب بازی، اون هم با این همه سر و صدا ، عجب دختر بی فكریه!)
آن را بست كیانوش بی اختیار به جانب پنجره برگشت ، لحظه ای به پرده ها خیره شد و گفت : متشكرم جلال میتونی بری.
- نه آقا ، تا شما نخوابید نمی رم .
- برو استراحت كن من بهتر شدم .
- هر چی شما بفرمایید.
آنگاه نگاه دیگری به صورت رنگ پریده جوان كرد و آهسته خارج شد . با خروج او كیانوش از جای برخاست پشت پنجره رفت ، پرده را كنار زد و پنجره را باز كرد و مقابل آن ایستاد. بار دیگر موجی از هیاهو وارد اتاق شد . كیانوش توپ رنگارنگ را می دید كه به این طرف و آن طرف پرتاب می گردید. و صدای كودكانه خنده نیكا را می شنید، نسیم خنك بهاری به صورتش میخورد و او احساس سرما میكرد ، این مناظر او را به روزهای گذشته می كشاند ولی او نمیخواست دفتر خاطراتش را مرور كند ، خسته و سرخورده چشمانش را روی هم گذاشت .
*******************
توپ پشت تخت افتاد، نیكا بطرف توپ دوید،روی تخت خم شد و توپ را برداشت ، درحین بلند شدن چشمش به پنجره روبه رو افتاد كیانوش را پشت آن دید . توپ را بطرف او پرتاب كرد، وقتی توپ به هوا رفت ، تازه فهمید كه چه كرده است و در دل آرزو كرد توپ به او نرسد ، ولی توپ دقیقا از پنجره روبرو گذشت و به تن كیانوش خورد و او را بخود آورد . او چشمانش را گشود و توپ را مقابل پای خود و نیكا را پشت پنجره دید ، خم شد توپ را برداشت . نیكا برایش دست تكان داد . او توپ را بطرفش پرتاب كرد و بسرعت از جلوی پنجره كنار رفت و پرده ها را كشید . ایرج كنار نیكا آمد و پرسید :" آقا اتاق شما رو تماشا می كردن؟"
نیكا دستپاچه گفت:" نه ، داشت پنجره اتاقش را می بست ، من توپ رو براش پرت كردم."
شادی هم جلو آمد و پرسید:" كجاست ؟ كدوم پنجره؟
نیكا به پنجره اتاق كیانوش اشاره كرد: اون پنجره
- ولی اونجا كه كسی نیست.
- كنار رفت
- برای چی توپ رو براش پرت كردی؟
- خودم هم نمی دونم خیلی مسخره بود به گمونم ناراحت شد
- خودت رو ناراحت نكن دختر، فكر می كنه توپ اتفاقی تو اتاقش افتاده
ایرج با اخم روی كاناپه نشست . نیكا متوجه ناراحتی او شد خودش هم ناراحت و پشیمان بود ، ولی شادی راست می گفت مسلما كیانوش تصور كرده بود كه توپ اتفاقی با او برخورد كرده است، او مطمئن بود كه كیانوش به اتاقش نگاه نمیكرد . پس حتما نمی فهمید كه نیكا عمدا توپ را بسوی او پرتاب كرده است . اما مشكل دیگری نیز بود ایرج را چطور قانع كند
- گوش كن ایرج باور كن من منظوری نداشتم
- می دونم
- پس چرا اینطوری نشستی ؟ تو كه انقدر حساس نبودی!
- حق داری ، منو ببخش ، منظوری نداشتم ... خوب دخترها ادامه می دید یا می خوابید؟
- من كه خوابم گرفته.
- این از شادی خانم كه از دور خارج شد ، نیكا جان تو هم استراحت كن ، من هم می رم تا شماها راحت باشید.
بعد از جای برخاست ، بطرف در رفت . نیكا نیز بدنبال او براه افتاد ایرج در را باز كرد و خارج شد" بعد بطرف نیكا برگشت ، لبخندی زد و گفت: " خیالت راحت باشه رفتم" نیكا با ناز خندید و ایرج ادامه داد:" نیكا تو كه سر قولت هستی نه؟"
- مسلمه!
- حتما؟
نیكا با سر تصدیق كرد و ایرج گفت :" پس شب بخیر همسر آینده"
-شب تو هم بخیر
- به امید آینده ای شیرین .
ایرج خندید و رفت . نیكا در حالیكه لبخند میزد به داخل بازگشت ، شادی با شیطنت گفت:" همیشه بخندی خانم"
- متشكرم تو هم همینطور
- خوب چی پچ پچ می كردید .
- هیچی امان از دست این برادرت
- خیلی هم دلت بخواد ، هیچ عیبی نداره گیریم فقط عاشقه.
نیكا خندید و درحالیكه تخت را آماده میكرد گفت:" تو روی تخت بخواب من روی زمین رختخواب پهن میكنم.
- نیازی نیست با هم می خوابیم
- جا نمی گیریم
- یادت نیست وقتی بچه بودیم چهار نفره روی یه تخت می خوابیدیم
- باشه اگه تو راضی باشی من حرفی ندارم .
- شادی روی تخت دراز كشید نیكا هم كنارش قرار گرفت شادی با خنده گفت:" میبینی زیادم جا تنگ نیست، معلومه كه خیلی هم بزرگ نشدیم."
- راست می گی
- خوب حالا كه تنها شدیم بگو ببینم برای چی توپ رو به كیانوش زدی؟
نیكا به شادی چشم دوخت و گفت: حقیقتش خودم هم نمی دونم ، دیدم خیلی متفكر ایستاده ، انگار اصلا تو این دنیا نیست . خواستم با این كار اون رو هم به بازی دعوت كنم."
-دلت براش می سوزه؟
- خیلی.
- حق داری... تو می دونی چرا دیوونه شده؟
نیكا در یك لحظه تصمیم گرفت ماجرای دفترخاطرات را بازگو كند، اما بسرعت منصرف شد و با سر پاسخ منفی داد.
- خیلی دلم میخواد ببینمش
- امشب گفت كه به دیدنتون میاد..... خیلی شلوغ كردیم فكر می كنم سر و صدای مارو شنیده.
- حتما شنیده ، مگه این پنجره ها چقدر با هم فاصله دارند
- سرش درد میكرد خیلی بد كردیم... اصلا حواسم نبود
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید