نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت دهم
شاید برای همین میخواسته پنجره رو ببنده نیكا سكوت كرد ، او می دانست كه كیانوش قصد بستن پنجره رانداشت فقط جلوی آن ایستاده بود خواست چیزی بگوید اما با دیدن چشمان بسته شادی منصرف شد و چشمانش را بر هم فشرد.
غروب سومین روز ورود مهمانان بود و جوانان قصد داشتند برای گردش بیرون بروند كه زنگ ساختمان بصدا در آمد مادر از آشپزخانه بیرون آمد در را بازكرد نیكا كنجكاو به در نزدیك شد ، ولی مادر در را بست و برگشت.


نیكا پرسید : كی بود؟ - آقای جمالی
- چه كار داشت؟
- گفت آقای مهرنژاد میخواد به دیدن عمه بیاد
- كی؟
- فكر می كنم همین الان ، اگه بشه برای شام نگهش می داریم بعد از شام چهارتایی برید چطوره؟
- خیلی خوبه
- پس برو به پدرت و ایرج هم بگو.... آهان راستی به شادی هم بگو . خیلی اصرار داشت كیانوش رو ببینه.
نیكا از آشپزخانه بیرون زد و داخل هال شد و با صدای بلند گفت :" خانمها ، آقایون برنامه گردش به بعد از شام موكول شد."
- چرا؟
- آقای مهرنژاد میخواد به دیدن شما بیاد
- ا پس بالاخره سعادت زیارت ایشون نصیب ما میشه.
- دخترم كی گفت؟
- آقای جمالی اومده بود ببینه ما خونه هستیم یا نه؟
- پس به مادرت بگو برای شام كیانوش رو نگه می داریم .
- اتفاقا مامان هم همین رو گفت.
- نیكا بیا بریم اتاقت
- بریم شادی جون.
شادی در حالیكه همراه نیكا از اتاق خارج می شد گفت:" بریم به سر ووضعمون برسیم ، الان فكر می كنه ما از جنگل اومدیم."
همسر دكتر میز و میوه ها را مرتب كرد و فنجانها را به آشپزخانه برد، در همین حال صدای زنگ برخاست و دكتر خود برای بازكردن در از جای برخاست و در را گشود. كیانوش با دیدن دكتر فورا سلام كرد . یك سبد گل زیبا و یك جعبه بزرگ شیرینی در دست داشت . دكتر در حالیكه جعبه و گل را از دستش می گرفت گفت:" چرا خودتون رو به زحمت انداختید ؟ اینطوری راضی نبودیم"
- خواهش می كنم قابل شما رو نداره
- حالا بفرمایید چرا دم در ایستادید؟ همه منتظرتون هستند
همسر دكتر از آشپزخانه بیرون آمد . كیانوش بمحض دیدن او مودبانه سلام كرد افسانه جواب داد" سلام آقای مهرنژاد شما كه سری به ما نمی زنید وقتی هم كه می آیید اینطور خودتون رو به زحمت می اندازید ، شرمنده كردید."
- خواهش می كنم خانم این حرفها چیه؟
- خوب بفرمایید.
دكتر و بدنبال او كیانوش و بعد از آنها افسانه وارد پذیرایی شدند . عمه و ایرج از جای برخاستند . كیانوش شرمگینانه گفت:" خواهش می كنم بفرمایید خانم معتمد ، تمنا می كنم"
سپس هر كس بر جای خود نشست . كیانوش كنار دكتر قرار گرفت و صحبتها آغاز شد. مطابق معمول او بیشتر شنونده بود و بندرت صحبت میكرد . نیكا و شادی داخل هال با هم صحبت میكردند و برای داخل شدن آماده می شدند .
-صبر كن نیكا بذار اول یه سرك بكشم
- سرك برای چی؟ یك مرتبه می ریم تو دیگه
- نه بذار ببینم .... یوهو چه خوشگله!
- حالا برو تو
- نه صبر كن یه دفعه دیگه
- اگر كسی ببینه خیلی بد میشه
- نیكا یه صدایی بكن روش رو اینطرف كنه ، میخوام درست ببینمش
- ای بابا خوب بیا بریم تو
- چه سربزیره بابا ، سرش رو بلند نمی كنه ، بریم تو
نیكا و شادی با هم داخل شدند . كیانوش ابتدا متوجه ورود آنها نشد . ولی زمانیكه نیكا سلام كرد ، او رویش را بجانب آن دو كرد و به احترامشان از جای برخاست و پاسخ سلام هر دو را داد اما نگاهش را از زمین برنداشت . دكتر رو به شادی كرد و خطاب به كیانوش گفت :" آقای مهرنژاد ! شادی خانم دختر خواهرم"
كیانوش تنها لحظه ای سربلند كرد و گفت " خیلی خوشوقتم خانم " و باز سرش را پایین انداخت شادی با آرنج به پهلوی نیكا زد و گفت :" حیف این همه زحمت، یه لحظه هم نگاهمون نكرد."
نیكا به خنده افتاد و پاسخی نداد ایرج رو به كیانوش كرد و گفت: " مستخدم شما بموقع رسید می خواستیم به گردش بریم"
- خدای من ! پس چرا نگفتید؟ واقعا متاسفم كه مزاحم شدم .
شادی بجای ایرج جواب داد:" اتفاقا بر عكس ما خیلی هم خوشحال شدیم ، گفتیم شام رو در خدمت شما صرف كنیم و بعد به اتفاق هم به گردش بریم مگه نه نیكا؟
نیكا نگاهش را از سبد گل زیبای روی میز گرفت و گفت:" بله همین طوره"
- ولی من به اندازه كافی مزاحم شما شدم ، اگه اجازه بدید برنامه شام رو منتفی كنیم
- شاید مصاحبت ما براتون دل انگیز نیست
- شادی خانم من در خدمت شما هستم ولی....
دكتر نگذاشت كیانوش جمله اش را تمام كند و گفت :" ولی نداره پسرم ، قبول كن"
كیانوش محجوبانه سر بزیر انداخت و گفت:" هر چی شما و خانمها بفرمایید"
-مثل اینكه دخترها شما رو محكوم كردند .
كیانوش در پاسخ ایرج تنها لبخندی زد و او ادامه داد:" خوشحالم كه با ما همراه می شید ."
صدای تلفن نیكا را مجبور ساخت كه از جای برخیزد در ضمن عذرخواهی بطرف گوشی رفت. لحظه ای بعد برگشت و گفت:" پدرجان ، با شما كار دارن"
دكتر از جای برخاست و گفت:" ببخشید زود بر میگردم"
ایرج نگاهی به كیانوش كرد و با لحنی نیش دار گفت:" شنیدم شما صاحب یه شركت بازرگانی هستید؟"
كیانوش با سر تائید كرد ایرج ادامه داد:" می دونید ، چطور بگم .... بقول معروف بهتون نمی آد "
بر عكس لحن مغرضانه ایرج، كیانوش لبخندی دوستانه زد و با صمیمیت پاسخ داد:" حق با شماست، این حرف رو قبلا هم از دیگران شنیده بودم نمی دونم شاید سنم برای اینكار كم باشه، شاید هم چیز دیگه ای"
- شما كه یه بیمار روانی هستید چطور می تونید امور مالی یك شركت رو اداره كنید؟
نیكا از این سوال ایرج بر آشفت و به او چشم غره رفت . بعد به كیانوش چشم دوخت كه رنگش پریده تر از همیشه بنظر می رسید با اینحال زبان گشود و با صدایی مرتعش گفت :" ایرج خان من مدتیه به شركت نمیرم"
- واقعا پس در غیاب شما امور مربوط بشركت رو چه كسی انجام میده؟
- مشاورام و عموم ، البته زیر نظر پدرم كار می كنند
- پس زیر بالتون رو میگرن. مطمئن بودم كه مردی مثل شما به تنهایی از عهده این كارها بر نمی آد.
كیانوش چشمانش را تنگ كرد و نگاهی موشكافانه به ایرج انداخت و بعد به نیكا نگاه كرد . نیكا احساس كرد او با این نگاه علت رفتار ایرج را می پرسد . ناچار برای تغییر موضوع صحبت و گفت:" آقایون نگفتید بعد از شام مارو به كجا خواهید برد؟"
نیكا به كیانوش نگاه كرد و منتظر پاسخ او شد. این كار ایرج را خشمگین كرد كیانوش به ناچار پاسخ داد:" هر جا كه شما تمایل داشته باشید"
شادی پرسید:" مثلا؟
ایرج گفت :" یه جایی می ریم دیگه ، چقدر عجولید؟"
شادی هم كه گویا از قصد نیكا آگاه بود گفت:" ولی ما باید بدونیم كجا می ریم تا مناسب همون جا لباس بپوشیم درست می گم خانمها؟"
عمه و همسر دكتر تصدیق كردند . آنگاه مادر از جای برخاست تا به آشپزخانه برود ، عمه نیز با او بلند شد ودر حالیكه می گفت :" بهتره جوونها رو تنها بذاریم و به كارهامون برسیم " آنها را ترك كرد . نیكا گفت: نگفتید تكلیف ما چیه آقای مهرنژاد؟
او عمدا در آخر جمله اش از كیانوش نام برد ، زیرا قصد داشت جملات نیشدار ایرج را تلافی كند .
- من كه عرض كردم خانم معتمد ، هر جا شما و ایرج خانم بفرمایید بنده در خدمتم .
- ما دوست داریم شما بگید
- شما لطف دارید شادی خانم ، ولی من واقعا نمی دونم شما چطور جاهایی رو برای گردش می پسندید شاید من پیشنهادی بدم كه شما موافق نباشید....
ایرج اجازه نداد كیانوش جمله اش را تمام كند و به طعنه گفت :" هیچ كار سختی نیست شما می تونید یكی از جاهایی رو كه سابقا با دوستانتون می رفتید پیشنهاد كنید ، مسلما جاهای زیادی رو بلدید "
كیانوش نگاه غضب آلودی به ایرج انداخت ولی بزودی برخود مسلط شد ، رو به نیكا كرد . وعصبانیتش نیكا را به فراست از چهره اش دریافت و برای آنكه دختر جوان بیش از این ناراحت نشود به ناچار گفت:" اگر موافق باشید به یه رستوران دنج و باصفا می ریم ."
شادی هیجان زده با گفتن كلمه " عالیه" اعلام موافقت كرد. در اینحال دكتر وارد شد ، ضمن عذرخواهی مجدد برجای خود نشست . نیكا از اتاق خارج شد و به ایرج اشاره كرد كه دنبال او برود . اشاره او از چشمان تیز بین كیانوش دور نماند و او بی اختیار با نگاهش ایرج را تا بیرون از پذیرایی دنبال كرد. نیكا در گوشه ای از هال انتظار او را می كشید . ایرج بطرفش رفت و گفت:" بفرمایید خانم امری داشتید؟"
نیكا ابروانش را درهم كشید و گفت:" این چه طرزحرف زدنه ایرج؟ چرا با این بیچاره اینطوربرخورد میكنی ؟" - مگه من چی گفتم ؟
- من چه می دونم ، چرا اذیتش می كنی؟
- بس كن انقدر نازك نارنجیش نكن ، من شوخی كردم.
- این چه جور شوخی كردنه كه بقیه رو ناراحت می كنه؟
- اصلا مگه تو وكیل مدافع مردمی؟ اگه ناراحت می شه چرا خودش چیزی نمی گه؟
این حرف خشم نیكا را بیش از پیش بر انگیخت و با عصبانیت گفت:" اون بتو احترام می ذاره نمی فهمی؟
و بعد با همان حالت به آشپزخانه رفت تا در چیدن میز به عمه و مادر كمك كند لحظاتی بعد شادی نیز به جمع آنان پیوست و آنها با هم میز شام را چیدند . البته در تمام مدت نیكا متوجه صحبتهای آقایان در داخل پذیرایی بود. بعد از آماده شدن میز، آقایان برای صرف شام دعوت شدند و همگی پشت میز جای گرفته و مشغول خوردن غذا شدند . در حین صرف شام صحبت خاصی پیش نیامد ، تنها عمه با دیدن خورشت قورمه سبزی بیاد همسر مرحومش افتاد و از محاسن او داد سخن راند . او كیانوش را مخاطب قرار داده بود و نیكا می دید مرد جوان در عین آنكه هیچ متوجه صحبتهای عمه نبود و چون همیشه در خود فرو رفته بود ظاهرا خود را مشتاق شنیدن نشان می داد و این برایش تعجب آور بود كه چگونه یك نفر می تواند به این خوبی نقش بازی كند . بعد از شام ، مادر چای را زودتر آماده كرد تا جوانها بتوانند زودتر به گردش بروند قبل از همه كیانوش برخاست شادی با تعجب به او گفت:" از اومدن با ما منصرف شدید؟"
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید