نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت هفدهم
آنها به انتهای كتابخانه رفتند. كیانوش دستش را زیر قابی كه به دیوار آویخته بود برد و گفت:" شما رو به اینجا نیاوردم كه كتابخانه رو ببینید." در مقابل چشمان حیرت زده نیكا یك قفسه از كتابها بر پایه خود چرخید و كیانوش داخل شد نیكا چنان شگفت زده شده بودكه نمی توانست ازجای خودحركت كندكیانوش روبه او كرد و با تحكم گفت:" بیا دیگه."
نیكا با گامهای سنگین بدنبال او براه افتاد و از مدخل پنهانی گذر كرد ، لحظه ای احساس نمود به عالم رویا قدم گذارده است.
منظره ای كه مقابل خود می دید بیشتر به یك تابلوی زیبای نقاشی شباهت داشت تا سر سرایی در واقعیت . تمام آنچه در سالن قرار داشت ، از سنگهای مرمرین سبز روشن ساخته شده بود . گلدانهای بزرگ سنگی با گلهای اركیده ، مجسمه های كوچك و بزرگ مرمرین و از همه زیباتر حوض سه طبقه كنار سرسرا بود كه فواره های كوچك درون آن خودنمایی می كردند. دور تادور سالن پیچكهای نیلوفر از سقف آویزان بود و در لا به لای آنها مرغان عشق و قناریها آزادانه پرواز میكردند. نیكا نتوانست احساسات خود را كنترل كند و هیجانزده گفت:" خدای من اینجا چقدر زیباست!"
آنگاه با نگاهش بدنبال كیانوش گشت . او گوشه ای از سالن بر روی میز و نیمكت سنگی نشسته بود و از پشت دود سیگارش به نیكا نگاه میكرد، نیكا از اینكه چون كودكان بوجد آمده بود ، احساس شرم كرد و آهسته بطرف كیانوش بحركت در آمد . او آهسته پرسید:" نظرتون چیه؟"
- خیلی قشنگ و رویاییه!
- می دونید اسم این سالن چیه؟
- نه
- حدس كه میتونید بزنید شما دختر بسیار باهوشی هستید.
نیكا میدانست كه نام این سالن بنحوی با نیلوفر در ارتباط است نمی توانست حدس بزند . كیانوش اجازه نداد سكوت او بطول بیانجامد و گفت:" روزی به اینجا سرای نیلوفری می گفتند. كل این خونه رو برای اون ساختم مطابق سلیقه اون . اما این سالن رو جدای از بقیه بنا كردم . نقشه اش رو كیومرث كشید ، بمناسبت اولین سالگرد آشناییمون اینجا رو آذین بستیم و جشن گرفتیم . به اون میز كه كنار حوضه نگاه كن، ظروف وسایل عصرونه اونروز هنوز دست نخورده اونجاست . اون علاقه خاصی به سنگهای مرمر داشت، برای همین همه چیز این خونه رو از سنگ ساختم درست مثل قلبش " كیانوش بمیز مقابلش اشاره كرد و ادامه داد:" این گلدون گل سرخ رو بخاطر شما و علاقه تون به گل سرخ اینجا قرار دادم وگرنه همیشه گلهای مورد علاقه نیلوفر یعنی گل اركیده اینجا می ذارم ."
نیكا آهسته در سالن قدم زد و كیانوش بیش از این چیزی نگفت ناگهان قاب عكس زیبایی توجه نیكا را بخود جلب كرد او با سرعت بطرف قاب رفت ولی داخل آن بجای عكس یك پروانه كوچك با بالهای رنگین و پر نگین قرار داشت. نیكا لحظه ای به آن خیره شد . مسلما این همان گلسری بود كه كیانوش در دفترش راجع به آن نوشته بود. كمی جلوتر رفت قاب بعدی روی دیوار یك كار خطاطی بود كه بر روی آن نوشته شده بود:
" نیلوفری كه روزی خزانم را بهار كرد ....... روز دگر........ بهارم را خزان نمود"
نیكا با تعجب به اطرافش نگریست ، هرچه بیشتر دقت میكرد بیشتر متعجب می شد ، باورش نمی شد این همه احساس در وجود این مرد خشن و عصبی نهفته باشد . آنگاه به كنار حوض رفت و بر لبه آن نشست و دستهایش را از آب پر كرد و به هوا پاشید و دنبال ماهیها كرد، نگاهش را به كیانوش دوخت كه در عالم خود غرق شده بود و مسلما به نیلوفر فكر میكرد و نیكا بی آنكه بداند چرا دلش نمیخواست او به نیلوفر فكر كند . برای آنكه او را از عالم خود بیرون بكشد گفت:" كسی هم اینجا رفت و آمد میكنه."
كیانوش بخود آمد لبخندی زد و گفت:" نه ، من اینجا تنها زندگی می كنم ."
- پدر و مادرتون چی؟
- اونا تو خونه خودشون زندگی می كنند
- واقعا.......... هیچ كس از سر اینجا مطلع نیست؟
- هیچ كس بجز من و شما ، كیومرث ، نیلوفر و صمیمی ترین دوستم شهریار .
نیكا احساس كرد كیانوش هنوز هم نام نیلوفر را با حالت خاصی ادا می كند. لحظه ای مكث كرد و متفكرانه پرسید:" منو برای چی به اینجا آوردید ، من كه نه صمیمی ترین دوستتون هستم، نه مثل عموتون با شما همدل و نه چون نیلوفر عشقتون ، من اینجا چه می كنم منو به اینجا آوردید تا عذاب بكشم؟
- عذاب بكشید!چرا؟
- شاید به این علت كه مرد زندگی من حاضر نیست چنین عشقی رو بپای من بریزه و شما می خواهید صداقت عشقتون رو به رخ من بكشید.
نیكا سكوت كرد. در حالیكه این خانه و كارهای كیانوش را در ذهن خود با اعمال ایرج مقایسه میكرد و بحال نیلوفر غبطه میخورد كیانوش از جا برخاست مقابل نیكا ایستاد و گفت:" بلند شید بریم."
نیكا دانست كه سخنش كیانوش را عصبانی ساخته، نگاهی به او كرد و از جای برخاست . او با همان لحن عصبانی گفت:" من قصد نداشتم شما رو ناراحت كنم . شما فكر می كنید من چون از دخترها دل خوشی ندارم قصد كردم با آوردن شما به اینجا عذابتون بدم و بقول خودتون كاری كنم كه شما احساس شكست كنید ، اما اینطور نبوده و نیست من ..... من......... ( رویش را برگرداند) و ادامه داد: " شما دخترها هر مسئله ای رو به نفع خودتون تفسیر و توجیه می كنید، برای شما زبون آدما مهمتر از دلشونه ، براتون فرقی نداره كه تو دل یه انسان چه نیتی نهفته ، اگه با حرفهای كذایی شما رو شاد نكنه ، اون رو از خودتون می رونید من راز نهفته ای رو كه حتی از مادرم پنهون كردم برای شما آشكار كردم و شما در مقابل منو بكاری محكوم می كنید كه هر گز قصدم نبوده . این انصاف نیست شما زنها بر عكس ظاهر مهربونتون خیلی بی رحمید ."
نیكا چرخی به دور او زد و مقابلش ایستاد و گفت:" منو ببخشید آقای مهرنژاد خودم می دونم كه اشتباه كردم ولی باور كنید ارادی نبود. این روزها تمام كارهای من عجیب و غریب شده. خودم هم نمی دونم چی می گم با اعصاب در هم ریخته من بیش از این هم نباید انتظار داشت ، اما گذشته از این حرفها به شما بخاطر داشتن این همه احساس و در عین حال سلیقه تبریك می گم."
- متشكرم نیكا ، نمی دونم چطور دیگران قادرند فرشته مهربونی مثل شما رو عذاب بدن من كه چنین قدرتی ندارم . خوب حاضرید با هم یه قهوه بخوریم؟"
- البته.
- پس بفرمایید.
در اینحال با دست بمیز اشاره كرد. نیكا نشست در مقابل او یك سرویس چایخوری از مرمر قرار داشت ، كیانوش مشغول آماده كردم قهوه شد. نیكا شاخه ای از گلهای سرخ داخل گلدان مرمر روی میز را بویید . بعد نگاهی به گلهای اركیده كرد. میخواست میان سلیقه خود و نیلوفر قیاس كن كه كیانوش با قهوه جوش آمد و مقابل او نشست و گفت:"میخواستم بجای تمام گلهای اركیده گل سرخ بذارم . اما فكر كردم شاید شما مایل باشید اینجا رو همونطور كه هست ببینید."
- واقعا از لطف شما ممنونم .
- من بیش از اینها بشما مدیونم.
نیكا دستش را پیش برد ، شاخه ای از گلهای سرخ را كه بطرف پایین سرخم كرده بود، بالا آورد و به آن خیره شد . كیانوش فنجان را پر كرد و قهوه جوش را روی میز گذاشت بعد دستش را در میان گلها فرو برد و زیباترین آنها را در دست گرفت و خواست آنرا بچیند كه خار گل بدستش فرو رفت، لحظه ای دستش را عقب كشید و دو طرف محل خراش را فشرد قطره خونی از دستش بیرون جست ، نیكا نگاهی به انگشتش كرد و گفت:" وای انگشتتون"
- مهم نیست این گلها میخواستند تلافی كنند خاطرتون هست آخرین روز اقامتم در منزلتون برام گل آوردید و گفتید خار به انگشتتون فرو رفته.
هردو با صدای بلند خندیدند نیكا دستمالی به كیانوش داد و او تشكر كرد و آنرا به دور انگشتش پیچید و باردیگر ولی اینبار با احتیاط بیشتری دستش را بطرف گل دراز كرد و آنرا چید و مقابل نیكا گرفت. نیكا لبخند ملیحی بر لب نشاند و آنرا گرفت كیانوش برای لحظه ای به نیكا خیره شد. نگاهش بنحوی بود كه نیكا حدس زد او چهره نیلوفر را در چهره اش مجسم میكند . سرش را بزیر انداخت كیانوش خندید و گفت:" قهوه تون سرد میشه نیكا خانم ، میل بفرمایید."
و نام او را با حالتی ادا كرد كه گویا فكرش را خوانده بود ، نیكا فنجانش را برداشت و قهوه آنرا مزه مزه كرد. بنظرش خوش طعم آمد و چهره اش حالت رضایت بخود گرفت . كیانوش بحالت او خندید ، نیكا دستپاچه نگاهش كرد و گونه هایش سرخ شد . در همین حال شنید كسی از بیرون می پرسید:" اجازه دخول می دید آقای مهرنژاد؟"
- بله كیومرث جان بیا.
نیكا دستپاچه شد كیانوش نگاهش كرد و گفت :" چی شد خانم معتمد؟ عمو جان از خودمونه . تمنا می كنم راحت باشید."
كیومرث خان پیش آمد . او نیز ظاهرا از دیدن نیكا جا خورده بود با تعجب پرسید: شما هم اینجا هستید سركار خانم؟
- بله با اجازه شما.
- خوب خوش اومدید. بفرمایید. خواهش میكنم.
در اینحال نگاهش را از نیكا گرفت و بصورت كیانوش دوخت و ادامه داد:" كیا منو با پیرمردها رها كردی؟
- آخه شما از همه پیرتری كیومرث جون.
- من هنوز داماد نشدم تو چی می گی؟
- شاید تا صد سال دیگه هم نخواستی ازدواج كنی.
- خوب مردی كه در دام ازدوج گرفتار نشه تا آخر عمر جوون می مونه.
- پس من هم بشما اقتدا خواهم كرد.
- لازم نكرده چون من خودم هم قصد دارم استعفا بدم ، دیگه پیرو نمیخوام.تو لازم نیست اشتباه منو تكرار كنی . درست میگم خانم معتمد؟
نیكا از این نظرخواهی ناگهانی جا خورد و بناچار گفت:" نمی دونم....... چه عرض كنم؟
- كیا پسر خوبیه ، فقط گاهی كمی فازهاش با هم تداخل پیدا میكنه، اونوقت هركس از ده كیلومتریش رد بشه دچار برق گرفتگی میشه.
- پس باید مراقب باشم در این موارد سر راهشون قرار نگیرم.
- البته توصیه دوستانه رو من قصد داشتم خدمتتون بگم
- از لطف شما سپاسگزارم.
- ظاهرا شما دو نفر مصاحبین خوبی برای همدیگه هستید، هر چی دلتون میخواد از من بد بگید . خیلی خوب كردی كه اومدی كیومرث خان نیكا خانم از مصاحبت من خسته شده بود. نیكا خواست اعتراضی كن ، ولی كیومرث پیش دستی كرد و گفت:" حق هم دارند كسل كننده ای."
- می بینید نیكا خانم، كیومرث زیادی نسبت به من لطف داره.
- خواهش میكنم ، نپرسیدی برای چی مزاحم شدی؟
- چون احساس جوانی كردی اومدی خودت رو با جوانها همنشین كنی.
- اشتباه می كنی اومدم خبر خوشی بهت بدم.
- تو و خبر خوش از عجایبه
- ای بی معرفت!
- حالا بگید بدونیم چه خبره
- كیا جان سرهنگ عبدی تلفن فرمودند با داداش كاری داشتند. من گفتم ما اینجا هستیم و داداش در حال استراحته بعد از ایشون هم دعوت كردم به جمع ما بپیوندند. ایشون هم با كمال میل پذیرفتند . گمون كنم تا ساعتی دیگه میان.
نیكا به انتظار شنیدن پاسخی از كیانوش نگاهش را به او دوخت و دانست این خبر نه تنها او را خوشحال نكرد، بلكه آثار خشم نیز در چهره اش عیان گردید وگفت:" خواسته بودم امروز كسی اینجا نیاد."
- می دونم ولی فكر نمی كنم آشنایی دكتر و سرهنگ اشكالی داشته باشد.
- نمی خوام بیان( این را فریاد كشید و از جای برخاست)
كیومرث بالحنی دلسوزانه در حالیكه سعی میكرداورا آرام كندگفت: چرا عصبانی می شی؟بشین..... حالا كجا؟
- میرم بگم نیان.
نیكا خواست پا در میانی كند، شاید او آرام گردد به همین دلیل آهسته گفت:" آقای مهرنژاد تا ساعتی دیگه میریم هیچ لزومی نداره بخاطر راحتی ما برنامه تون رو بهم بزنید."
- می رید؟ شما شب اینجا هستید. . من هم قصد ندارم كس دیگه ای رو بپذیرم. سرهنگ هم اگه قصد داره مهندس مهرنژاد رو ببینه در فرصت دیگه ای بمنزلش بره.
این را گفت و بسرعت رفت. نیكا با تعجب به كیومرث خان نگاه كرد و او گفت:" این جوون همیشه همینطوره عصبی و كله شقه."
- چرا اینقدر عصبانی شد؟
- فكر می كنم بهتره بشما حقیقت رو بگم . چون ظاهرا كیا بشما ارادت خاصی داره.
چشمان نیكا از تعجب گرد شدو پرسید:" چطور؟"
- تعجبی نداره ، چون می بینم كه شما اینجا هستید . اون هیچوقت كسی روبه اینجا راه نمیده. اما شما رو در اولین دعوت به اینجا آورده ، می دونید چرا؟
- نه.
- متاسفانه من هم نمی دونم...... شما قبلا از وجود این مكان مطلع بودید؟
- خیر
- خیلی عجیبه اون هیچ علاقه ای به افشای رازهاش نداره، آدم تو داریه . من كیانوش رو بیش از هر كسی توی زندگیم دوست دارم . رابطه ما تنها رابطه عمو و برادر زاده نیست . ما با هم دوست هستیم.
نیكا لحظه ای اندیشید ، علت این عمل كیانوش ، مطالعه دفتر خاطراتش بود ، نیكا خود راز را بر ملا كرده بود و او همانطور كه عمویش می گفت چیزی بروز نداده بود.
-به چی فكر می كنید خانم معتمد؟
صدای كیومرث خان نیكا را بخود آورد. او لبخندی زد و پاسخ داد: هیچی ، چیز خاصی نبود.
- میخواهید بگم چرا اومدن سرهنگ كیانوش رو عصبانی كرد؟
- البته
- می دونید سرهنگ دختری داره مثل شما خانم و شایسته ، ما اونرو برای كیا در نظر گرفتیم ، ولی هربار كه صحبتش پیش میاد ، همینطور بلوا رو بر پا میكنه و حاضر نیست در اینمورد حتی كلامی بشنوه.
نیكا آهسته گفت:" حدس میزدم." و در همانحال احساس كرد حس حسادتش تحریك میشود البته نه نسبت به دختر سرهنگ بلكه نسبت بدختری كه مدتها پیش این مرد را رها كرده بود، نیكا در دل آرزو كرد كاش جای نیلوفر بود، كیانوش داخل شد بلافاصله رو به نیكا كرد و گفت:" واقعا عذر میخوام خانم معتمد."
- كار خودت رو كردی؟
كیانوش با شنیدن صدای عمویش بسوی او برگشت و با لحنی خشك و جدی پاسخ داد:"بله"
- تلفن كردی؟
- بله
- چطور تونستی مهمانت رو جواب كنی؟
- همونطور كه شما تونستی بدون اجازه میزبان، مهمان دعوت كنی.
- نمی خواستی كتایون با نیكا خانم آشنا بشه؟
كیانوش بی حوصله و قاطع گفت:" نه"
و نیكا متوجه شد كه او از اینكه عمویش در حضور او نام كتایون را برد عصبانی تر شد. اما كیومرث بی اعتنا ادامه داد:" چرا؟"
- چون لایق مصاحبت با نیكا خانم نیست، از اون عزیز دردونه خوشم نمیاد.
- بس كن كیا تو حق نداری راجع به دیگران اینطور صحبت كنی
- من هرچی بخوام میگم.
- هیچ می دونی اگه این حرفها به گوشش برسه چی میشه؟
- هرچی میخواد بشه.
نیكا از بحث بین آنها خسته شده بود. نمی دانست چرا كیومرث قصد كرده بود تا هر طور شده كیانوش را محكوم نماید و با لجبازیهایش او را عصبی میكرد. دستان لرزان كیانوش حتی سیگارش كه بشدت میان انگشتانش تكان میخورد، حس ترحم نیكا را بر می انگیخت . برای آنكه بیش از این شاهد ماجرا نباشد از جای برخاست و آهسته گفت:" منو ببخشید."
برخاستن او هر دو مرد را وادار به سكوت كرد كیومرث فورا بخود آمد رو به نیكا كرد و گفت:" ما رو ببخشیدخانم معتمد."
- خواهش میكنم ، فكر میكنم بهتره تنهاتون بذارم
كیانوش برافروخته و عصبی نگاهش را به نیكا دوخت و با تحكم گفت:" بنشینید، كیومرث میره"
نیكا با آنكه از تحكم كلام كیانوش ترسیده بود، خواست اعتراضی كند ولی برخاستن كیومرث فرصت اعتراض را از او گرفت:" خوب خانم معتمد شما رو پایین می بینم."
- حتما
- با اجازه
- خواهش میكنم
او با سر تعظیم مختصری كرد و بدون آنكه به كیانوش نگاه كند رفت . نیكا همانطور كه ایستاده بود كیانوش را مخاطب قرار داد و با عصبانیت گفت: " واقعا كه آقای مهرنژاد روی شما بیش از اینها حساب میكردم."
- چطور؟
- رفتار شما با عموتون اصلا صحیح نبود
- ولی به نفعش بود.
- این نفع رو شما تعیین می كنید؟
كیانوش لبخندی زد و گفت:" اگر اجازه بدید توضیح میدم."
نیكا سكوت كرد او با دست اشاره كرد و گفت:" خواهش میكنم بفرمایید من اینطور معذبم، خیلی زشته كه مردی در حضور خانمی كه ایستاده بنشیند."
نیكا در حالیكه می نشست به طعنه گفت:" بنظر نمی‌آد تا این حد كه ادعا می كنید مبادی ادب باشید."
كیانوش اهمیت نداد و با همان لحن صمیمی و لبخند زیبا گفت :" می دونید كیومرث دوست نداره در مقابل من كوتاه بیاد . گاهی اوقات حتی زمانیكه حق مسلم رو به من می ده با من لج میكنه ، درست یا غلط ، ولی تز او در برخورد با من اینه چون معتقده نباید در مقابل من كسی كوتاه بیاد ، بلكه باید مقاومت كنن تا من سعی كنم با دلیل حرفم رو توجیه كنم، از طرفی چون می دونه من وضعیت عصبی مناسبی ندارم ، دلش نمیخواد بحثها طولانی بشه از این بابت اون نه تنها از حرف من نرنجید ، بلكه خوشحال هم شد،چون از دید اون من محكوم شدم و برای گریز از این محكومیت ازش خواستم ما رو بحال خودمون بذاره وبره...... شما آثار رنجش رو در چهره اش دیدید؟"
نیكا با سر پاسخ منفی داد و فكر كرد شاید حق با كیانوش باشد . هر چه بود او عمویش را بهتر از نیكا می شناخت.صحبتهای آنها نیمساعت دیگر بطول انجامید . اما در این مدت كیانوش هیچ نامی از نیلوفر نبرد و این دقیقا برخلاف میل نیكا بود . زیرا او بیش از هرچیز تمایل داشت از او بشنود ، ولی گفتگوهای آنها بیشتر در مورد ساختمان، تزئینات آن و كار كیانوش بود . ورود آقای جمالی رشته صحبتشان رااز هم گسیخت ، نیكا او را از صبح ندیده بود و از دیدن او متعجب شد چهره جمالی نیز نشان میداد كه او هم از دیدن نیكا تعجب كرده است .جمالی در مقابل كیانوش سری خم كرد و با بی میلی به نیكا روز بخیر گفت ، نیكا به او خیره شد. مثل همیشه كت و شلوار مشكی و پیراهن سفید پوشیده بود و كفشهای واكس خورده اش برق میزد لحنش هم مثل همیشه بود، خشك و رسمی.
او در حالیكه به نیكا چشم غره میرفت . به كیانوش اطلاع داد كه مهمانها برای صرف چای و عصرانه در باغ منتظر آندو هستند آنها نیز از جای برخاستند و با هم بباغ رفتند از آن لحظه كه كیانوش صندلی را برای نیكا عقب كشید ، او را به نشستن دعوت كرد . دیگر هیچ برخوردی میان آندو صورت نگرفت .
با اصرار فراوان كیانوش و خانواده اش دكتر پذیرفت شام را هم در منزل آنها صرف نماید و بعد با كیانوش نزد نیكا آمد و سوال كرد برنامه ای در منزل ندارد؟ نیكا به دكتر برای پذیرفتن این دعوت اعتراض كرد و گفت:" ممكن است ایرج برای شام بمنزل آنها بیاید."
ناگهان چهره كیانوش تیره گردید، غضبناك به نیكا نگریست و گفت:" با منزل تماس بگیرید اگر ایشون بودند ، خودم میرم دنبالشون."
و بعدباهمان لحن خشك و عصبی كه نیكا رامی رنجاند از اوخواست تاهمراهش شود و تلفن كند . نیكا تشكر كرد و اظهار داشت كه بامستخدمین هم میتواند اینكاررا انجام دهد.ولی كیانوش تنهاباتحكم گفت:" راه بیفتید."
آنها بار دیگر بداخل ساختمان بازگشتند . اینبار كیانوش در سكوت كامل حركت میكرد و نیكا بدنبال او روان بود. كیانوش او را به اتاقی راهنمایی كرد. داخل اتاق یك میز چوبی برنگ قهوه ای تیره با كنده كاری های زیبا قرار داشت . پشت آن یك صندلی گردان چرمی و بر رویش یك تقویم رو میزی ، یك قلمدان بسیار زیبا،
چند جلدكتاب و چند پوشه و در گوشه دیگرش كنار گوشی تلفن یك كامپیوتر بچشم میخورد نیكا حدس زد آنجا اتاق كار كیانوش باشد. او به تلفن اشاره كرد و خود بر روی مبل چرمی كنار اتاق نشست و پلكهایش را روی هم فشرد ، نیكا پیش رفت و گوشی را برداشت و شماره خانه را گرفت . در حالیكه مطمئن بود هیچ كس گوشی را بر نخواهد داشت . چند لحظه ای گوشی را در دستش فشرد ، ولی بیهوده بود بالاخره ارتباط را قطع كرد . رو به كیانوش كرد. او چنان بیحركت نشسته بود كه گویا بخواب رفته است. نیكا آرام آرام به او نزدیك شد و آهسته گفت: " كسی جواب نمیده."
كیانوش بی آنكه چشمهایش را باز كند زمزمه كرد:"خیالتون راحت شد؟" نیكا بجای آنكه پاسخی دهد گفت:" میتونم برم؟"
- به این زودی از اینجا خسته شدید؟
- نه این چه حرفیه؟
- برای چی اصرار كردید كه برید؟ من سعی كردم امروز بشما خوش بگذره ولی ظاهرا موفق نبودم .
- اصلا اینطور نیست باور كنید به من خیلی خوش گذشت.
- پس برای چی بهانه می آرید كه برید؟
- بهانه نبود ، من فقط نظرم رو گفتم.
- هم شما و هم من خوب می دونیم كه علت عدم حضور ایرج خان در جمع ما چیه؟ اون نظر مساعدی نسبت به من نداره، جز اینه؟
نیكا نمی دانست چه بگوید . بنابراین سكوت كرد. او چشمانش را گشود و ادامه داد:" شما می دونستید ایشون منزلتون نیستند . پس به این نتیجه می رسیم كه صحبتهای شما بهونه ایه برای رفتنتون."
- من نمیخواستم بیش از این مزاحم شما بشم . شما از مصاحبت با دیگران زود دلتنگ می شید . این رو از ظاهرتون براحتی میشه فهمید.
- این هم یه بهانه دیگه...... خوب راه رو كه بلدید ، لطفا منو تنها بذارید.
نیكا پاسخی نداد و در سكوت از اتاق خارج شد . از همان راهی كه آمده بود بازگشت و بباغ رفت و مساله نبودن ایرج را با مادر در میان گذاشت آنگاه در گوشه ای تنها نشست ساعتی گذشت ، ولی از كیانوش خبری نشد و ظاهرا برای كسی هم مهم نبود، زیرا دكتر با مهندس مهرنژاد و كیومرث خان و افسانه با خانم مهرنژاد سرگرم بودند. و در این میان تنها او بود كه هم صحبتی نداشت و منتظر كیانوش بود . ولی این انتظار بطول انجامید و او تا زمان صرف شام مهمانانش را تنها گذارد . وقتی بر سر میز غذا نشست عذرخواهی مختصری نمود و از مهمانان خواست تا از خود پذیرایی نمایند.
میز غذا چون وقت نهار مملو از غذاهای متنوع و رنگارنگ بود، و شام نیز در محیطی دوستانه صرف شد اما در حین صرف شام نیز كیانوش كلامی با نیكا سخن نگفت، چهره اش را غباری از اندوه پوشانده بود . نگاهش بر عكس صبح خسته می نمود. بعد از صرف چای مهمانها كم كم برای رفتن آماده شدند ومهندس مهرنژاد از خدمتكار خواست به راننده اطلاع دهد برای رساندن مهمانها آماده شود. خانواده مهرنژاد بگرمی با دكتر و خانواده اش وداع كردند، تنها در این میان كیانوش باز هم غایب بود وقتی آنها داخل باغ شدند نیكا كیانوش را دید كه انتظار آنان را می كشید . دكتر پیش آمد تا با او نیز خداحافظی كند اما كیانوش لبخند زد و گفت:" در خدمتتون خواهم بود."
نیكا دانست كه او قصد دارد آنها را شخصا بمنزل برساند و این برایش لذتبخش بود . بزودی آنها داخل اتومبیل كیانوش جای گرفتند و ماشین درحالیكه خانم مهرنژادپیوسته ازكیانوش میخواست آرام براند براه افتاد.
ماشین سكوت دلنشین خیابانهای شب زده را درهم می شكست و پیش می رفت كیانوش در سكوت می راند، نیكا در آینه صورت مغموم او را می دید و لبهایش را كه گویی بهم دوخته شده بودند . از سكوت خسته شده بود . دلش میخواست كیانوش را وادار به صحبت كند . برای همین آهسته پرسید:" آقای مهرنژاد شما چرا خودتون رو بزحمت انداختید؟"
كیانوش لحظه ای سربلند كرد و از آینه نگاهی به نیكا انداخت . او احساس كرد در این نگاه كلام و مفهوم خاصی نهفته است كه او نمیتواند بفهمد:" دلم برای منزلتون تنگ شده، میخواستم یه باره دیگه اونجا رو ببینم " بعد رو به دكتر كرد و ادامه داد:" خیلی كه تغییر نكرده؟"
- نه، مثل سابق، شما كه سری بما نمی زنید.
- از این به بعد مزاحمتون خواهم شد، فرصت زیاده.
بازهم سكوت برقرار شد ، تكانهای آرام ماشین نیكا را به عالم خواب می كشاند در اینحال او بی اختیار آنچه را كه از دفتر خاطرات كیانوش خوانده بود، مرور میكرد و همه آنچه را از او شنیده بود در ذهن خود تصویر می نمود، با آنكه هرگز عكسی از نیلوفر ندیده بود، براحتی اورا در ذهن خود مجسم می نمود. دكتر به آهستگی با كیانوش شروع به صحبت كرد. شاید راجع به وضعیت روحی و بیماریش سوال میكرد اما نیكا اشتیاقی به شنیدن نداشت و بیشتر ترجیح می داد به رویای خود بپردازد حتی آرزو میكرد راه طولانی تر شود تا او همچنان در اینحال باقی بماند وقتی چشمانش را گشود تا خانه راهی نمانده بود.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید