رو به روی من ایستاد و گفت:
- آخر بگو ببینم حرف حساب تو چیست؟
پرسیدم:
- راستی راستی نمی دانی چیست؟ خجالت نمی کشی؟
- چه کار کرده ام که خجالت بکشم؟ آدم کشته ام؟
- خیال کردی من احمق هستم؟ نفهمیدم شب ها کجا می رفتی؟
حتی رغبت نمی کردم اسم او را بر زبان بیاورم. انتظار داشتم رحیم حاشا کند. ثابت کند که اشتباه کرده ام. ولی او با خونسردی گفت:
- خوب، رفتم که رفتم. خوب کردم که رفتم. حالا چه می گویی؟
با چشمانی که می خواست از حدقه بیرون بزند، به او نگاه کردم و فریاد زدم:
- رفتی که رفتی؟ حیا نمی کنی؟ زنت را گذاشته ای رفته ای معلوم نیست کجا! تازه گردن کلفتی هم می کنی؟ به تو نگفت برو گمشو؟
- نه که نگفت. خاطرم را می خواهد.
پشت به او کردم و ادایش را درآوردم:
- خاطرم را می خواهد. بس کن رحیم، شرم نمی کنی؟ این زن خجالت نکشید؟ حیا نکرد؟
- مگر تو خجالت می کشیدی؟ تو هم که مثل او بودی!
- مگر چه کار کردم؟ به اتاقت آمدم؟
- آب گیر نیاوردی، وگرنه شناگر ماهری بودی.
تیر به هدف خورد. آه از نهادم برآمد. خودم کردم که لعنت بر خودم باد. گفتم:
- راست می گویی. لیاقت زن پست فطرتی مثل من شوهری مثل توست.
صدایش به فریاد بلند شد:
- زبانت دراز شده؟ هار شده ای؟ چی شده؟ چه از جانم می خواهی؟
چشمانش دریده، مثل حیوان نری بود که ماده اش را از او جدا کرده باشند.
آه که چه قدر از جزء جزء بدن او و از آن دست های زمخت و بدقواره نفرت داشتم. آیا این همان رحیم بود؟ گفتم:
- هیچ. از جانت هیچ نمی خواهم. برو هر غلطی می خواهی بکن. دیگر نمی خواهم حتی ریختت را هم ببینم.
مادرش سر رسید:
- پس می خواهی ریختش را نبینی؟ زیر سرت بلند شده؟
رو به رحیم کرد.
- اگر دو تا بچه دیگر توی دامنش گذاشته بودی، این طور زبان در نمی آورد. زن اگر اسیر بچه نباشد، هوایی می شود. اگر هر روز مجبور باشد کهنه عوض کند و کثافت بشوید، دیگر فرصت نمی کند هزار ننگ به کس و کار شوهرش ببندد و شوهرش را حاضر و غایب کند.
با حرص به حیاط رفت تا پسرم را آرام کند. از پنجره گفتم:
- خانم، شما دخالت نکنید. احترام خودتان را حفظ کنید.
باد بهار با لبه دامنش و گوشه های چارقدش بازی می کرد. من بهار را احساس نمی کردم. بوی پیچ امین الدله را احساس نمی کردم. لطافت این فصل و شکوه طبیعت را نمی دیدم. به سوی پنجره چرخید و گفت:
- تو احترامی هم باقی گذاشته ای؟ من که می دانم دلت از کجا پر است. می دانم چرا بهانه می گیری. می خواهی رحیم برود توی نظام. دلت برای او نسوخته. فقط می خواهی او لباس نظامی بپوشد. چکمه به پا کند. شمشیر ببندد و صاحب منصب شود تا تو هم بتوانی پیراهن کرپ بپوشی و به این و آن فخر بپوشی. نترس، پیراهن کرپ داشین را که دوخته ای. صاحب منصبش را هم پیدا می کنی. آن قدرها هم بی دست و پا نیستی.
دست ها را با استیصال بلند کردم و گفتم:
- وای، خدایا.
ازهر طرف در محاصره افتاده بودم. حالا گناهکار هم شده بودم. رحیم مثل خرس تیر خورده از جا کنده شد.
- کو؟ کجاست این پیراهن.
فریاد زدم:
- نکن رحیم. به پیراهنم چه کار داری؟
پیراهنم را خیلی دوست داشتم. آن را پشت پرده به میخی آویخته بودم و رویش چادرنماز کهنه ای کشیده بودم که کثیف نشود.
با چند قدم بلند به اتاق خواب رفت. نتوانستم به او برسم. پرده را کنار زد و پیراهن را برداشت. یقه آن را با دو دست کشید تا پاره کند. زورش نرسید. مثل حیوانی با دندان به جان پیراهن افتاد و بعد با دو دست از دو طرف آن را کشید و پاره کرد و از پنجره توی حیاط انداخت و گفت:
- بیا، این هم پیراهن کرپ داشین. صاحب منصبی مرا هم خواب ببینی.
از او سیر شده بودم. بیزار شده بودم. در حالی که قدم به قدم به او نزدیک می شدم، در چشمش خیره شدم و با کلماتی شمرده گفتم:
- غلط کردم زن تو شدم. برو و دیگر اسم مرا هم نیاور. برو پیش همان کوکب جانت. تو لیاقت همین زن ها را داری. اصلا برو بگیرش. بر من لعنت اگر بگویم چرا.
نمی دانستم آیا قیافه من هم در چشم او همان قدر زننده است که چهره او در چشم من می نمود؟ همان قدر کریه؟ همان قدر نفرت انگیز؟ فریاد زد:
- می روم می گیرمش. به کوری چشم تو هم که شده می گیرمش.
- به جهنم.
تا وسط تالار رفته بود که بازگشت و گفت:
- زن گرفتن پول می خواهد. پول ها را کجا گذاشته ای؟
دنبال پول روی طاقچه گشت. آن جا نبودند. فریاد زد:
- گفتم پول ها را کجا گذاشته ای؟
- آخر ماه است. چه پولی؟ همه را پلو و خورشت کردی، قاب قاب میوه کردی چپاندی توی شکم فامیل محترمت.
- خوب کردم. تا چشمت در بیاید. کجاست؟ این صاحب مرده کجاست؟
کلید در صندوقم را می خواست که به دستور خودش، از وقتی که مادرش نزد ما آمده بود، همیشه در آن را قفل می کردم و زیر فرش می گذاشتم و هر وقت از خانه خارج می شدم، با خودم می بردم.
لبه فرش را بالا زد و کلید را برداشت. در صندوق را باز کرد. مقدار ناچیزی پول در آن بود. آن را برداشت. و وقتی مبلغ اندک آن را دید، نگاهی به چپ و راست کرد و شال کشمیر را برداشت. فریاد زدم:
- آن را کجا می بری؟
- هر جا دلم بخواهد.
جلو آمد:
- آن را در بیاور ببینم.
- چی را؟
- النگو را.
- در نمی آورم. خجالت بکش.
- گفتم در بیاور.
دیوانه شده بود. باور نمی کردم که بیدار باشم. با خشونت دستم را گرفت و النگوها را کشید. همان النگوهایی که خواهرم سر عقد به من داده بود. پوست دستم خراشیده شد. گفتم:
- صبر کن. خودم در می آورم.
دستم را رها کرد:
- در بیاور. به زبان خوش در بیاور.
النگوها را بیرون کشیدم و به طرفش پرتاب کردم:
- بگیر و برو گمشو.
- پدرت گم شود.
این بار من دیوانه شدم. به طرفش دویدم:
- خفه شو. اسم پدرم را نیاور. دهانت را آب بکش. تو لایق نیستی کفش های پدرم را هم جفت کنی. اسم پدرم را تو این خانه خراب شده نبر، مرتیکه بی همه چیز بی آبرو.
- بی همه چیز پدرت است. بی آبرو پدر پدرسوخته ات است که اگر آبرو داشت، دختر پانزده ساله اش پاشنه دکان مرا از جا نمی کند. همان پدر پدر سگت که ....
فریاد زدم:
- پدرسگ تو هستی که دنبال هر سگ ماده هرزه ای می دوی. که به خاطر رفتن کوکب به مادرت پارس می کنی.
ضربه ای که به صورتم زد چنان شدید بود که اول چیزی نفهمیدم. تلو تلو خوردم و دست به دیوار گرفتم. انتظار این یکی را دیگر اصلا نداشتم. شاید هنوز از ته دل امیدوار بودم که پشیمان شود. با این ضربه از آسمان به زمین افتادم. پر و بالم سوخت. این سیلی چشم مرا به روی واقعیات گشود.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|