نمایش پست تنها
  #85  
قدیمی 01-29-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

باز اول تابستان شد. خورشید بر همه چیز پرتو افکند و بوی چوب خشک را بلند کرد. بوی چوب توام با رنگ در و پنجره به هوا برخاست. باز رحیم بوی چوب می دهد. باز بوی سرخاب حالم را به هم می زند. باز مادرشوهرم قرمه سبزی پخت. از بوی آن هم بدم می آید. باز خسته هستم. باز کسل هستم. باز حالم از بساط صبحانه به هم می خورد. می روم کنار پنجره که به خاطر گرمای تابستان باز گذاشته ایم. حصیرها آویزان هستند. حصیرهای نئی.

بوی خاک می دهند. نفس می کشم. نفس عمیق. می روم کنار حوض و استفراغ می کنم. دلم انار می خواهد. رحیم می خندد. مادرشوهرم می گوید مبارک است انشاالله. انگار آسمان با تمام سنگینی بر سرم سقوط می کند. آه خدا نکند. دیدی! باز حامله هستم!



به دایه نمی گویم. نمی خواهم درد پدر و مادرم را سنگین تر کنم. دردم برای خودم کافی است. رحیم جسورتر شده. حالا خوب می داند دست و پا بسته اسیرش هستم. آخ! پس دعای خیر پدرم چه طور شد؟ من که دست و پا بسته در بند این دیو اسیر مانده ام. هر روز شریرتر می شد. صبح ها سرکار نمی رفت. ظهرها ناهار به خانه نمی آمد. شب ها دهانش بوی مشروب می داد. می ترسیدم عاقبت تریاکی هم بشود.

- رحیم ظهر کجا بودی؟

- کجا بودم؟ دنبال بدبختی. سرکار. باغ دلگشا که نرفته بودم!

- تو که ظهرها توی دکان نمی ماندی!

- یادت رفته؟ پس آن وقت ها کی به سراغم می آمدی؟ یک بعدازظهر نبود؟ از وقتی تو زنم شدی ظهرها پایم را از دکان بریدی.

- پس چرا صبح ها تا لنگ ظهر می خوابی؟ خوب، زود بلند شو برو به کارت برس. عوضش ظهرها بیا خانه.

- بیایم که چی؟ تو را تماشا کنم که یا عق می زنی یا مثل عنق منکسره بق کرده ای؟

- خوب، حامله هستم. حال ندارم.

- حامله نبودنت را هم دیدیم ... با هفت من عسل هم نمی شود خوردت.

- تو سیر شده ای.

- می زنم توی دهانت ها! آن قدر سر به سر من نگذار. آقا بالا سر من شده!

وقتی تنها می شدم گریه می کردم. محبوب دیدی چه به سر خودت آوردی؟ دیدی چه غلطی کردی؟ ذره ای رحم و مروت در دل رحیم نیست. اصلا انصاف ندارد. مردانگی ندارد.

تازه یک ماهم تمام شده بود. از صبح زود بقچه حمامم را بسته بودم.

مادرشوهرم پرسید:

- کجا؟

- می روم حمام. بیا پسرم. می خواهم او را هم ببرم.

- نخیر، نمی شود.

دست بچه را کشید و او را در آغوش گرفت:

- الماس با خودم حمام می آید. پدرش غدقن کرده که با تو بیاید.

بی حال از استفراغ صبح، از استسصال، از سختی حاملگی و فشارهای روحی به راه افتادم و از منزل خارج شدم. دیگر از حمیم رفتن با بقچه زیر بغل، از خرید کردن، از رد شدن از کوچه های تنگ و سر و کله زدن با این و آن عار نداشتم. عادت کرده بودم. کم کم در لجن زاری فرو می رفتم که نامش زناشویی بود. از هر دری وارد می شدم، باز رحیم درست نمی شد. دلم می خواست ترقی کند. پیشرفت کند و برای خودش کسی شود. او دلش نمی خواست. زجرم می داد. عذاب می کشیدم. این بود زندگی زناشویی من.

می رفتم و غرق در تخیل بودم. با وجود حال نزاری که داشتم، هوای بخار گرفته حمام شلوغ را تحمل کردم. سربینه آمدم و نشستم. لباس پوشیدم. لچک چلوار سفید بر سر کردم تا آب موهایم را بگیرد. بعد، ناگهان حالم دوباره به هم خورد. دیگر نمی توانستم خودداری کنم. به یکی از کارگرهای حمام که روی لنگ چادری به سر افکنده و رد می شد اشاره کردم. متوجه حالم شد. برایم لگنی آورد تا استفراغ کنم. بعد خندید و گفت:

- مبارک است انشالله. ویار داری؟

سرم را به علامت مثبت تکان دادم. خندید.

- این شادی شیرینی هم دارد ها! .....

با دلی گرفته گفتم:

- این که برای من شادی نیست. عزاست.

- چرا؟ خدا نکند. با شوهرت نمی سازی؟

ناگهان اشکم سرازیر شد. کسی را یافته بودم که درد دل کنم. لازم نبود از او احتیاط کنم. زیرا مادرشوهرم نبود. لازم نبود به دروغ در برابرش بخندم چون دایه ام نبود. چون به گوش خانم جانم نمی رسید. چون او نمی دانست تا غصه بخورد. دیگر ملاحظه ای در کار نبود. این زن که مرا نمی شناخت، چه خوب غم و اندوه را تشخیص داده بود! چه طور با یک جمله همه چیز را حلاجی کرد! با او می شد درد دل کرد. می توانستم پیش او سفره دل را بگشایم و امیدوار باشم که صبح فردا بلوا به پا نخواهد شد. اشک امانم نمی داد.

- اذیتت می کند؟

سر تکان دادم.

- کتکت می زند؟

- آره.

هق هق می کردم. من، دختر بصیرالملک، مثل بچه ای که شکایت همبازیش را پیش مادرش می برد، گریه می کردم و اشکم را با گوشه چارقد پاک می کردم که بی فایده بود زیرا که اشکم قطره قطره نبود سیلاب بود.

- پس چرا گذاشتی حامله بشوی؟

- چه کنم، دست خودم که نبود! اگر بدانی چه قدر چیز سنگین بلند می کنم! دیگ سه منی را پر از آب می کنم از پله های مطبخ بالا و پایین می برم. گل گاوزبان می خورم که روی خون بیفتم. از بلندی پاین می پرم. هر کار که هرکس گفته کرده ام. هر حیله و ترفندی را به کار بسته ام. هرچه به دستم رسیده خورده ام. افاقه نکرده. نمی دانم تریاک بخورم درست می شود یا نه!

- تریاک بخوری چی چی درست می شود؟ خودت از بین می روی دختر.

نگاهی به چپ و راست انداخت و آهسته گفت:

- این کارها فایده ندارد. این طوری درست نمی شود. باید یک نفر بچه را برایت پایین بکشد.

سر بلند کردم. روزنه امیدی در دلم پیدا شد. اشکم بند آمد و پرسیدم:

- کی باید پایین بکشد؟

- آره، راستی راستی می خواهم. مگر تو کسی را می شناسی؟

- آره. آدمش را سراغ دارم.

از شوق و هیجان دستش را گرفتم:

- کی هست؟

- تو چه کار داری کی هست؟ یک زن است که کارش همین است. ماهی ده تا بچه می اندازد.

- بیا همین الان پیشش برویم.

با هراس دو طرف را نگاه کرد:

- الان که نمی شود زن. باید اول با او حرف بزنم. ولی دندان طمعش خیلی گرد است.

- باشد. هرچه باشد قبولش دارم. شیرینی تو هم پیش من محفوظ است.

گفت:

- وای، من وجود خودت را می خواهم. این حرف ها چیست؟ صد کرور پول فدای یک موی سرت.

خندیدم. یک ساعت بیشتر نبود که مرا دیده بود و کرور کرور پول را فدای یک تار موی من می کرد. پرسیدم:

- کی با او حرف می زنی؟

- یکی از همین روزها می روم سراغش. اگر قبول کند، دفعه دیگر که می آیی حمام با هم می رویم پیش او.

- ای وای، دیر می شود. همین الان هم یک ماهم تمام شده. دستم به دامنت، نمی شود فردا به سراغش بروی؟

- آخر من این جا گرفتارم. مشتری دارم.

سه تومان کف دستش گذاشتم. مبهوت به پول خیره شد. گفتم:

- پول تمام مشتری هایت را می دهم. پول یک روز کارت را می دهم. برو و با او قرار بگذار پس فردا برویم پیشش کار را تمام کنیم.

نرم شده بود. با این همه گفت:

- آخر با این عجله که نمی شود! من فردا عصر می روم با او قرار و مدار می گذارم. امروز چند شنبه است؟

- یکشنبه.

- می توانی صبح چهارشنبه بیایی اینجا؟

- آره. هرطور شده می آیم.

- دیر نکنی ها! چهارشنبه منتظرت هستم.

صدایش کردند رقیه بیا. مشتری داشت. خداحافظی کرد و رفت.

سه روز بعد چهارشنبه بود. باید بهانه ای برای رفتن به حمام جور می کردم.

شب با رحیم و مادرش و پسرم شام خوردیم. از شوق نقشه ای که داشتم، اشتهایم باز شده بود و سعی می کردم خوب غذا بخورم. می خواستم فردا جان داشته باشم. رمق داشته باشم. مادرشوهرم از زیر چشم با تعجب مرا می پایید. در عین شوق، وجودم خالی از وحشت نبود. می ترسیدم.

می خواستم فردا صبح اختیار حیات و زندگی خود را به دست یک زن عامی که او را نمی شناختم، بسپارم.

دلم برای پسرم می سوخت. نگاهش که می کردم، دلم مالش می رفت. قلبم از فکر بی مادر شدن او فشرده می شد. بغض گلویم را می گرفت. شاید بیست بار او را در آغوش کشیدم و بوسیدم. دست هایش را. موهایش را. آن صورت گرد و تپل را که از خاک بازی پوستش خشک شده بود پرسیدم.

- الماس جان، دیگر دست به خاک نزنی ها! .... ببین چه قدر دست و صورتت خشکه زده؟ یک وقت خدای نکرده کچلی می گیری. الماس جان، دیگر با آب حوض بازی نکنی ها! آب را به دست و صورتت نزن مادر، آب حوض کثیف شده لجن بسته. یک وقت خدای نکرده تراخم می گیری.

انگار به او وصیت می کردم.

مادرشوهرم به طعنه گفت:

- آره ننه، هر روز از آب شاهی برایت یک سطل آب می خرم که با آن طهارت بگیری!

منتظر بود که مثل ترقه از جا بروم. ولی من از کلاهی که می رفتم بر سر او و پسرش بگذارم، شادامان تر از آن بودم که خشمگین شوم. به علاوه راستی که حرف با مزه ای زده بود. غش غش خندیدم. من هم جفت خود او شده بودم. هنوز پسرم بیدار بود و داشت بازی می کرد که رویم را به رحیم کردم و گفتم:

- رحیم جان، من خوابم می آید. نمی آیی برویم بخوابیم؟

مشغول نوشتن خط بود. بی توجه جواب داد:

- خوب، تو برو بخواب.

- بی تو؟

سر بلند کرد و به چشمانم که خمار کرده بودم نگریست و گفت:

- تو که حالت از من به هم می خورد!

دندان هایش را با لبخندی وقیح به نمایش گذاشت. من هم به زحمت لبخند زدم:

- خوب، ویار همین است دیگر. آدم امروز از یک چیز بدش می آید و فردایش همان را می خواهد.

مادرشوهرم با اشمئزاز سر تکان داد و بچه را با خشونت بغل زد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:

- قباحت دارد به خدا! این زن اصلا شرم و حیا سرش نمی شود.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید