می دانست که در آن صورت سهم الارث مناسبی به من می رسد. گفتم:
- اشرف، زن منصور.
و اشک هایم سرازیر شد.
در حالی که روی هر کلمه تاکید می کرد گفت:
- اوهو ... اوه ... من فکر کردم چی شده! زن ... دوم ... پسر ... عموی ... تو سر زا رفته. تو هم که اصلا او را ندیده بودی. حالا غمبرگ زده ای که چه؟ سالی هزار نفر سر زا می روند. تو باید برای همه عزاداری کنی؟
با سرزنش گفتم:
- رحیم، او یک زن جوان بوده. بالاخره آدمی را آدمیت لازم است.
به طعنه گفت:
- ده ... که این طور ...! پس چرا آن وقت که رفتی بچه خودت را تکه تکه پایین کشیدی آدمیت لازم نبود!
مادرش همان طور که نشسته بود، پشت به من کرد و با غیظ گفت:
- والله همین را بگو.
آتش فشانی که در دل رحیم بود و من تصور می کردم خاموش شده، از زیر خاکستر ظاهر فواران کرد:
- تو می روی ... می روی بچه خودت را، بچه مرا بی اجازه من، بی خبر از من می اندازی بعد می آیی برای اشرف خانم آبغوره می گیری؟ تو خیلی آدم هستی؟ قسم حضرت عباس را باور کنم یا دم خروس را؟ ...
گفتم:
- آن بچه نبود. یک لخته خون بود. انداختمش چون دلیل داشتم.
- دلیل داشتی؟ مثلا بفرمایید ببینم دلیلتان چه بود؟
مادرشوهرم گفت:
- جانم دلیلش این است که می خواهد به قر و فرش برسد. صبح به صبح بزک دوزک کند و به خودش ور برود. تو جان بکنی، من هم کلفتی کنم، ایشان بشوند خانم پایین و خانم بالا و بنشینند و فقط دستور بدهند که به این نگاه نکن. با آن حرف نزن. کوکب را نگیر. مبادا از زن دیگری بچه دار بشوی ها! ولی خودش می رود بچه تو را می اندازد تا آزاد باشد. تا کش به کشمش بشود و تو بگویی بالای چشمت ابروست، پسرش را بردارد و یا علی مدد برود خانه پیش خانم جونش.
گفتم:
- خانم، حرف دهانتان را بفهمید. چرا نمی گذارید حرمتتان را نگه دارم؟
رحیم سرخ و برافروخته از غضب از جا برخاست:
- دروغ میگه؟ دروغ میگه؟
نور چراغ بر چهره برافروخته، چشمان سرخ و سبیل چخماقی او افتاده بود. دندان ها را بر هم می فشرد. چه قدر این چهره کریه می نمود. دیگر خودم هم نمی دانستم عاشق چه چیز او شده بودم؟ گفتم:
- رحیم، تو را به خدا دست بردار.
- از من بچه نمی خواهی هان؟ عارت می آید؟ حالا من اخ شده ام. توی دکان نجاری که داشتی مرا می خوردی. یادت می آید؟
- آن وقت بچه بودم. حالا می فهمم چه غلطی کردم.
سیلی او مانند شلاق بر صورتم نشست. این دفعه مادرشوهرم پا درمیانی نکرد. فقط با لذت گفت:
- حقت بود.
در حالی که با یک دست گونه ام را گرفته بودم، رو به او کردم و پرسیدم:
- خانم، شما نماز می خوانید؟
به طعنه گفت:
- نه. فقط تو می خوانی.
گفتم:
- نماز می خوانید و این طور میانه یک زن و شوهر را به هم می زنید؟ رویتان می شود که این آتش را به پا کنید و بعد رو به خدا بایستید؟ از آن دنیا نمی ترسید؟ آخر چه فایده ای از این کار می برید؟ بدبختی من چه نفعی به حال شما دارد؟ چه هیزم تری به شما فروخته ام؟ غیر از عزت و احترام کاری هم کرده ام. از خدا بترسید. من که از شما راضی نیستم.
صدایش به شیون بلند شد. دیگر برایم مهم نبود که همسایه ها می شنوند. که پشت در کوچه یا بر سر بام خانه شان پنهانی به تماشا ایستاده اند و سرک می کشند. دیگر نمی گفتم که صدایتان را پایین بیاورید. که آبرویمان جلوی همسایه ها می رود. من هم خود مثل آن ها شده بودم. رحیم از لای دندان ها با خشم گفت:
- چته؟ چرا صدایت را سرت انداخته ای؟
گفتم:
- رحیم با من این طور نکن. اسیری که نیاورده ای. رفتم بچه ام را انداختم. خوب کاری کردم. می دانی چرا؟ از دست تو. از دست مادرت و طعنه های او. نمی خواهم. دیگر بچه نمی خواهم. بچه دار شوم که بیشتر اسیر عذاب تو و مادرت بشوم؟ دیگر کارد به استخوانم رسیده. دلم می خواهد سر به بیابان بگذارم و بروم ... شماها دیوانه ام کرده اید. چه قدر نجابت کنم؟ چه قدر کوتاه بیایم/ یک وقت دیدی بچه ام را برداشتم و رفتم ها! ....
دست به کمر زد:
- بچه ات را برداری و بروی؟ پشت گوشت را دیدی بچه ات را هم دیدی. آن قدر بچه توی دامنت بگذارم که فرصت سر خاراندن را هم نداشته باشی.
حالا این یکی را انداختی، بقیه را چه می کنی؟ از این به بعد باید سالی یکی بزایی.
دست مرا گرفت و به سوی اتاق خواب کشید.
- نکن رحیم. مریضم. دست از سرم بردار.
مادرش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید. حیله اش کارگر افتاده بود. دستم را از دست رحیم بیرون کشیدم. گفت:
- تو مریض هستی؟! تو هیچ مرگت نیست.
مویم را گرفت و کشید. از درد از جا برخاستم و به راهنمایی دردی که از کشیده شدن موهایم در سرم می پیچید به اتاق دیگر کشیده شدم. مرا روی زمین انداخت. هنوز بدنم از خونریزی ضعیف و دردناک بود. سقوط بر زمین آخرین مقاومت مرا از بین برد. آیا این آغوش نفرت انگیز همان آغوشی بود که روزگاری حسرتش را داشتم؟
وای که عجب غلطی کرده بودم.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|