شش سال پسرم تمام شده وارد هفت سالگی می شد. اواخر زمستان بود.
یک روز صبح زود که از خواب بیدار شدم، برف ملایمی باریده بود. بعد از ناشتایی من و پسرم تا گردن پهلوی یکدیگر زیر کرسی فرو رفته بودیم. پسرم بدن کوچکش را به من تکیه داده و خمار شده بود. رحیم از پشت بام پایین آمده و اکنون برف حیاط را پارو می کرد. با وجود اصرار پسرم اجازه نداده بودم که او هم همراه پدرش به حیاط برود. رحیم وارد اتاق شد و دست ها را از شدت سرما به یکدیگر مالید و بالای کرسی زیر لحاف فرو رفت. لپ ها و صورتش از سرما گل انداخته بود. رو به پسرم کرد و به شوخی گفت:
- اوخ الماس خان، عجب هوای سردی شده!
به پسرم گفتم:
- دیدی خوب شد که توی حیاط نرفتی! وگرنه سرما می خوردی.
رحیم خنده کنان گفت:
- آره جانم. بگذار پدرت سرما بخورد. تو چرا بروی؟
خندیدم و سر پسرم را بوسیدم. بچه خودش را لوس کرد و به من چسباند. رحیم در حالی که در چشمان من نگاه می کرد شوخی کنان به پسرمان گفت:
- الماس جان می خواهی یک داداشی، آبجی ای ، چیزی برایت دست و پا کنیم؟
خندیدم و گفتم:
- حیا کن رحیم.
از جا برخاست:
- حیف که باید بروم.
عجب سرحال بود! به طرف اتاق بغلی رفت. در بین دو اتاق را باز گذاشت. تعجب کردم. او که روز به روزش کار نمی کرد، امروز در این هوای برفی کجا می رفت؟ پرسیدم:
- کجا؟
با لحنی وسوسه گر گفت:
- یک جای خوب.
رفت و کت خود را از میخ برداشت. کلید در صندوق مرا از زیر فرش بیرون آورد.
- چه می خواهی رحیم؟
- پول.
- پولی نمانده. آخر برج است. این پول خرجی مان است.
- خوب، خرجی را باید خرجش کرد دیگر!
چه قدر زود می توانست آن حالت گرم و دلچسب خانوادگی یک لحظه پیش را فراموش کند. پرسیدم:
- باز می خواهی بروی مشروب خوری؟
- باز می خواهم بروم هر کاری دلم خواست بکنم. فرمایشی بود؟
سر و زلفش را مرتب کرد و گفت:
- ما رفتیم، مرحمت زیاد.
پسرم خوابیده بود. از جا برخاستم. ده پانزده روز بود حمام نرفته بودم. حسابش بیشتر دست مادرشوهرم بود تا خودم. از سرما حوصله نداشتم. ولی چاره نبود. نمی شد تمام زمستان را حمام نرفت. آفتاب از لای ابرها بیرون آمد و اشعه دلچسب خود را بر برف های حیاط گسترد و از پشت پنجره روی کرسی افتاد. پشت دری ها را کنار زدم تا آفتاب اتاق را گرم تر کند. پسرم زیر کرسی خوابیده بود. بقچه حمام را برداشتم و به سراغش به اتاق تالار آمدم.
همچنان در خواب بود. در را که گشودم، از صدای باز کردن در بیدار شد و به گریه افتاد:
- من هم میام. من هم میام.
کنارش زانو زدم:
- کجا می آیی جانم؟ من دارم می روم حمام.
با همه این که از کیسه کشیدن و سر شستن نفرت داشت، از جا بلند شد و روی لحاف کرسی ایستاد. چشمان درشتش غرق اشک بود. چشمان رحیم!
دماغش را مرتب بالا می کشید. غبغب سپید کوچکش مرا به بوسیدن او تشویق می کرد. باز گفت:
- می خواهم بیایم.
- می خواهی دست هایت را کیسه بکشم؟ می خواهی سرت را بشورم؟
سر را به علامت مثبت تکان داد. لب هایش را جمع کرد و گفت:
- آره.
به قهقهه خندیدم:
- ای بدجنس. اگر بمانی یک چیز خوب بهت می دهم.
- چی؟
می دانستم گندم شاهدانه دوست داردکه آن روز در خانه نداشتیم. به دروغ گفتم:
- گندم شاهدانه.
از ذوق بالا و پایین پرید و گفت:
- بده. بده.
- الان می گویم خانم برایت بیاورند.
مادربزرگش را صدا کردم. گفت:
- بیا برویم الماس جان. می خواهم بهت گندم شاهدانه بدهم. الان مادرت برمی گردد. زود بیایی محبوبه ها! ... زود زود.
دویدم و ژاکت سفیدی را که خودم برایش بافته بودم آوردم و به تنش کردم. گفتم:
- خانم هوا سرد است. نگذارید توی حیاط بازی کند.
- تو برو. نگران نباش. الماس جان پیش خودم می ماند.
وقتی از منزل بیرون می آمدم، پسرم از توده کوچک برفی که کنار حیاط جمع شده بود، بالا می رفت و آفتاب زمستانی که بر شب کلاه کوچکش می تابید، رنگ های شاد آن را به جلوه می آورد. مادرشوهرم لخ لخ کنان سینی برنج را از مطبخ بالا آورد و صدا زد:
- الماس جان، ننه بیا برویم توی اتاق برنج پاک کنیم.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|