نمایش پست تنها
  #96  
قدیمی 01-29-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سه ماه گذشت و امواج درد و اندوه کم کم فروکش کرد. ظاهر زندگی عادی و صاف بود ولی در عمق آن غم و رنج سوزان من ته نشین شده بود که با کوچک ترین حرکتی به سطح می آمد و روح مرا تیره و تار می کرد. دردی است که نمی توان بر زبان آورد و از خدا می خواستم هرگز کسی نفهمد چه گونه دردی است.

رحیم زودتر از من از غم فارغ شد. یک روز صبح در نهایت حیرت دیدم که شانه چوبی مرا برداشته و سر و زلف را صفا می دهد. سبیلش را مرتب می کند. به چب و راست می چرخد و خود را در آیینه بالای بخاری برانداز می کند. چه حوصله ای داشت!

او را به خود راه نمی دادم. چه طور می توانستم؟ من این جا خوش باشم و بچه ام آن جا ... نه، نمی توانستم. دست خودم نبود.

چند ماه دیگر هم گذشت. من مست اندوه بودم. حال دعوا و مرافعه نداشتم. کی نوروز شده بود؟ کی گذشته بود؟ کی بهار تمام شد که من نفهمیدم.

شبی بعد از شام من و رحیم در اتاق نشسته بودیم. من گلدوزی می کردم. کار دیگری نداشتم که بکنم. رحیم رو به رویم نشسته بود. انگار بعد از مدت ها از خواب بیدار شده باشم، سر بلند کردم و او را نگاه کردم. نه سرسری، بلکه با دقت. مثل این که بعد از مدت ها از سفر آمده و من ارزیابی اش می کنم. موها را روغن زده و به یک سو شانه کرده بود. آرام و بی خیال. یک پا را دراز کرده و زانوی پای راست را قائم نگه داشته، دست راست را به آن تکیه داده بود. سیگار می کشید. تازگی ها سیگاری شده بود. یک زیر سیگاری کنار دست راستش روی قالی بود. دهانش بوی مشروب می داد. تن به کار نمی داد. مثل همیشه. از جا برخاست. جعبه چوبی را که وسایلش، وسایل خوش نویسی اش در آن بود آورد و کنار دستش گذاشت. قلم نئی را در دوات پر از لیقه و مرکب فرو برد و شروع به نوشتن کرد. پرسیدم:

- چه می نویسی رحیم؟

کاغذ را به سوی من گرداند:



« دل می رود ز دستم، صاحبدلان خدا را. »

چندشم شد.

- چه قدر از این شعر خوشت می آید! یکی که نوشته ای؟

با دست به بالای طاقچه اشاره کردم. خندید و گفت:

- هر چند سال یک دفعه هوس می کنم باز این را بنویسم.

نوشته را تمام کرد و لب طاقچه گذاشت تا خشک شود.

صبح که برخاستم آفتاب در حیاط پهن بود. شوقی برای برخاستن نداشتم. امیدی نداشتم. نزدیک ظهر بود که از رختخواب بیرون آمدم و به اتاق تالار رفتم. نوشته سر طاقچه نبود. رحیم آن را برده بود!

اواخر تابستان بود. دایه آمد. توی اتاق نشسته بودیم و چای می خوردیم. تا او را می دیدم داغم تازه می شد و زیر گریه می زدم. دایه گفت:

- بس کن مادر جان. چرا خودت را عذاب می دهی؟ کی می خواهی دست برداری؟

- دایه جان، آخر دردم که یکی نیست. دیگر حامله هم نمی شوم.

دایه بی اراده گفت:

- چه بهتر. خدا را شکر. با این شوهر چشم چرانی که ....

زبانش را گزید.

- چی؟

- هیچی. من چیزی نگفتم.

- دایه بگو. می دانم یک چیزهایی می دانی.

- از کجا می دانم؟ همین طوری یک چیزی گفتم.

نگاه با نفوذی در چشمانش انداختم و با لحنی محکم گفتم:

- دایه بگو.

- چی را بگویم؟ والله چیزی نیست که بگویم. زن فیروز، دده خانم، یکی دو بار از دم دکانش رد شده بود. می گفت یکی چیزهایی دیده.

- مثلا چه چیزهایی؟

- والله من نمی دانم. حرف های او که حرف نیست. فقط همین را سربسته به من گفت.

- دم دکان او چه کار داشته؟

- والله پیغام برده بود خانه عمه تان. ناهار نگهش داشته بودند. بعد از ناهار می آید برگردد، سر راه برگشتن از دم دکان رحیم آقا رد می شود.

- دکان رحیم آقا کجا؟ خانه عمه کشور کجا؟

- من هم که گفتم، حرف هایش حرف نیست. دروغ می گوید.

- نه، دروغ نمی گوید. بس که فضول است حتما رفته سر و گوش آب بدهد ... ولی دروغ نمی گوید ....

- حالا تو را به خدا چیزی به رحیم آقا نگویی ها! ... از چشم من می بیند.

- بچه که نیستم دایه جان!

قبلا هم بو برده بودم ولی دلم نمی خواست باور کنم. خودم را به حماقت می زدم. برایم بی تفاوت بود. با این همه چیزهایی حدس می زدم. از ناهار نیامدنش، از کت و شلوارش، از سر شانه کردنش، از خطاطی اش، از دل می رود ز دستم ....



*****

ناهار خوردم. رحیم خانه نبود. خودم را به خواب زدم. مادرشوهرم هم در اتاقش خوابیده بود. آهسته چادرم را برداشتم. کفش هایم را به ذدست گرفتم و نوک پا نوک پا به دالان رفتم. چادر به سر کردم و پیچه گذاشتم. کفش هایم را پوشیدم و از خانه خارج شدم. تازه نیم ساعت از ظهر می گذشت. با عجله یک خیابان پر درخت و چند کوچه پسکوچه را طی کردم. دکان رحیم دو در داشت. در اصلی در کمرکش خیابان بود. ولی آن در بسته بود. وارد کوچه بغل آن شدم و به پسکوچه ای که موازی خیابان بود و از دکان یک در کوچک نیز به آن جا باز می شد سرک کشیدم. در کوچک باز بود. صدای اره کشیدن می آمد. هیچ خبری نبود. تا ته کوچه رفتم و برگشتم. باز خبری نبود. دو سه بار رفتم و آهسته برگشتم. اگر کسی در کوچه بود حتما به رفتار من شک می برد. ولی پرنده پر نمی زد. مردم همه به خواب بعدازظهر فرو رفته بودند.

دفعه سوم یا چهارم بود. داشتم برمی گشتم. دختری بسیار قد کوتاه از خیابان وارد کوچه شد. من ته کوچه بودم. خیلی فاصله داشتم. با این همه به هوای تکان دادن خاک پایین چادرم خم شدم و وقتی سر بلند کردم او را دیدم که به پسکوچه ای که در دکان رحیم در ته آن باز می شد پیچید.

پیچه اش را بالا زده بود. با قلبی لرزان، آهسته آهسته نزدیک شدم. دیگر صدای اره نمی آمد. آهسته سرک کشیدم. دخترک هیکل بسیار چاق و فربهی داشت. با چادر کهنه رنگ و رو رفته ای که به سر داشت شبیه کدو تنبل به نظر می رسید. صورتش را نمی دیدم چون دور بود. ولی به نظرم رسید که صدای خنده اش را هم شنیدم. دخترک به چپ و راست نگاه کرد مبادا کسی او را ببیند. خود را کنار کشیدم. وقتی دوباره نگاه کردم، کسی در کوچه نبود. یکی دو دقیه طول کشید. مغز سرم می جوشید. نه از اندوه از دست دادن یک عشق.

احساس می کردم خرد شده ام. این مرد پست فطرت مثل عنکبوتی بود که برای گرفتن مگس باز تار تنیده باشد. مرگ پسرم آخرین ضربه را به عشق ما زده بود. با خنجری تیز و برنده قلب های ما را به یک ضربه از هم جدا کرده بود و حالا، این رفتار بی شرمانه او، نمک بر جای آن زخم می پاشید.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید