نمایش پست تنها
  #41  
قدیمی 02-14-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ღسلامي گرمتر ز آتش بكرمانشاه و مردانش ღღღ شعرى دلنشين از معينى کرمانشاهى

سلامي گرمتر ز آتش بكرمانشاه و مردانش*
درودي پاكتر از گل نثار جمله پاكانش*
براي آسمان صاف او از عشق من بادا*
پيامي بسته بر بال پرستوي بهارانش*
ღღღ
نسيمي از بهشت آرد ، دم ارديبهشت او*
هنوز از نام شيرين بوي عشق آيد زدامانش*
نشان مردمي در صدر مردانش چنانستي*
كه سعدي آدميت را كند معني بديوانش*
ღღღ
براي آنكه بشناسد قدر چنين خاكي*
جوانان كاش بنشينند ، پاي حرف پيرانش*
تظاهر چونكه پا ننهاده در اين شهر تاريخي*
ز شب تاريكتر گرديده تاريخ فراوانش*
ღღღ
تملق چونكه ره نايافته در قلب اين مردم*
چنان آينه بشناسند در هر شهر ايرانش*
حقيقت بسكه لبريز است در اين خاك جان پرور*
بهر سو عاطفت ميتابد از چاك گريبانش*
ღღღ
صداقت بسكه سرشار است در اين ساده دل مردم*
دورنگيهاي اين دوران نزد چنگي به بنيادش*
در اين گهواره هر مردي ، از اول تا پديد آمد*
محبت دايه اش گشت و شرف گهواره جنبانش*
ღღღ
در اينجا قاتل خود را ببخشد مرد و زين افزون*
نگويم تا نگويي قصه اي گفت از نياكانش*
درم اينجا چنان كاه و كرم اينجا چنان كوهي*
هزاران حاتم طايي ، قدم بوس فقيرانش*
ღღღ
چو آذربايجان افتد بدست خايني گاهي*
بجانبازي از اينجا قد بر افرازد جوانانش*
در آن افسانه فرهاد ، پنهان اين حفيفت شد*
كه كوه بيستون لرزد ز شور عشق بازانش*
ღღღ
چرا بر زادگاه خود نورزم عشق ، تا هستم*
كه بوي مهرباني آيد از كوه و بيابانش*
چرا پا بوس اين مردم نباشم ، چونكه نشناسد*
كس از بگشاده رويي ، ميزباني را زمهمانش*
ღღღ
كدامين سنگدل در سر هواي باده نندازد*
چو بيند آسمان صاف و شبهاي درخشانش*
دريغا ديگر آن سالار مردان را نمي بينم*
بميعاد جوانمردان ، فراروي اميرانش*
ღღღ
فسوسا آن بزرگان را ، درم از كف برون رفته*
كنون افسانه پندارند ، كردار كريمانش*
شگفتا اينك اندر زادگاه من چنان خلقي*
كه هر كرمانشاهي در خانه خود از غريبانش*
ღღღ
عجيبا اينهمه تغيير خصلت از كجا آمد*
كه جغدش مست آواي و ، كه دل خامش هزارانش*
من از كرمانشه و ، كرمانشه از من تا ابد باقي*
در اينجا آنچنانم من ، كه سعدي در گلستانش*
ღღღ
ببخشا اي سخنور قافيت گر شايگان بيني*
سخندان بايد از هر كس فزونتر چشم امعانش*
جدا زين خلق ويرانم ، بظاهر گرچه آبادم*
سرم با شهر تهران و ، دلم در طاق بستانش*
ღღღ
بخاك آنجا بسپاريدم ، كه تا باقيست اين گيتي*
مزارم غرق گل گردد ، ز اشك گلعذرانش*
تو اي همشهري پاكم ، نگهدار اين وصيت را*
كه در آغوش شهر خود بيارامد سخندانش*
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید