نمایش پست تنها
  #43  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

كار انتقالي ستار خيلي زود صورت گرفت . ما بين اشك و لبخند همديگر را دلداري ميداديم . شب پيش از رفتنشان ماريا كه تمام اسباب و اثاثيه اش را جمع كرده بود گفت دلش مي خواهد همه دور هم باشيم . چون خانه اش مرتب نبود مادر همه رابراي شام دعوت كرد. منظورم از همه ماريا بود و و همسايه مغرورمان و خاله رويا و خانواده اش.

ارمينا كنار فريبرز روي مبل سه نفره نشسته بود و از هر دري با او صحبت مي كرد . ستار و شوهر خاله ام درباره صادرات پستهبحث مي كردند . مادر و خاله رويا هم از رفتن پدر و اينكه مهبد در اين مدت چه كار كرده گفت و گو مي كردند . من هم طبق معمول بايد پذيرايي مي كرددم.

آرمينا نگاهي به استكان پايه نقره اي انداخت و گفت:" ماني يه كمي پررنگ تر بريز اين كه همش آب جوشه ." مي دانستم بي خودي ايراد مي گيرد . خواستم بگويم بده تا برايت عوضش كنم كه فريبرز گفت:" عوضش من چاي كم رنگ دوست دارم."

آرمينا فوري كانال عوض كرد و گفت:" آره مي گويند براي سلامتي هيچ خطري نداره... راستي مي دانيد چاي عطري..." و اطلاعات عمومي اش را درباره چاي عطري و خارجي و ايراني را به رخ فريبرز كشيد.

به تنهايي ميز شام را آماده كردم و نگاهي به ماريا انداختم كه كمي دور از جمع ناراحت و خاموش توي لاك خودش بود. حتي براي كمك كردن به من هم رغبتي نشان نداد .

" شام اماده است ."

فقط فريبرز متوجه صداي من شد و بلند شد . بقيه هنوز اختلاط مي كردند .

" ماني فكر نمي كني خورشت قورمه ات كمي آبكي شده ؟"

نگاهم به فريبرز بود كه با اشتها خورشت را روي برنجش مي ريخت و خاله آرمينا همهيچ به روي خودشان نياوردند كه فريبرز گفته بود از بچگي از خورشت قورمه سبزي بدش مي آيد .

مادر در پاسخ آرمينا گفت:" ماني از من هم بهتر آشپزي مي كند . طفلي هم درس مي خواند و هم در كارها به من كمك مي كند."

نمي دانم مي توانست جلوي دهانش را بگيرد كه دارم براي فريبرز يك پولور مي بافم يا نه؟ اما خوب فرقي هم نداشت.

بعد از صرف شام همه از پشت ميز برخاستند و من ماندم و ميز چپاول شده . به آرامي ظرفها را جمع مي كردم كه صداي نرم و موزوني از پشت سر گفت:" كمك نمي خواهيد؟"

با ديدنش دستپاچه شدم و گفتم:" نه... خودم... از پسش بر مي آيم ... ممنونم."

چه لبخند زيبايي بر لب داشت! خداي من چقدر شبيه من بود .

" تو امشب همش كار كردي هيچ كس هم بهت كمكي نكرد .

" اي بابا ... پذيرايي از چها نفر كه كمك نمي خواهد."

ظرفها را به آشپزخانه بردم . دوباره از ديدنش در آشپزخانه هول شدم . ليوان ها از دستم افتاد و شكست . سيني حاوي ليوان هاي خالي را روي كابينت گذاشت و از من جارو و خاك تنداز خواست . صداي آرمينا را شنيدم كه گفت:" ماني ! تو هنوز هم دست و پا چلفتي هستي دختر !"

مي دانستم جارو و خاك انداز هميشه در كابينت ظرفشويي است اما آن لحظه حتي نمي دانستم آنها به چه دردي مي خورد.

"مواظب باش چرا از روي شيشه ها رد مي شوي؟"

از صداي فريادش دلم ريخت . خداي من ! چرا دمپايي پايم نبود؟! مادر به آشپزخانه آمد . با ديدن خوني كه از پايم مي چكيد محكم زد توي صورتش و گفت:" اي واي ! خدا مرگم بده چي شد ماني ؟"

" نمي دانم مادر جارو خاك انداز كجاست؟"

مادر خودش رفت و تمام خرده شيشه ها را با سرعت جمع كرد . خون پايم بند آمده بود . او هنوز با تعجب نگاهم مي كرد. مادر پس از اطمينان از اينكه بريدگي پايم زياد عميق نيست گفت :" نمي خواهد ظرفها را بشوري بيا بريم پيش ماريا ... طفلكي فردا مي رود آن وقت دلت مي شوزد . "

نگاهم به فريبرز بود كه از آشپزخانه بيرون رفت .


صبح پس از انتقال وسيله ها به كاميون كه دوساعت طول كشيد لحظه خداحافظي فرا رسيد . اشك ماريا بند نمي آمد . من هم گريستم . جمعه بود و چون روز تعطيل بود فريبرز هم خودش را آفتابي كرد .

" آقا ستار دخترم را به شما مي سپارم ."

" اي بابا مادر جان ! مگر كجا مي رويم؟ همين جا چند صد كيلومتري شما هستيم . "

" بله ! مي دانم ولي گفتم مواظبش باشي در شهر غريب. "

رفتند . كاسه آبي پشت سرشان ريختم . من و مادر تا ظهر اشك ريختيم . به همين زودي دلمان براي او تنگ شده بود .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید