نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به پشتي صندلي تكيه داد و گفت:"خوب حالا شام رو مي خواي چي كار كني؟"

با لبخند گفتم:" هر چي شما دوست داشته باشيد."

" اكثر شبها حاضري مي خورم ولي ناهارها بايد پختني باشد . شبها ترتيب ناهار روز بعد رو بده...البته من هم كمكت مي كنم . امشب هم سيب زميني سرخ كرده مي خوريم . چطور است؟"

" حرفي ندارم."

پيش از اينكه از جا بلند شوم گفت:" براي شركت در مسابقه مشاعره تا حالا وقت گذاشته اي؟"

" نه و متاسفانه وقت نشده . راستش خودم را زياد براي شركت در اين مسلبقه آماده نمي بينم."

" اينها همش بهانهي تنبل هاست. از امشب بايد شبي بيست بيت حفظ كني زمان زيادي تا شروع مسابقه نمانده."

" شبي بيست بيت فكر نمي كنم ..."

" خودت را دست كم نگير ! دست كم بايد شبي پنجاه بيت حفظ كني ... ولي خوب براي شروع بيست بيت كافي است."

به آشپزخانه رفتم و چند سيب زميني برداشتم . او به اتاق خودش رفت و چندي بعد با تابلويي در دست برگشت . مي خواست تابلو را به ديوار بكوبد . بالاي ميز تلويزيون يك ميخ خالي نظرش را جلب كرد . من كه كارم تمام شده بود به اتاق نشيمن برگشتم . نگاهش به سمت تابلو بود پرسيد:" چطور است ؟ جايش بد نيست؟"

نگاهم روي عكس بچگي ام ميخكوب شد و پرسيدم:" عكس من دست شما چه مي كند؟"

اين بار او با تعجب گفت:" عكس شما ؟! اين عكس بچگي خودم است؟!"

مات و مبهوت چند بار نگاهم از عكس به چهره اش و از چهره اش به عكس گردش كرد . خداي من ! موهاي چتري خرمايي رنگ چشماني سبز و تيله اي و مژه هايي بلند و مشكي . من هم شبيه اين عكس را دارم . چقدر شبيه من بود .

" به چي فكر مي كني؟"

پيش از اينكه حرفي بزنم به اتاقم رفتم و عجولانه و پر شتاب از لاي آلبومم عكسي شبيه عكس او را بيرون آوردم و دوان دوان خودم را به او رساندم. عكس را به دستش دادم و هيچ نگفتم . خودش هم با شگفتي به دو عكس نگاه كرد. فقط حالت نشستن من كمي فرق مي كرد . تاريخ حك شده زير عكس من به ده سال پيش بر مي گشت ولي براي او به بيست و دو سال پيش .

" خيلي عجيب است ! شباهت تا اين حد ؟!" سپس بيشتر و عميق تر به عكس دقيق شد.

به ياد سيب زميني ها افتادم و با عجله خودم را به آشپزخانه رساندم . آماده شده بودند . زير تابه را خاموش كردم . وقتي برگشتم فريبرز هنوز داشت به عكس من نگاه مي كرد . اين بار لبخند محوي روي لبانش بود و گفت:" مادربزرگم هميشه مي گفت شبيه پدر بزرگ هستي . حيلي هم اين شباهت زياد است . فكر مي كنم تو هم به پدر بزرگ رفتي."

نگاه سبزمان چند لحظه به هم خيره شد . حالا هم خيلي شبيه هم بوديم . با دستپاچگي گفتم :" شام حاضر است . توي آشپزخانه ميز را بچينم يا اينجا ؟"

عكس را به من برنگرداند و نمي دانم با آن چه كرد . زير لب گفت:" توي آشپزخانه..."

هر دو ساكت و بي حرف شام خورديم . پس از شام مجبورم كرد بيدار بمانم و بيست بيت شعر را حفظ كنم . حافظه ام هيچ كمكم نمي كرد . اگر بيان رسا و جذاب او نبود بعيد به نظر مي رسيد كه آن بيتها در ذهنم بنشيند . تمام بيت بيت را آخر برايش خواندم . تشويقم كرد و گفت:" براي شروع خيلي خوب بود بايد ذهنت تمرين و ممارست را ياد بگيرد . امشب دو ساعت طول كشيد ولي حتم دارم شب هاي ديگر اين مدت تقليل يابد ... خوب ديگر ... بايد بخوابيم كه فردا صبح زود بيدار شويم."

شب به خير گفت و رفت . من هم ديگر كاري نداشتم حتي براي ناهار فردا مرغ سرخ كرده بودم و كاري نمانده بود.

چراغ مطالعه اش روشن بود . هر چند خوابم نمي برد ولي به اتاقم رفتم.خواستم در را قفل كنم كه به ياد حرف مادر افتادم: او بايد به تو نزديك شود ! و دستانم از قفل كردن در منصرف شد.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید