نمایش پست تنها
  #47  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


" ببين ماندانا چقدر به هم مي آيند . انگار خدا آن دو را براي هم آفريده ."

مسير نگاهش را تعقيب كردم. فريبرز با خانم گرمارودي قدم زنان صحبت مي كردند . پيش از اينكه چيزي بگويم ناديا با لج گفت:" هيچ هم به هم نمي آيند . خانم گرمارودي دماغش خيلي دراز است . وقتي حرف مي زند تمام ئنئانهايش پيداست . آخر خيلي دهانش گشاد است."

هر چند دماغ خانم گرمارودي زياد دراز نبود اما حرفي كه در مورد دهانش زده بود حقيقت داشت . نسرين مي خواست لج ناديا را در بياورد و گفت:" خانم گرمارودي خيلي خوشگل است . صورتش سبزه است اما خيلي نمكي و با مزه است . خدا كند اين آقاي مغرور از او خوشش بيايد."
ناديا گردن كج كرد و كمي از ما فاصله گرفت.

به ياد شب پيش افتادم كه از من پرسيده بود : چه روزهايي با خانم گرمارودي كلاس داري؟و بعد هم گفته بود آيا از نحوه تدريسش خوشت مي آيد؟

" ماني بيا زنگ خورد حواست كجاست؟"

رفتم تا دفتر حضور و غياب آقاي بهتاش را از دفتر مدرسه بياورم . متوجه ورود من شد . هول شدم و سلام كردم . خانم گرمارودي به روي من لبخند زد .

خانم كامياب خطاب به من گفت:" كي وقت داري در گروه تئاتر تمرين كني؟"

نگاهي گذرا به فريبرز انداختم و گفتم:" نمي دانم بايد فكر كنم...نمي شود امسال در گروه تئاتر نباشم؟"

" نه ! حرفش را هم نزن . پارسال بدون حضور تو كلي مكافات كشيديم . يك جوري برنامه هايت را رديف كن . فردا خبر را به من بده ."

كلاس مرتب بود . تخته سياه تميز و پاك شده بود . بچه ها هم ساكت و منظم سر جايشان نشسته بودند. مي دانستم تك تكشان عاشق اين زنگ و زنگ نگارش بودند .

روي ميز يك شاخه گل رز صورتي وجود داشت كه كار ناديا بود . به كلاس كه آمد همه يك پارچه چشم شدند . بر جا داد و نشست . رز صورتي را هم بو كشيد و روي دفترش گذاشت . ناديا از خوشي لبريز شد . من هم به كسي نگفتم كه پولور سياه و سپيدش را من بافته ام كه اينقدر به او مي آيد . هنوز درس را شروع نكرده بود كه در زدند.

خانم دفتر دار سرش را داخل كلاس كرد و گفت:" تلفن با خانم ستايش كار دارد؟"

خانم مدير گوشي را به دستم داد . گوشهايم به يقين درست مي شنيدند :" نامزدت از فرانسه زنگ زده ."

آه از نهادم بر آمد . لب هايم مي لرزيد و نمي توانستم صاف بنشينم . به ميز تكيه دادم و گفتم:" بله ؟"

" به به خانمي خودم ! معلوم هست كجايي ؟ هر چه زنگ مي زنم كسي جواب نمي دهد ."

" تويي چرا زنگ زدي اينجا ؟"

" پس كجا بايد پيدايت كنم ؟ دلم برايت تنگ شده ."

" لازم نبود زنگ بزني اينجا . خوب چه كارم داشتي؟"

"هيچي ! فقط مي خواستم بدانم كجايي؟"

" كجا مي خواستي باشم ؟ راستش ما ديگر آنجا زندگي نمي كنيم . يك خانه كوچك پيدا كرديم...همين نزديكيها..."از دروغي كه مي گفتم راضي بودم . ادامه دادم :" با كاري كه تو كردي مگر مي شد كه آنجا زندگي كرد... جايي كه هستيم تلفن هم ندارد."

" اوه چه بد دلم برايت خيلي تنگ شده . "

" خوب اگر كاري نداري قطع كنم اينجا مدرسه است خوب نيست كه زياد صحبت كنم ."

عاقبت خداحافظي كرد . تازه توانستم نفس آسوده اي بكشم. به كلاس برگشتم . صورتم داغ بود . آنقدر نگاهم كرد تا سر جايم بنشينم .

كمي عصبي به نظر مي رسيد . روي صندلي نشست و از يكي از بچه ها خواست كه درس جديد را با صداي بلند بخواند . گه گاهي كه نگاهم با نگاهش تلاقي مي كرد متوجه علامت سوالي مي شدم كه از برق نگاهش ساطع مي شد .

" خانم ستايش . بيرون از پنجره هيچ خبري نيست نگاهتان به كتاب باشد."

از تذكري كه به من داد پريدم بالا و نگاه سرزنش آميزش را به جان خريدم . زنگ كه به صدا در آمد او گل رز را برداشت و بدون خداحافظي از كلاس بيرون رفت.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید