
03-10-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پس از اينكه شام در سكوت صرف شد فريبرز كه بعد از ظهر تا آن موقع مي خواست چيزي بگويد و هر بار منصرف مي شد عاقبت لب باز كزد و گفت:" امروز كي زنگ زد مدرسه؟"
براي پاسخ دادن كلي عذاب كشيدم . دوست نداشتم دروغ بگويم . كمي رنگ به رنگ شدم و گفتم:" ماريا بود . نگران اين بود چرا كسي گوشي را بر نمي دارد."
پوزخند زد و سرش را تكان داد معني نگاهش را نفهميدم .
" پس نامزدتان از فرانسه زنگ نزده بود ."
وا رفتم و چسبيدم به صندلي . از جا بلند شد و رفت . با دست محكم به پيشاني ام كوبيدم . لابد خانم كمياب به او گفته بود يا او از خانم كامياب پرسيده بود . خيلي بد شد خيلي.
خجالت مي كشيدم در مقابلش ظاهر شوم ولي چاره ي ديگري نبود . با سيني چاي به اتاق نشيمن رفتم . در حال تماشاي تلويزيون بود . حتي نگاهي هم به سيني چاي نكرد . از بي اعتنايي اش كلافه شدم ولي نمي دانم چرا مي خواستم توضيح دهم.
" ببين فريبرز خان قبول دارم كه به شما دروغ گفتم ولي..."
نگاه برافروخته اش نگذاشت به حرفهايم ادامه دهم و گفت:" من از دروغگويي هيچ خوشم نمي آيد ."
چرا زنگهاي خطر برايم به صدا در آمد ؟ نكند او هم مثل برديا باشد....آه نه ! اين چه فكر ابلهانه اي است كه من مي كنم. مگر همه آدمها شبيه هم هستند ؟
دوباره توضيح دادم:" نامزدم نبود . خواستگارم بود كه به او جواب منفي داده ام . براي ادامه تحصيل رفته فرانسه . نمي دانم چرا زنگ زده مدرسه ؟"
بدون اينكه لب به چاي بزند از جا بلند شد و گفت:" من مي روم بخوابم . امشب به تنهايي شعر حفظ كن."
وقتي در اتاق را محكم پشت سرش بست توي مبل فرو رفتم . فكر نمي كردم اينقدر نارحت شود . چه اخلاق عجيبي داشت؟ اصلا به او چه ربطي داشت كه كي از كجا به من تماس گرفته؟
با وجودي كه زياد فكر آرامي نداشتم اما ظرف يك ساعت سي بيت را حفظ كردم . صبح كه بيدار شدم بر خلاف هميشه او صبحانه اش را خورده بود و لباسهايش را هم پوشيده بود . نگاهش به گل رز ديروزي ناديا بود كه روز ميز پلاسيده شده بود . فقط توانستم يك لقمه بخورم و بعد فوري به اتاقم رفتم و لباسم را عوض كردم . توي پاركينگ منتظر من بود . صبحها نزديكي مدرسه در يك خيابان خلوت مرا پياده مي كرد و بعد از ظهر هم نزديكي مدرسه سوارم مي كرد . هيچ خوش نداشت كسي ما را با هم ببيند . تا محل هميشگي پياده و سوار شدنم حرفي به لب نياورد . وقتي از ماشين پياده شدم بي آنكه نگاهم كند گفت:" لزومي نداشت موضوع نامزدي تان را از من مخفي نگه داريد خانم ستايش ."
و مهلت هيچ توضيحي را به من نداد و فاصله آنجا تا مدرسه را با آخرين سرعت طي كرد . دلم گرفت . با ديدن كيوسك خالي تلفن راه دور به ياد ماريا افتادم و عصبانيت فريبرز خيلي زوذ از خاطرم رفت . نمي دانستم ئر آن وقت صبح ماريا بيدار است يا نه ؟
" الو؟"
" سلام ماري صبحت به خير ."
از صدايش موجي از شادماني برخاست . " تويي ماني ؟ معلوم هست كجايي ؟ من اينجا از نگراني مردم ؟ "
برايش توضيح دادم كه چه شده و پرسيدم چرا به فريبرز زنگ نزده است.
" پس عاقبت مادر كار خودش را كرد...عيبي ندارد.... بد فكري نيست... رفتارش با تو چطور است؟"
خنديدم و گفتم :" مثل رفتار يك دبير با شاگردش البته گاهي وقتها رسمي تر و بدتر."
" كه اينطور .... باور كن خيلي خوشحالم كردي..."
عاقبت راضي به خداحافظي شديم . خوشحال و خرسند به سوي مدرسه پر كشيدم .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|