نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وقتي روي برفهاي يخ زده قدم مي زديم احساس كرخي و سرما در تمام تنم رخنه كرد . از خيابان خانه خودمان دور شده بوديم. هوا سرد و تاريك بود . هيچ كداممان سخني بر لب نياورديم . نزديك پارك روي نيم كتي نشستيم. عاقبت او سكوت را شكست.

" در شهر خودم غروب كه مي شد تمام دشت را زير پا مي گذاشتم . پدرم يك مزرعه بزرگ برنجكاري داشت البته همه را فروختيم و خرج دوا و دكتر مادر كرديم . مادرم سرطان داشت و متاسفاه..."

حرفهايش را با كشيده اهي عميف ناتمام گذاشت .هيچ وقت نشده بود از گذشته اش با من حرفي بزند . با وجودي كه انتظار نمي كشيدم به حرفهايش ادامه دهد اما او گفت:" دو سال بعد از مرگ مادر پدر هم بر اثر نارحتي قلبي فوت كرد آن موقع شانزده سال بيشتر نداشتم . پدربزرگم مرا تحت حمايتهاي خودش قرار داد و بعد از فوت او مادربزرگم اين وظيفه را بر عهده گرفت . من خيلي به درس علاقه داشتم و براي ادامه تحصيل در دانشگاه به تهران آمدم و بعد... بدون حضور پدر و مادر زندگي سخت مي گذرد ."

احساس كردم لحن صدايش گرفته است .

" الان ديگر كسي را نداري؟"

نگاهم كرد و گفت:" چرا مادر بزرگم هنوز زنده است . البته يك دختر خاله هم دارم به اسم مارجان كه او هم پدر و مادرش را در بچگي از دست داده است پيش مادر بزرگ زندگي مي كند."

" وقتي از پدر بزرگي شنيدم كه هيچوقت نديده بودمش و پدرم كه سالها از ديدارش محروم بود و خانه اي را براي من به ارث گذاشته بود يكهو تمام عقده هاي كهنه دلم تازه شد . مي خواستم انتقام پدرم را از عمه هاي ناتني م بگيرم ... ولي خوب... پيوند خوني و عاطفي خواسته يا ناخواسته روي زخمهاي دلم مرهم گذاشت و مانع از انتقام گرفتن من شد."

همراه با نفس بلندي گفتم:" يعني به راستي مي خواستيد ما را از آنجا بيرون كنيد ؟"

" آن وقتها همين قصد را داشتم ولي حالا ديگر نه !"

نگاهش كردم و خواستم بپرسم چراكه از نگاه مهربانش خجالت كشيدم . لبخند زيبايي بر لب داشت از جا برخاست و خيره به آسان مهتابي نفس عميقي كشيد.

" بهتر است برگرديم دير شده ."

من هم بلند شدم . در حين راه رفتن ترانه اي را با صداي آرام زمزمه مي كرد و من تمام وجودم گوش شده بود .

با آنكه همچون اشك غم بر خاك ره افتاده ام
با آنكه هر شب ناله ها چون مرغ شب سر داده ام
در سر ندارم هوسي چشمي ندارم به كسي آزاده ام من
با آنكه زاز بي حاصلي سر در گريبانم چو گل
شادم كه از روشن دلي پاكيزه دامانم چو گل
خندان لب و خونين جگر مانند جام باده ام آزاده ام من
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید