
03-11-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نفهميدم كي هوا تاريك شد . وقتي پارك شلوغ شد و دسته اي از دخترها و پسرها با خنده از كنارم گذشتند تازه به خودم آمدم. " اي واي شب شد . " مثل بچه ها كيفم را برداشتم و دوان دوان از پارك بيرون رفتم . از برخورد فريبرز واهمه داشتم . وقتي به خانه رسيدم از نفس افتاده بودم .
مي دانستم صورتم مثل گچ سپيد شده است و صورت او از خشم سرخ و ملتهب .
در را باز كردم كه از پشت پنجره به طرفم برگشت . لحظه اي با تعجب توام با غضب نگاهم كرد و بعد با فريادي كه انتظارش را مي كشيدم به سلامم پاسخ داد .
" تا حالا كجا بودي؟"
" پارك بودم باور كنيد نفهميدم .."
" ئلت مي خواهد اين چرنديات را باور كنم ؟ ساعت پنج و نيم است . تو الان برگشتي خانه ! بگو اين همه وقت كجا بودي ؟"
با بغض نگاهش كردم و گفتم :" چرا باور نمي كنيد ؟ من توي پارك بودم بس كه..."
" كافيه ديگر ... زود وسايلت را جمع كن و برو پيش عمه رويا من ديگر نمي خواهم تو را اينجا ببينم ."
ناباورانه نگاهش كردم . يعني درست مي شنيدم ؟ او داشت مرا از آنجا بيرون مي كرد ؟ گفتم :" خواهش مي كنم فريبرز خانم من قول مي دهم آخرين بار باشد . "
هيچ اهميتي به گريه و التماس من نداد . پشت به من رو به پنجره ايستاد و ب تحكم هميشگي گفت:" هر چه زودتر وسايلت را جمع كن هر چه زودتر ."
همانطور كه اشك مي ريختم به اتاقم رفتم . فقط برنامه ي فردا را توي كيفم گذاشتم و گريه كنان از اتاق بيرون آمدم . بدون خداحافظي از در بيرون رفتم . در را بستم از پله ها بالا رفتم و به طبقه دوم كه رسيدم توي كيفم دنبال دسته كليدم گشتم . در را كه گشودم بوي غريبي مشامم را آزار داد . فقط يكي از چراغها را روشن كردم . جقدر از سكوت خانه دلم گرفت. روي كاناپه دراز كشيدم و به ياد روزهاي خوش اين خانه اشك ريختم . سا عتي با خاطرات نه چندان دور اشك ريختم و بعد با تاريكي هوا به خواب رفتم .
مادر بزرك طناب دور گردنش را به من آويخت و از آن بالا با قهقه اي جنون آميز تابم داد . بعد مادر بزرگ مرا پايين آورد و به گودالي عنيق انداخت و روي خاك پاشيد . تا گردنم در خاك فرو رفته بودم كه ... جيغ كشان از خواب بيدار شدم . در تاريكي خانه سايه هاي وحشتناكي را مي ديدم كه انگار به سوي من مي آيند .نتوانستم بيش تز از آن انجا بمانم . در را باز كردم و فرياد كشان از پله اه سرازير شدم .
احساس مي كردم سايه ها در تعقيب من از پله ها پايين مي آمدند . با چنان قدرتي بر در كوبيدم كه انگار با مشتهايم در را خرد مي كردم . در باز شد و من چهره هراسناك فريبرز را ديدم كه با چشمان خواب آلودش نگاهم مي كرد . نفهميدم چرا...چرا گريه مي كنم ؟ سايه ها هنوز در اطرافم پرسه مي زند . تكرار كردم:" نه ! من تقصيري ندارم مي بي گناهم ! راحتم بگذاريد ... راحتم بگذاريد..."
با سيلي محكمي كخ زير گوشم زده شد با بهت به فريبرز خيره شدم . سايه ها رفتند .
" چت شده ؟ چرا آرام نمي گيري ؟"
ديگر از خشم چشمانش نمي هراسيدم ." معذرت مي خواهم خواب بدي ديدم ... مادربزرگ...!" و ديگر نتوانستم ادامه دهم .
" چرا نرفتي خانه عمه رويا؟"
ديگر در نگاهش عصبنيت موج نمي زد . مرا به داخل خانه برد . روي صندلي نشستم و تازه توانستم نفس راحتي بكشم . برايم آب ريخت و به كنارم برگشت . لباس خواب بر تن داشت و چهره اش كمي رنگ پريده به نظر مي رسيد . با شرم سرم را پايين انداختم .
" خجالت نكس ! راستش بعد از اينكه رفتي پشيمان شدم . زنگ زدم خانه عمه رويا و او گفت تو آنجا نرفتي . بعد كه چراغ روسن طبقه بالا را ديدم خيالم راحت شد . حالا حالت خوب است ؟"
دوباره لحنش مهربان بود . " خوبم . كابوس وحشتناكي بود . زمان و مكان را از ياد برده بودم ... كاش جاي مادربزرگ من ..."
حرفم را بريد و گفت:" ديگر فكرش را هم نكن ... وقتي كنار من هستي از هيچ چيز و هيچ كس نترس باشد !"
به چشمان مهربانش لبخند زدم . ساعت سه بامداد بود و هردو خواب زده شده بوديم . كتري روي بخاري بود و قل مي زد . چاي گذاشت و آبي به صورتش زد . وقتي برگشت لبخند به لب داشت .
" لابد تو هم مثل من شام نخوده اي ." وقتي تعجب مرا ديد گفت:" نتوانستم بدون تو شام بخورم...غذا هنوز روي بخاري است . الان ميز را ميچينم و دوتايي با هم شام مي خوريم . چطور است ؟"
ميز شام را كنار بخاري چيدم . كباب شامي غذاي مورد علاقه او بود كه براي ظهر ديروز آماده كرده بودم . پس با اين حساب او ناهار هم نخورده بود . هر دو در سكوت و خلوت بامداد هر چند ميل و اشتهايي نبود ام كنار هم چند لقمه به دهان گذاشتيم .
گه گاهي به هم زا مي زديم و من بي طاقت تر از او سرم را پايين مي انداختم . پس از صرف غذا خواستم ميز را جمع كنم كه نگذاشت .
" ولش كن بنشين با تو حرف دارم . "
من صاف روي مبل شستم و به او خيره شدم .
" ماندانا من به خاطر رفتار ديشبم دليلي داشتم كه باز فكر نمي كنم دليل درستي براي بيرون كردن تو از خانه باشد . دلم مي خواهد راستش را به من بگويي آيا بعد از تعطيل شدن از مدرسه رفته بودي پارك؟"
سرم را تكان دادم و حرفش را تاييد كردم .نفس راحتي كشيدم . اينبار به پشتي مبل لم داد . نگاهمان به يكديگر خيره مانده بود كه دوباره گفت:" يك سوال ديگر."
كمي مكث كرد . به گمانم براي طرح سوالش با خودش درگير بود . سپس پرسيد :" كسي كه از فرانسه به مدرسه زنگ مي زند آيا فقط خواستگار تو بوده؟"
" بله او فقط خواستگارم بود...البته كمي مشكل رواني دارد ناچارم به تلفن هايش جواب بدهم ."
چشمانش گر شدند :" ناچاري ؟ چرا ؟"
" اگر بي اعتنايي مرا ببيند مدام مزاحمت تلفني ايجاد مي كند كمي عصبي است ..." و فكر كردم كمي نه خيلي ! او ديوانه است .
مستقيم نگاهم كرد و پرسيد :" پس لابد ديروز به ناچار بهش گفتي دوستت دارم ؟"
نگاهش در انتظار پاسخ من برق مي زد . " بله مجبور بودم . "
انگار خيالش راحت شده بود . لبخند بر لبانش نشست و بعد نفش بلندي كشيد و گفت :" خوشحالم كه از روي اجبار اين حرف را زدي ." و در مقابل بهت من حنده اي كرد و چند لحظه به من چشم دوخت.
ساعت چهار و نيم بود كه من او چاي مي نوشيديم .
" ماندانا از بابت رفتار ديروز چه در سر كلاس و چه در خانه متاسفم ! راستش آن تلفن روي اعصابم تاثير بدي گذاشته بود . "
ناباورانه نگاهش كردم كه گونه هايش از شرم سرخ شده بود . قلبم دوباره تند زد . پيشنهاد داد تا روشن شدن هوا با هم مشاعره كنيم . او بيت اول را عاشقانه انتخاب كرد .
" آنكه سودازده چشم دو بوده است منم
وانكه از هر موژه صد چشمه گشوده است منم "
" مردم چشم فرومانده است در درياي اشك
مورراپاي رهايي از دل و گرداب نيست . "
لحظهاي نگاهم كرد و دوباره صداي خوش طنينش در گوشهايم زنگ زد .
" تا تو مراد من دهي كشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسي من به خدا رسيده ام ."
من دوباره تكرا كردم .
" مردم چشم فرومانده است در درياي اشك
موررا پاي رهايي از دل و گرداب نيست ."
نگاهش پر معنا بود . من مصرع دوم را همچنان زير لب زمزمه مي كردم .
موررا پاي رهايي از دل و گرداب نيست ."
موررا پاي رهايي از دل و گرداب نيست ."
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|