
03-11-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
" خانم ستايش حواستان كجاست ؟"
" همين جا . "
بعد كاغذي را كه رويش شعر نوشته بودم مچاله كردم . بلند شد و به طرف ميز من آمد. نگاهي به كاغذ مچاله شده ذستم انداخت و گفت:" بده به من . "
با وحشت آن را لاي دستم فشردم و گفتم:" نه خواهش مي كنم ديگر تكرار نمي كنم . "
" گفتم بده به من ."
بخاطر صلابت كلامش و نگاه پر غضبش نتوانستم استقامت به خرج بدهم ! كاغذ را به طرفش گرفتم . آن را در دست فشر اما باز نكرد . كاغذ را روي ميز گذاشت و به ادامه درس پرداخت . زنگ كه به صدا در آمد بچه ها كلاس را يكي يكي ترك كردند . او پشت ميز نشسته بود و كاغذ را مي خواند . وقتي از كنار ميزش گذشتم صدايم كرد و از من خواست روي ميز اول بنشينم . نگاهش را از روي كاغذ برداشت و به سوي من روانه كرد . لبخند معني داري روي لبانش بود . چند سطري از شعري را كه نوشته بودم با صداي بلند خواند:
" يكي را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نمي داند
نگاهش ميكنم شايد بخواند از نگاه من
كه او را دوست مي دارم ."
زل زد به چشمانم و گفت:" شعر عاشقانه هم كه بلدي بنويسي ."
كمي جسارت به خرج دادم و گفتم:" از دبيرم ياد گرفتم ."
" دبيرتان به شما ياد نداده بچه ها بايد به فكر درس باشند ؟"
دوباره كاغذ را مچاله كرد و توي سطل انداخت . " تكرار كه نمي شود !"
" نه تكرار نمي شود . "
از جا برخاست و گفت:" آفرين دخت خوب دوست داشتن كه بچه بازي نيست."
" من بچه نيستم . "
با لحن تمسخر آميز گفت:" جدي مي گوييد ؟ او . فراموش كردم شما دوران نوجواني را پشت سر مي گذرانيد . ببخشيد."
بعد از كلاس بيرون رفت . با لج مشت كوبيدم روي ميز . فرصت نشد بروم بيرون و هوايي تازه كنم . زنگ خورد و سر جايم برگشتم .
سر تمرين تئاتر حواسم سر جايش نبود . مدام كارگردان به من تذكر مي داد كه حواسم را جمع كنم . وقتي به دنبالم امد يك شاخه مريم سپيد در دستش بود . همين كه در را باز كردم و روي صندلي نشستم گل را به طرف من گرفت . دادن گل و رفتار آن روزش كمي عجيب و غير منتظره به نظر مي رسيد . گل را گرفتم و پرسيدم :" براي چي ؟"
همراه با لبخند گفت:" همين طوري !"
من هم با لبخند تشكر كردم و گل را بو كشيدم .
" مي دني معدلت چند شده ؟"
" نه الان دو هفته از امتحانات مي گذرد ولي هيچ خبري از نتايج به دستمان نرسيده .
چشمانش برق زد . " بهت تبريك مي گويم معدلت هيجده به بالاست . "
هيجان زده روي صندلي نشستم و گفتم :" راست مي گوييد! باورم نمي شود . " از فرط خوشحالي اشك به ديده آوردم . چانه ام مي لرزيد .
" سلام مادر مژده بده شاگرد دوم شدم آن هم با معدل..."
" بس كن ديگر ماني ! حوصله ندارم . اين خراب شده حال مرا به هم مي زند . پدرت هم كه آدم نمي شود كه نمي شود . مي گويد يا طلاق مي گيري يا همين جا مي ماني و زندگي مي كني . مي گويد بدون طلاق جدا از هم مي توانيم زندگي كنيم . خجالت نمي كشد راه حل پيش پايم مي گذارد تو چه كار كردي ؟"
" چه كار بايد بكنم ؟ هيچ فرقي نكرده همه چيز سر جاي خودش است ."
عصباني شد و گفت :" نتوانستي هيچ كاري بكني بي دست و پا ؟ از پس يك پسر دهاتي بر نيامدي ؟ راستي كه ! نااميدم كردي ." و پيش از خداحافظي حرف آخر را زد :
" ببين ماني هر چه سريعتر كار اين پسر را بسازي ! من ديگر نمي توانم اينحا دوام بياورم ."
گوشي را گذاشتم . رعد و برق همچنان سينه تاريك آسمان را مي دريد . فريبرز مشغول درست كردن كتلت بود .
" مادرت نمي خواهد از دبي برگردد؟"
متفكر روي صندلي آشپزخانه نشستم و گفتم :" نه!"
آن شب گرفته تر و انديشناك تر از هميشه به اتاقم رفتم . به حرفهاي مادر فكر مي كردم . يعني درست مي گفت؟
دوباره صداي رعد و برق در اتاقم پيچيد هر چند دلم نمي آمد فريبرز را درگير سرنوشت شوم خودم بكنم اما ...مگر نه اينكه فكر مي كنم مرا دوست دارد خوب چه اشكالي دارد كه ...
لباس خوابم را پوشيدم . موهايم را روي شنه ام ريختم و جلوي آينه ايستادم . در نگاهم رد پاي شيطان جرقه مي زد . ساعت يك بامداد بود ... از اتاقم بيرون آمدم و به طرف اتاق او گام برداشتم . كمي دلهره و ترس در حركاتم آميختم. آخر من يكي از بازيگران اصلي گروه تئاتر بودم !
با چند ضربه پي در پي در با سرعت باز شد . در لحظه اول نگاه خواب آلود فريبرز باعث شد احساس پشيميني كنم . همراه با خميازه بلندي گفت :" چي شده ماندانا ؟"
با وحشتي تصنعي گفتم :" من از رعدو برق مي ترسم . همه جا سايه مي بينم و مادربزرگ را كه ..."
دوباره همان موقع رعدو برق سكوت خانه را شكست و من با وحشتي تصنعي گفتم :" اجازه مي دهيد امشب توي اتاق شما بخوابم ؟"
انگار خوب از چشمانش پريد ." توي اتاق من !؟"
"خواهش مي كنم ! من از ترس مي ميرم . "
از روي استيصال چنگي به موهايش انداخت . سر دو راهي قرار گرفته بود ."خيلي خوب بيا تو ."
نمي دانم خوشحال بودم يا نه اما از اينكه همه چيز طبق نقشه پيش رفته بود زاضي بودم .
تخت را مرتب كرد و گفت:" خيلي خوب بخواب از هيچي هم نترس . "
زير پتو نشستم او به طرف ميز تحريرش رفت . " پس شما چي ؟" به طرفم برگشت و گفت :" حالا كه خواب از سرم پريده مي خواهم كمي مطالعه كنم."
"بعد چي ؟ كجا مي خوابيد؟" و سرم را كج كردم ! دوباره به طرف تخت آمد و با لبخند گفت:" نگران من نباش همين جا مي خوابم ."
شادمانه گفتم:" اينجا روي تخت ."
دستش را به نشانه سكوت روي دماغش گذاشت و گفت:" هيس روي تخت نه . منظورم همين جا روي زمين بود ."
پتو را پس زدم و با لج گفتم:" نه اينطوري زشت است . شما نبايد روي زمين بخوابيد."
با لحني آرام و منطقي گفت:" من كه نمي توانم روي تخت كنار تو ..." و بعد بي انكه به حرفش ادامه دهد مرا روي تخت خواباند و پتو را رويم كشيد . " بخواب و اينقدر حرف نزن والا مي روم توي اتاق تو مي خوابم ." به ناچار چيزي نگفتم و زير پتو فرو رفتم .
او پشت ميز تحريرش نشست و چراغ مطالعه اش را روشن كرد . كتابش را باز كرد و مشغول خواندن شد . هر چقدر نگاهش كردم حتي برنگشت كه دزدانه مرا نگاه كند .نيم ساعتي گذشت از تخت پايين آمدم و به طرفش رفتم .
بي آنكه نگاهم كند پرسيد:" چرا نخوابيدي ؟ اين رعد و برق تا صبح ادامه دارد ."
اين بار مجبور شد نگاهم كند . كمي سرم را به طرفش بردم چشمانم را به رويش خمار كردم و گفتم:" من خيلي مي ترسم ! بعد از قتل مادر بزرگ هر وقت شبها مي ترسيدم مادرم مرا بغل مي كرد تا بخوابم ."
با لحن جدي گفت:" حالا كه مادرت تشريف ندارد تو هم اگر خيلي مي ترسي بروم برايت عروسك بياورم تا بغلش كني و بخوابي ."
دوباره مرا به تخت برگرداند و با انگشت اشاره رو به من هشدار داد كه :" مي گيري مثل آدم مي خوابي . فهميدي؟"
كمي با بغض و اندوه نگاهش كردم . الكي گريه سر دادم . چند لحظه در همان حال گذشت . بعد با شتاب از اتاق بيرون رفت . گريه كنان به گوشه تخت پناه بردم . اين بار ديگر به راستي مي گريستم . به قدري تحت تاثير قلب پاك و آسماني اش قرار گرفته بودم كه از خودم بدم مي آمد .
نيم ساعت گذشت . ديگر خوابم گرفته بود . در باز شد . براي اينكه با او برخوردي نداشته باشم خودم را به خواب زدم . صداي پايش را شنيدم كه به تخت نزديك مي شد . شايد نگاهم مي كرد . پتو را مرتب كرد و دستم را كه از تخت آويزان بود لحظه اي در دستش فشرد و آن را زير پتو گذاشت . دوباره به طرف ميز تحرير رفت .
نگاهش كردم . به اندازه تمام عمرم مطمئن بودم كه عاشق اين پاكي و عزت نفس او هستم .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|