
03-11-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
به خودم آمدم و ديدم هيچ يك از نمازگزاران آنجا نيستند . با قلبي صاف و آرام جا نمازم را جمع كردم . خادم كه پيرزني خوش سيما بود وقتي چادر را از من مي گرفت لبخند مهرباني به ديده ام پاشيد و گفت:" چادر خيلي بهت مي آمد ."
به رويش لبخند زدم . معلوم بود فريبرز خيلي وقت است جلوي در به انتظار ايستاده است . " چه كار مي كردي اين همه وقت ؟"
نفس بلندي كشيدم و گفتم :" تازه خدا را پيدا كرده بودم و دلم نمي خواست ولش كنم ."
قدم زنان راهي شديم . از جلوي يك كبابي رد شديم . بوي خوش كباب هر دوي مارا وسوسه كرد . وارد شديم و گوشه اي نشستيم . او را نمي دانم اما من به لحظه اي كه در مسجد گزرانده بودم فكر مي كردم .
" ماندانا برايت بكشم يا با هم بخوريم ."
" با هم بخوريم ." تمام مدت نگاهمان به يكديگر بود و گاهي به روي هم لبخند مي زديم . نمي دانم چرا انقدر به او احساس نزديكي و راحتي مي كردم . گفتم :" فريبرز دوست داشتي الان كجا بودي ؟"
نگاهش كمي مات شد . دهانش باز ماند اما نه براي بلعيدن غذا . از اينكه فريبرز خطابش كرده بودم و به اين راحتي با او حرف زدم گيج شده بود . سرم را پايين انداختم و گفتم :" معذرت مي خواهم ."
" نه مهم نيست . خوب كاري كردي ." نوشابه ريخت و نفس بلندي كشيد و گفت:" دوست داشتم الان يك جايي در وسط شهر تهران در يك كبابي كنار يك حوض با يك دختر خوب كه هم شكل خودم است نشسته بودم و كباب و نوشابه و سبزي و ماست موسير مي خوردم ."
خنديدم . آن هم با صداي بلند . انگشتش را روي دماغش گذاشت و با اشاره به ميز بغلي گفت:" هيس ! يواشتر!" متوجه شدم و زود خودم را جم و جور كردم .
وقتي بر مي گشتيم طبق معمول او ترانه اي را با صداي ملايم و دلنشين زمزمه مي كرد :
" من از روز ازل ديوانه بودم
ديوانه روي تو سرگشته كي تو
در عشق و مستي افسانه بودم
سر خوش از باده مستانه بودم
نالان از تو شد چنگ و عود من
تار موي تو تار و پود من
.
.
."
به اتاقم كه مي رفتم جلويم را گرفت . موهايش پريشان شده بود روي صورتش . چشمانش روشن تر از هميشه بود . انگار دستپاچه بود . پرسيد:" نمي ترسي كه ؟"
به نگاه مهربانش لبخند زدم و گفتم:" نه ديگر نمي ترسم ."
دستهايش را كه پشت سرش بود بيرون آورد و شاخه گل سرخي را به طرفم گرفت . با خنده گفتم:" براي چي ؟" مثل هميشه نگفت همينطوري فقط نگاهش را دزديد و با گفتن شب به خير به اتاق خودش رفت .
به آرامي روي تخت خزيدم و گل سرخ را روي قلبم گذاشتم و به نگاه مهربانش در لحظه دادن گل انديشيدم ...دوستش دارم ... خدايا ... دوستش دارم ...
صبح با صداي در از خواب بيدار شدم . در را باز كرد و با صداي بلند صدايم زد ." ماندانا ! بلند شو ! تو هم مثل من خوابت برد؟"
با چشماني خواب آلود از روي تخت بلند شدم . موهايم را شانه زدم .
" ماندانا من رفتم ها !"
يونيفرم مدرسه ام را پوشيدم اما هنوز جلوي آينه بودم .
" ماندانا ..."
" آمدم ..."
از پله ها پايين رفتم و ساندويچي به دستم داد و گفت::" بيا بخور ضعف نكني . آخر به تو هم مي گويند كد بانو ؟"
لقمه اول را با ولع بلعيدم و گفتم:" ديشب خيلي خوب خوابيدم ."
" به خاطر چي ؟"
" به خاطر گل سرخ ."
لبش از خنده باز شد . " جدي خوب اين گل را سرخ را كي بهت هديه داده ؟"
نگاهش كردم و گفتم:" دبير خوش سليقه ام ."
نگاهم كرد و گفت:" فقط همين ؟ دبير خوش سليقه تان به ديگران هم گل هديه ميدهد ؟"
مي دانستم چه مي خواهد بگويد . بحث را عوض كردم .
آن روز وقتي صف بسته شد خانم مدير صدايم زد و به خاطر پيشرفت تحصيلي مرا مورد تشويق قرار داد . من ذوق زده مقابل تشويق همي اشك شوق به ديده آوردم.
باورم نمي شد روزي دوباره مورد تشويق قرار بگيرم . خدايا شكرت !
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|