
03-11-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
" اينجا شهر من است . مي بينني چه قدر كوچك و زيباست ."
نگاهم به دراي بود كه آبي و آرام ثل نقاشيهاي كودكيهايم تكان مي خورد .
" چقدر زيباست ! اين مردم چه لباسهاي قشنگي پوشيده اند واي !"
يك ميدان كوچك را دور زد و به سهت بالا رفت . همه جا تميز بود . معماري ساختمانها برايم جالب بود . وقتي ماشين متوقف شد تازه به خودم آمدم . " خداي من اينجا همه چيزش يك جور ديگر است . همه چيزش به دل آدم مي نشيند."
به خانه بزرگي اشاره كرد كه وسط يك باغ پرتقال و نارنگي بنا شده بود و گفت:" اينجا خانه پدري من است . مادربزرگن همينجا زندگي مي كند . البته آنجا !" و بعد به يك خانه كاهگلي كوچك در طرف چپ باغ اشاره كرد .
آن خانه كاهگلي كه سقفش از چوب و پوشال بود و در نظر اول غير قابل سكونت به نظر مي رسيد اما وقتي ديدم پيرزن خميده اي از پله هايش لنگان لنگان پايين آمد فهميدم فريبرز درست مي گويد . او در حالي كه آغوشش را براي مادربزرگ باز كرده بود رو به من با خنده گفت:" اين هم ننه ملوك من . مي بيني چقدر خوشگل و سر حال است." بعد كودكانه به طرف مادربزرگش دويد.
آن دو يكديگر ار تنگ در آغوش كشيدند . فريبرز به زبان محلي به من اشاره كرد و چيزي به او گفت . او دقيق شد به من . فريبرز صدايم زد و من با شرم و خجالت به آرامي به طرفشان رفتم . ننه ملوك دستان زبر و خشني داشت و چهره اش به قدري چروكيده بود كه هيچ اثري از زيبايي در آن به چشم نمي خورد . يك خال گوشتي بزرگ هم روي چانه اش بود .
به گرمي مرا در آغوش فشرد و با مهرباني گفت:" خوش آمدي ننه !"
فريبرز دست ننه ملوك را گرفت و رو به من گفت:" برويم تو ! چمدانها را بعد مي آوريم."
در ايوان روي مكت آبي رنگي نشستم و يك بار با ولع باغ را نگاه كردم . هوا به قدري پاك و لطيف بود كه دلم مي خواست تمام هوا را به ريه هايم مي فرستادم . دو تايي به سمت دختري برگشتند كه از لاي پرچين مي گذشت و سبدي در دست داشت .
" ماندانا مارجان دختر خاله من است ! همسن و سال توست."
مارجان از ديدن فريبرز خوشحال شد و بعد به سمت من آمد . پوستي صورتي و كك مكي داشت و موهايش طلايي بود .
" سلام خانم"
چشمانش ريز و سياه بودند و لبانش باريك و سرخ . " سلام من ماندنا هستم."
فقط لبخندي زد و از مقابلم گذشت . فريبرز توضيح داد :" كمي خجالتي است."
همراه فريبرز به خانه رفتم . مرا به اتاق خودش برد . اتاق بزرگي كه سه پنجره بزرگ و بسيار روشن و دلباز بود . خستگي راه هنوز در تنم بود . روي تخت دراز شدم و به خواب راحتي فرو رفتم . نمي دانم چند ساعت خوابيدم كه به شنيدن صداي در ديده از هم گشودم .
" بفرماييد تو ."
فريبرز در را باز كرد و با لبخد گفت:" نكند تا فردا صبح خوابت طول بكشد ؟ ننه ملوك دارد نان مي پزد دوست داشتم تو اين منظره را ببيني ."
با هيجان گفتم:" واي چه عالي . كار خوبي كرديد."
بوي نان تازه تمام حياط را پر كرده بود . زير خانه قديمي كه تقرابا زير زمين خانه محسوب مي شد و چندين ديگ بزرگ دودي آنجا تلنبار شده بود يك تنور گلي قرار داشت . كنار فريبرز نشستم و به ننه ملوك كه خمير را روي دستش حالت مي داد و به شكل گرد در مي آورد و به بدنه داغ تنور مي چشباند نگاه كردم .
فريبرز توضيح داد :" اين نوعي نان تنوري است كه از آرد و شير و تخم مرغ و كنجد درست مي شود . حالا مي گوشم برايت تتك هم درست كند ."
( تتك در زبان محلي مازندراني به نان تنوري بسيار كوچكي گفته مي شود كه غالبا براي بچه هاي كوچك مي پزند .)
بعد به ننه ملوك چيزي گفت و او سرش را جنباند . پس از چند دقيقه فريبرزنان بسيار كوچكي را كه به اندازه ته استكان بود از دست مادربزرگش گرفت . كمي آن را روي دست تاب داد و گفت:" خيلي داغ است ." آن را به دست من داد . " بيا اين هم تتك بچه كه بوديم عاشق اين نانها بوديم ."
حق با فريبرز بود . نان تتك به قدري به من چشبيد كه اگر خجالت نمي كشيدم چند تاي ديگر را هم مي بلعيدم.
تشت كه پر از نان شد ننه ملوك در تنور را گذاشت . از زير زمين بيرون آمديم .
غروب خورشيد پشت كوههاي البرز چند دقيقه مرا محو تماشاي خود كرد. حضور فريبرز را كنار خودم احساس كردم .
" به شما حق مي دهم كه روزهاي اول از آپارتمان نشيني گله داشتيد . هر كس ديگري هم اگر جاي شما بود همين احساس را داشت."
" از تمام زمينهايي كه داشتيم فقط همين باغ برايمان مانده بقيه صرف دوا و دكتر مادر شد." سكوت كرد و سرش را پايين انداخت . شايد به ياد مادرش افتاد .
شب چهارشنبه سورس را هيچوقت از ياد نمي برم . به توصيه فريبرز پيراهن بلند چين دار و روسري خال خالم را پوشيدم . مارجان كه مي گفت خيلي بهت مي آيد و ننه ملوك نگاه پيرش پر از تحسين شد . فريبرز هم با افتخار نگاهم مي كرد. چند نفر از همسايه ها در زمين پشتي پوشال جمع كرده بودندو بچه ها آنه را با فاصله و يك اندازه چيده بودند .
همسايه ها از من خوششان آمده بود و مرتب از من پرس و جو مي كردند .
" تو دختر عمه فريبرز هستي و آره ."
" از تهران آمدي ؟ اينجا خوش مي گذرد؟ ننه ملوك عاشق مهمان است."
" اين روسري را كجا پيدا كردي كه اينقدر بهت مي آيد؟"
عاقبت نزذيك غروب آتشها برافروخته شد . فريبرز ننه ملوك را روي دستانش بلند كرد و با هم از آتش پريدند . بعد مارحان از آتش پريد . من هم با اينكه زياد مهارت نداشتم اما خيلي خوب از روي آتش پريدم .
يكي از جوانها به زبان محلي آهنگ شادي را مي خواند و ديگران دست مي زدند . چند نفر از دختر بچه ها با لباس هاي چين دار مي رقصيدند.
ننه ملوك مانتانا صدايم ميزد." مانتانا بيا اينجا عمه مارجان را ببين."
زن ميانسالي كنار ننه ملوك ايستاده بود . از نگاههاي خيره اش خوشم نيامد . ائ هم زيادبه من روي خوش نشان نداد .
فريبرز خسته به نظر مي رسيد و مدام خميازه مي كشيد . " ماندانا نمي خواهي بخوابي؟"
اگر خستگي و بي حالي را در نگاهش نمي ديدم مي گفتم نه .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|