نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 03-11-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چمدانها و ساكم را توي اتاق گذاشتم و خسته و بي رمق روي تخت افتادم . دلم نمي خواست به هيچ چيز فكر كنم فقط بخوابم اما خوابم نمي برد . مدام روز پيش جلوي رويم مي آمد و از ياد آوري آن زجر مي كشيدم . بلند شدم . لباسهايم را برداشتم و رفتم حمام.

پس از يك دوش آب سرد آب را ولرم كردم و خودم را به دست آب سپردم . رفته رفته غبار خستگي از وجودم شسته شد . تنم را خشك كردم و ربدوشامبرم را پوشيدم و از حمام بيرون آمدم . او در اتاقش بود . متوجه شد بيدار شده ام اما نگاهي به من نيانداخت.

لحنش از ديروز كمي بهتر بود ." مي رفتي توي اتاق خودت مي خوابيدي."

بي اهميت به حرفهايش از جا برخاستم و به اتاقم رفتم . لباس پوشيدم و دوباره بيرون آمدم . تلفن زنگ زد . گوشي را برداشتم . مادر بود .

" سلام مادر بد نيستم . عيد شما هم مبارك... امروز رسيديم . خوب بود...جاي شما خالي ... مهبد و پدر چه مي كنند ... اي... مي گذرانيم...همين جاست...چي؟...داريد بر ميگرديد؟"

" آره بمانم اينجا چه كار...خسته شدم . پدرت اينجاست نمي توانم حرف بزنم فردا راه مي افتم... خداحافظ."

گوشي را گذاشتم . نمي دانم چرا از آمدن مادر خوشحال نشدم . به طرف فريبرز رفتم و با لبخند شيطنت آميزي گفتم:" ديگر لازم نيست مرا كنار خودتان تحمل كنيد . مادرم مي خواهد برگردد."

چشمانش گرد شد:" بر مي گردد؟"

" آره خيالتان راحت باشد."

به فكر فرو رفت . تلويزيون را خاموش كرد و از من خواست برايش چاي بياورم . وقتي دوباره رو به رويش نشستم گفت:" ببين ماندانا از بابت رفتار ديروزم وعذرت مي خواهم . راستش نبايد از دست كسي كه نمي شناختيش گل مي گرفتي."

" ولي او غريبه نبود پسر عمه مارجان بود."

" پسر عمه مارجان را چقدر مي شناسي."

سرم را پايين انداختم و گفتم:" هيچ ولي من قصدي نداشتم . آن وقت كه سبزه ها را گره مي زدم خودش آمد كنارم و به من گفت چقدر اين لباس بهت مي آيد . لازم نبود شما آنطور بين جمع سرم داد بكشيد و توي گوش آن پسر بزنيد."

" تو دلت براي ان پسرك نسوزد . هنوز آدمها را نمي شناسي . ان پسر پسر درستي نيست . حقش بود."

" مادر شخيلي عصباني شد . من كه خوب نمي فهميدم چه مي گويد . اما فكر كنم مرا مقصر مي دانست."

فنجان چاي را در دست گرفت و گفت:"حلا مي خواهم آن موضوع را فراموش كني . قصدم ناراحت كردن تو نبود..." و چاي را سر كشيد. به رويش لبخند زدم و فكر كردم چقدر خوب است كه ديگر ا من قهر نيست.

" مادرت چقدر زود برمي گردد؟" پا روي پا انداخته و صاف نگاهم كرد.

" خيلي هم زود نيست البته بدون پدر بر ميگردد...مادرم زياد نمي تواند در روستا دوام بياورد . تا حالا هم مانده هنر كرده! مي فهمم چي كشيده."

زير چشمي نگاهم كرد." خوشحالي مادرت بر مي گردد؟"

متوجه كنايه اش شدم ." نبايد خوشحال باشم؟!"

" چرا نبايد خوشحال باشي! عاقبت از سخت گيري هاي من راحت مي شوي! امشب راه مي افتد؟"

" نه فردا" از جا بلند شدم و ادامه دادم:" بهتر است دستي به سر روي خانه بكشيم . فردا جمعه است ."

" نمي خواهد بگير بشين."

نشستم و با لبخند نگاهش كردم و پرسيدم:" كاري داريد؟"

اخم كرد و گفت:" بايد كارت داشته باشم تا بنشيني؟"

منتظر نشستم . خودش هم نمي داست چه بگويد.

" حالش را داري با هم مشاعره كنيم؟"

" الان نه . . بگذار براي بعد از شام . راستي شام چي بخوريم؟"

" امشب شام مهمان من . خيلي وقت است اپاگتي نخورده يم... ميرويم رستوران..." بعد بلند شد و گفت :" برو خودت را اماده كن."


" ماندانا شمال بهت خوش گذشت؟"

" خيلي ! بيشتر از همه از ننه ملوك خوشم آمد ... جدي زن شيرين و خون گرمي است مارجان هم خوب بود اما نمي دانم چرا زياد با من حرف نمي زد."

" اخلاقش همين طور است . خجالتي و كم حرف است اما اگر با كسي آشنا بشود خجالتي بودن را كنار مي گذارد... راستي فهميدي چرا عمه مارجان زياد از تو خوشش نيامده بود؟"

" نه خيلي دلم مي خواست بدنم چرا."

روي نيمكت پارك با فاصله كمي نشسته بوديم . هوا خنك بود و خورشيد هنوز غروب نكرده بود .

" عمه مارجان خيلي دلش مي خواهد من او با هم ازدواج كنيم اما وقتي تو را ديد فكر كرد براي برادر زاده اش رقيب پيدا شده است ."

كمي فكر كردم و گفتم:" رقيب؟ هيچ فكرش را هم نمي كردم من براي كسي رقيب باشم."

نيم نگاهي به من انداخت اما چيزي نگفت. شيطنت آميز پرسيدم:" شما خودتان چي؟ دلتان نمي خواهد با مارجان ازدواج كنيد؟"

قاطعانه گفت:" نه . من و ماجان اگر چه در كنار هم بزرگ شده ايم اما من هيچ احساسي نسبت به او ندارم . البته مارجان دختر بدي نيست . ولي من براي خودم معيارهايي دارم كه مارجان ندارد."

" چه معيار هايي داريد؟"

اين بار صاف نگاهم كرد و گفت:" لازم نيست تو بداني."

با خنده گفتم:" خيلي خوب چرا عصباني مي شويد . فكر مي كنم خانم گرمارودي همه معيار هاي شما را دارد؟"

لبخند زد:" نمي دانم . تو فكر مي كني اينطور باشد؟"

با طعنه گفتم:" من از كجا بدانم . شما با او تماس داريد . من فقط سر كلاس مي بينمشان."

از جا بلند شد و كمي از نيمكت فاصله گرفت و گفت:" به خانم گرمارودي فكر نمي كنم و برايم مهم نيست كه چططور هستند ! من انتخابم را كرده ام فقط يك مشكل وجود دارد ."

با كنجكاوي گفتم:" چه مشكلي؟"

به طرفم برگشت و گفت:" دارد درس ميخواند من هم صبر مي كنم تا درسش تمام شود ."

قلبم تند تپيد و تا بنا گوش سرخ شدم . هوا كه تاريك شد قدم زنان به طرف رستوران رفتيم.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید