نمایش پست تنها
  #69  
قدیمی 03-11-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

روز بعد به مدرسه نرفتم .دلم نمی خواست با او روبرو شوم .خجالت که نه فکر می کردم اگر ببینمش روحم پرواز می کرد .دلم هم نمی خواست کنار مادر باشم .صبح به بهانه مدرسه از خانه بیرون امدم و به طبقه پایین رفتم خانه کمی بهم ریخته بود دستی به سر و روی خانه کشیدم .کباب شامی غذای مورد علاقه فریبرز را اماده کردم .بعد که از کارها فارغ شدم روی صندلی نشستم و به روزهایی که در این خانه گذرانده بودم فکر کردم .همه چیز خوب بود تا اینکه مادر امد و ... کاش نیامده بود ان وقت الان در راه بازگشت از مدرسه همان جای همیشگی مرا سوار ماشین می کرد و همراه هم به خانه برمی گشتیم .یعنی به راستی ان دوران به پایان رسیده است ؟ همه چیز تمام شده !

امروز متوجه غیبت من خواهد شد ؟ برایش مهم است که من به مدرسه رفته ام یا اینکه تمام افکارش نسبت به من عوض شده و بهم ریخته ؟ وقتی فکر کردم مادر با بی رحمی هر چه تمام تر به او تهمت ناروا زد دیوانه می شدم .

ساعت دوازده بود و هر ان ممکن بود از راه برسد هیچ دلم نمی خواست با او رودرو شوم و او برق شرمندگی را در نگاه من ببیند .اشکهایم را پاک کردم و لباس مدرسه ام را دوباره پوشیدم و با وجودی که دلم نمی خواست از ان خانه پر خاطره پا بیرون نهم اما به ارامی بیرون رفتم .

مادر فکر می کرد از مدرسه برگشته ام ت.دنبالم به اتاقم امد و گفت " تو مدرسه ندیدیش "
فکر کردم نباید با مادر قهر باشم " نه چیزی نگفت حتی سلام من را هم بی جواب گذاشت ؟
باید مادر را حسابی نا امید می کردم تا فکر فریبرز را از سرش بیرون می کرد لباسهایم را عوض کردم و بی توجه به حضور او در اتاق بیرون امدم .اشتهایی برا ی خوردن غذا در من نبود اما برای اینکه مادر ناراحت نشود پشت میز نشستم .

مادر یک دفعه بغضش ترکید و گفت "می دانم از دست من ناراحتی حق داری من تو را به این روز انداختم تو سرت به درس و مشقت گرم بود من چشم و گوشت را باز کردم و تو ساده و بی الایش زود گول خوردی و .. اما عیبی ندارد دخترم اصلا نمی خواهد ازدواج کنی من ازداواج کردم چی شد؟دیدی که با بی رحمی مرا گذاشت و رفت با هم کار می کنیم و زندگیمان را می چرخانیم پدرت هم نخواست برگردد به جهنم ! دنیا که به اخر نمی رسد یک جوری گلیممان را از اب بیرون می کشیم ! دیگر غصه نخوری ها "

نگاهش کردم قطره قطره اشک از گوشه چشمانش فرو می غلتید و به فین فین افتاده بود این بار به حالش متاسف شدم .دستم را روی دستش گذاشتم وبه ارامی و ملاطفت گفتم "نگران نباشید مادر ! من با دیدن ناراحتی شما غصه دار می شود .من به ازدواج و شوهر کردن فکر نمی کنم خواهش می کنم ! این قدر غم من را نخورید .... همه چیز درست می شود من لیاقت فریبرز را ندارم او جوان پاک و معصومی است طاقت این شکست سنگین را ندارد او را به حال خودش بگذار مادر او را به حال خودش بگذار "

بعد از جا برخاستم و گریه کنان به اتاق نشیمن برگشتم .

روز بعد هم به قصد مدرسه رفتن به طبقه پایین رفتم .خانه را مرتب کردم برایش خورشت قیمه بادمجان درست کردم و دو سه عدد از پیراهنهایش در حمام بود انها را شستم و در بالکن پهن کردم ساعت دوازده به خانه برگشتم روز سوم هم همین کار را تکرار کردم اما روز چهارم برایم یک یادداشت گذاشته بود تا امدن من صبر کن می خواهم با تو صحبت کنم شاخه گل رز صورتی رنگی هم روی یادداشت گذاشته بود گل را بو کشیدم و به کارهای خانه مشغول شدم اگر چه دلم برای مهربانی سبز نگاهش تنگ شده بود اما در خود شهامت رویارویی با او را نمی دیدم پس از انجام کارها زودتر از همیشه اهنگ رفتن کردم خدس زدم زودتر به خانه بر می گرددد .

دستگیره در را که پایین اوردم احساس کردم روی پشتم یخ گذاشتند در را باز کرد و داخل شد . به در تکیه داد و به من خیره شد.مثل مجرمی که در حین ارتکاب جرم دستگیر شده باشد سر به زیر افکنده بود .شاخه رز در دستم بود ان را پشت سر قایم کردم.

اهسته گفت "داشتی می رفتی ؟ اره زنگ اخر مرخصی گرفتم چون حدس می زدم به یادداشت من اهمیتی ندهی خوب منظورت از این کارها چیه ؟خانه را مرتب می کنی لباسها را می شوری و برایم غذا درست می کنی بعد هم از خانه می روی چرا مدرسه نیامدی ؟ سه چهار روز پشت سر هم غیبت "
لحظه ای چشمانم را روی هم گذاشتم و بعد بی انکه نگاهش کنم گفتم بگذارید من بروم... اگر از امدن من به این خانه ناراحت می شوید دیگر این کار را نمی کنم "

صدایش کمی گرفته بود "نه از امدن تو به هیچ وجه ناراحت نمی شوم ما مدتی را در کنار هم زندگی کردیم و من ...شاید احمقانه باشد که بگویم به وجود تو در این خانه عادت کرده بودم... اما یک چیز را می خواهم بدانم .چرا پیش مادرت ادعا کردی که .."

نگاه سبزمان با هم گلاویز شد "من هیچ ادعایی نکردم... نمی دانم چرا مادرم این تهمت را به شما زد خیلی متاسفم "

خواستم در را بازکنم که نگذاشت مچ دستم را گرفت و ان را محکم فشرد"من می توانم حدس بزنم چرا لابد می خواهد با این ادعای پوچ پس از ازدواجمان دوباره خودش را مالک اینجا بداند"بعد لحنش برگشت و با عصبانیت گفت "مادرت با بی شرمی هر چه تمام تر رگبار توهین و دشنام را به طرف من روانه کرد.... طوری که از صداقت و پاکی خودم بیزار شدم افسوس خوردم چرا این همه وقت در اختیارم بودی و من ..."

وقتی برق خشم و عصبانیت را در نگاهم دید به حرفهایش ادامه نداد دستم را رها کرد و نفسش را برای چند لحظه در سینه اش حبس کرد .

چانه ام می لرزید و تمام بدنم به جلز ولز افتاده بود گل را به طرف سینه اش پرت کردم و با لحن پر انزجاری گفتم "اگر به حال خودتان افسوس می خورید معطل نکنید من در اختیارتان هستم فرصت را از دست ندهید "

تا چند لحظه او با شرم و من با غضب به یکدیگر نگاه کردیم انگاه در را باز کردم و محکم پشت سر خوم بستم از پله ها که بالا می رفتم اشکهایم را پاک کردم و در دل به خودم لعن و نفرین فرستادم
یقین داشتم ان حرفها را از روی لج و عصبانیت بر زبان رانده بود اما حق نداشت با من این گونه برخورد کند... چرا نباید مدرسه می رفتم ؟به خاطر چی؟به خاطر کی ؟ فردا با او کلاس دارم خوب به جهنم چه فرقی با دبیران دیگر می کند؟من فردا به مدرسه می روم مدتی خودم را به خاطر بردیا ان جوان نالایق از درس و مدرسه انداختم و بهترین دوران تحصیلی ام را خراب کردم ... حالا دیگر اجازه نخواهم داد کس دیگری همان کار را با من بکند.

مادر پپشت چرخ بافندگی اش نشسته بود کار نمی کرد به جایی خیره شده بود حتی حضور من را احساس نکرد من هم دست کمی از او نداشتم بی حوصله بودیم.....کاش همه چیز بر می گشت سر جای خودش؟کاش خانم رزیتا هر گز به دنیا نیامده بود تا بخواهد یک روز جشن تولد خودش را جشن بگیرد و ما را در این چنین غم و ماتمی بنشاند.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید