نمایش پست تنها
  #14  
قدیمی 04-12-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دكتر قد راست كرد . گوشي را از گوشش بيرون آورد و گفت
- سردرد سرگيجه تاري ديد كه نداري؟
غزل به نشانه نه سرش را تكان داد
- بلند شويد راه برو ببينم
غزل از تخت پايين آمد و شروع كرد به قدم زدن زير چشمي نگاهي به دكتر انداختم نگاه حريضش را به اندام موزون غزل دوخته بود چهره در هم كشيدم پدرم پرسيد:
- به نظر مي آد كاملا خوب شده باشه
دكتر بي توجه به حرف پدر گفت
- هزار ماشاالله دخترتون واقعا برازنده اس اقاي ايماني
غزل با لبخند نگاهم كرد اما با ديدن چهره در هم فرو رفته خنده روي لبهايش ماسيد دكتر گفت:
- اگر سرگيجه ، تهوع، خشكي دهان داشتي بايد فورا خبرم كني
پدر پرسيد:
- دارو نمي خواد دكتر جان؟
دكتر نگاهش را به صورت غزل دوخت و گفت:
- ايشون ماشا الله خودشون دواي دردن دارو نمي خوان
با تشر گفتم
- غزل بهتره استراحت كني
به طرف تخت به راه افتد گفتم:
- اگه دوست دراي اتاقتو بهت نشون بدم اگه ناراحت نمي شي مي خوام امشب اتاقم بخوابم
- نه بريم
گفتم:
- با اجازه آقاي دكتر
- خواهش مي كنم
دوشادوش غزل به راه افتادم چهره ام در هم بود و به شدت عصبي بودم عزل دستم را گرفت پشتم لرزيد خم شد و به صورتم چشم دوخت سر برگرداندم گفت:
- قول مي دم ديگه نذارم دكتر صفاپور معاينه ام كنه
- مي دوني كه اين كار رو مي كنه
- به بابا مي گم دكتر مونو عوض كنه
نگاهش كردم و گفتم
- خيلي ساده اي غزل، خيلي
در اتاق را باز كردم پرسيد
- اينجاست
- آره
منتظر بودم داخل شود اما او ايستاد بود نهيب زدم
- نمي ري تو؟
چشمان به اشك نشسته اش را به من دوخت و گفت
- خيلي بد اخلاق شدي تقصير من كه نيست
چهره ام باز شد با دلجويي گفتم:
- حق با توئه معذرت مي خوام حالا برو تو اتاقت قول مي دم ديگه بد اخلاقي نكنم
وارد اتاق شد با كنجكاوي به همه جا سرك كشيد من در گوشه اي ايستاده بودم و نگاهش مي كردم روي لبه تخت نشست و گفت
- واقعا اينجا اتاق منه؟
- بله
نگاهم را به اطراف چرخاندم منصوره در تزيين اتاق تا حد توان چيره دستي كرده بود تخت در وسط اتاق بود ميز توالت در راست و قفسه كتابها در سمت چپ تخت قرار داشت كمد لباس ها در گوشه پايين اتاق و چند عروسك به ديوارها اويزان شده بود
پرسيدم
- خب نظرت چيه؟
- مگه اينجا هميشه اتاق من نبوده؟
خرابكاري كرده بودم گفتم
- چرا يعني منظورم اين بود كه چيزي يادت نيومد؟
سر تكان داد و گفت:
- نه، يادم نمي ياد اما اگه تو مي گي اتاقمه پس اتاقمه
بي اختيار گفتم:
- كوچولوي من تو چقدر ساده دلي
خنديد طاقت ايستادن نداشتم گفتم:
- تو اتاقت بمون دكتر كه رفت صدا ت مي كنم
به طرف پنجره رفت و گفت
- زود بيا بالا من حوصله ام سر مي ره
چشم بر هم گذاشتم و گفتم
- چشم قربن
و از اتاق بيرون آمدم هنوز در را كاملا نبسته بودم كه صدايم كرد
- باربد
سرم را داخل اتاق كردم و گفتم:
- جان دلم
- شايد به نظرت عجيب بياد اما فكر مي كنم
سر به زير انداخت گفتم:
- فكر مي كني چي؟
روي لبه تخت نشست و گفت
- فكر مي كنم هيچوقت اتاق نداشتم همونجوري كه....
با نگراني پرسيدم:
- چيزي يادت اومده؟
سر تكان داد به داخل اتاق برگشتم كنار پايش نشستمو گفتم:
- پس چي؟
- ذهنم پر از خاطراتيه كه ديگرون واسه ام تعريف كردن اما نمي دونم چرا نمي تونم چيزايي مثل....
نيم خيز شدم گفتم:
- بشين
با تعجب نگاهم كرد سعي كردم ارام باشم با مهرباني گفتم
- بشين و ادامه بده مثل چي؟
- بهم نمي خندي؟
- قول مي دم كه نخندم
من و من كرد و گفت:
- احساس مي كنم چيزايي مثل پدر مادر برادر يه اتاق شخصي عروسك...
سر برگرداند و به پنجره نگاه كرد و ادامه داد:
- روشنايي مهتاب خيلي برام غريبه است
ايستادم او هم ايستاد چشمانش به اشك نشسته بود سر انگشتانش را گرفتم و گفتم
- به هيچ چيزي به جز خاطراتي كه واسه ات تعريف مي شه فكر نكن سعي كن تمام چيزايي رو كه بهم گفتمي از ذهنت دور بريزي مي خوام هيچ چيز بدي از گذشته ها يادت نياد
سر به زير انداخت سرم را پيش بردم و زير گوشش گفتم:
- نمي خوام چشماتو گريون ببينم
لبخند زد و گفت
- وقتي داداشي مثل تو دارم هيچ وقت گريون نمي شم
قلبم فشرده شد دستش را رها كردم و گفتم
- زود دكتر رو دست به سر مي كنم و مي آم دنبالت
چشمانش مشتاق را به من دوخت و گفت
- منتظرتم
در را بستم در دل به خودم گفتم، لعنت بهت باربد ببين چه آشي پختي به طرف اتاقم رفتم گوشم را تيز كردم صدايي نمي امد وارد اتاق شدم كسي در اتاقم نبود. همه جا ريخت و پاش بود دلم نمي خواست تنها باشم اما بايد براي بيرون كردم دكتر صفاپور هم كه شده مي رفتم پايين از اتاق بيرن آمدم و از پله ها سرازير شدم
پدرم خنده كشداري كرد و گفت
- عجب شما چه عكس العملي نشون داديد؟
دكتر نگاهي به من كه از پله ها پايين مي امدم انداخت و گفت
- نه يعني نمي تونستم عكس العملي نشون بدم
وارد پذيرايي شدم دكترخطاب به من پرسيد
- خوابش كردي؟
و خنديد پدرم هم خنديد شرمزده سر به زير انداخت م وگفتم
- متوجه نمي شم
حسابي بهش عادت كردي
روي مبل نشستم و گفتم
- خودمو مسئول مي دونم
دكتر با كنايه گفت
- البته برادرانه
سيني را از روي ميز برداشتم و با خونسردي گفتم
- كاملا برادرانه
- پيش پاي تو داشتم با اقاي ايماني در مورد شما صحبت مي كردم
تيز نگاهش كردم منصوره ليوان شربت را در مقابلم گذاشت اهسته گفتم
- لطفا برو اتاق من رو تميز كن
و با صداي بلند پرسيدم
- مامان كجاست؟
تو اتاق داره به مادر بزرگت گزارش مي ده
دكتر ادامه داد:
- ما فكر كرديم بايد يه سفر بري
روي مبل جابجا شدم و گفتم
- ضرورتي نمي بينم
پدرم گفت:
- البته كه ضرورت داره
به پشتي مبل تكيه دادم و گفتم
-سر در نمي آرم
دكتر گفت:
- اجازه بده من واسه ات توضيح بدم تو دست اين خواهر جديدت رو مي گيري ويه هفته اي مي ري شمال
چهره در هم كشيدم و گفتم
- كه چي بشه؟
پدرم گفت:
- تا من بتونم يه فكري واسه اين دست گلي كه جنابعالي به اب دادين بكنم مادرم از اتاق بيرون امد و چون قسمت اخر حرف هاي پدر را شنيده بود گفت
- آقاي ايماني باز شروع كردين؟
با عصبانيت از روي مبل بلند شدم پدر با تحكم گفت:
- فردا صبح حركت مي كنيد
ايستادم رو به پدر كردم و گتم
- من چه جوري بايد ازش مراقبت كنم؟
سر برگرداند و گفت:
- منصوره هم باهاتون مي اد
- من كار دارم تازه امروز كه بدون مرخصي خونه موندم
- خودم بهت مرخصي مي دم
دكتر خنديد به تندي نگاهش كردم گفت:
- شرمنده ام اما اصلا بهونه جالبي نبود
مادرم با نگراني نگاهم مي كرد وگفتم:
- ظاهرا من چاره اي ندارم
پدرم گفت:
- من فقط به فكر تو هستم
با كنايه گفتم
- بله متشكرم
بي توجه به كنايه من گفت
- تا شما برگردين من شرايط اينجا رو مي پزم
چيزي از ذهنم گذشت گفتم
- فعلا كه غزل حال نداره هر وقت بهتر شد...
دكتر به ميان حرفم دويد و گفت
- به نظر من اون حالش خوبه يه خراش روي سرشه كه نگران كننده نيست كبودي ها و خراش هاي بدنشم كه اصلا مهم نيست و تا چند روز اينده خوب مي شه اگرم خيلين گراني من حاضرم با كمال ميل باهاتون بيام
از شدت عصبانيت نزديك بود منفجر شوم با غضب گفتم
- اگه شما مي گيد خوبه پس خوبه
و راه طبقه دوم را در پيش گرفتم به اتاقم سرك كشيدم منصوره مشغول تميز كردن اتاق بود قد راست كرد وارد اتاق شدم كمي اين پا و ان پا كردم و پرسيدم
- تو از قضيه شمال خبر داشتي؟
وقتي دكتر با پدرتون صحبت مي كرد شنيدم
- تو راضي هستي؟
سر به زير انداخت و جواب داد
- خيلي وقته مسافرت نرفتم بدم نمي اد
به فكر فرو رفتم نمي خواستم با غزل تنها باشم مي ترسيدم بيشتر از اين اسيرش شوم سر برگرداندم منصوره صدايم كرد برگشتم موبايلم را به طرفم گرفت و گفت
- زير تخت بود
ان را از دستش گرفتم با نگراني گفت
- آقا بيشتر مراقب خودتون باشيد از ديروز تا حالا خيلي لاغر شديد
نگاهش كردم مشغول كارش شد با چهره اي متفكر از در بيرون رفتم با اين اميد كه غزل با اين سفر مخالف باشد سلانه سلانه به طرف اتاقش رفتم در زدم صداي گرمش در گوشم طنين انداخت
- در بازه
وارد شدم روي تخت دراز كشيده بود با نگراني پرسيدم
- حال نداري؟
نشست و گفت
- خوبم حوصله ام سر مي ره
- ببخش تنهات گذاشتم
سر تكان داد و گفت:
- مهم نيست تو كه نمي توني هميشه پيشم باشي فكر مي كنم اين اتفاق يه خورده لوسم كرده
پشت پنجره ايستادم و با لحني محزون گفتم:
- اتفاقا اينطوري نازتر مي شي
- ناراحتي؟
بي انكه نگاهش كنم جواب دادم
- مي خوايم فردا بريم شمال
با تعجب گفت
- فردا
- نظرت چيه؟
- خوبه همگي؟
- من و تو منصوره
- سه تايي؟
- مامان و بابا چي؟
- بابا كار داره مانم كه بايد پيشش بمونه
- خيلي خوبه اگه اونا بودن كه عالي بود اون چيه تو دستت
- گوشيمه
- ببينمش
- چه بامزه اينو يادم نمي اد اما باهاش احساس غريبي هم نمي كنم
لبخندي زدم و گفتم:
- جاي اميدواريه تو بالاخره با يه چيز غريبه نبودي
- باهاش يه زنگ مي زني؟
- به كي؟
- به هر كي مثلا زنگ بزن خونه
- زنم مي نم به ....آرش
نگاهش كردم از حالت چهره اش خنده ام گرفت توضيح دادم
- دوستمه از بهتريناش امروز بهش قول دادم شب بهش زنگ بزنم
موبايل را روشن كردم و مشغول گرفتن شماره شدم و در همان حال گفتم
- باعث خير شدي يادم رفته بود پوستم رم مي كنه
غزل خنديد زير چشمي نگاهش كردم دلم مي خواست از دهانم بيرون بزند
- گرفت
بعد از سه بوق كسي گفت:
- بله؟
- سلام خانم شكوهي باربدم
- سلام باربد جان حالت چطوره مامان چطوره
- خوبم ايشونم خوبن سلام دارم
- صبح چرا اينقدر با عجله رفتي
- شرمنده كار داشتم ارش خان هستن
- بله گوشي ارش.... چند لحظه صبر كن
چند ثانيه بعد صداي ارش در گوشي پيچيد:
- مامان گوشي رو بذار
غزل با شادماني نگاهم كرد روي لبه تخت نشستم
- سلام چطوري؟
- سلام خوب تو چطوري؟
- اي نيومدي
- كجا؟
- پاتوق
- آخ شرمنده درگير بودم
- بله بابا درگيري سرت شلوغه صبحم كه قهر مي كني
- جون تو كار داشتم
- امشب بيا اينجا
- نمي تونم
- اومدي نسازي ها
- فردا دارم مي رم سفر
- كجا
- شمال
- شمال چه خبره؟
- سلامتي شما بابائه امر فرموده بنده هم اطاعت
- بابات از اين ناپرهيزيا نمي كرد كه تنها بفرستت
- از دستش در رفته
- پس ما هم هستيم
- شرمنده
- شوخي نكن
- نه ولي....
- بگو
غزل به رويم خنديد ارش كه سكوت مرا ديد ادامه داد
- نكنه داري با......
به ميان حرفش دويدم و گفتم
- اه ارش صالا من اينجوريم؟
خنديد و گفت:
- اصلا بميرم واسته ات
- دارم با خواهرم مي رم
با تعجب گفت:
- خواهرت........؟؟؟؟؟
- بله
غزل بازيم را چسبيد لبخندي به رويش زدم ارش ناباورانه گفت:
- برو خودتو رنگ كن
- زنگ بزن از مامانم بپرس
- تو و خواهرت....
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید