
04-12-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
به ميان حرفش دويدم و گفتم:
- بعدا مي بينمت فعلا خدا حافظ
صدايش در گوشي پيچيد:
- الو .... باربد... الو
گوشي را قطع كردم غزل خنديد و گفت
- مرسي
دستش را گرفتم و آن را به لبم نزديك كردم اما پيش از انكه ان را ببوسم چند ضربه به در خورد و منصوره گفت
- آقا اتاقتون اماده اس
گفتم:
- بيا تو
و از لبه تخت بلند شدم در به ارامي باز شد و منصوره در استانه در استاد پرسيدم:
- رفت؟
با كنجكاوي نگاهم كرد گفتم:
- دكتر صفاپور؟
- ايشان شام اينجا هستن
- كي دعوتش كرده؟
- پدرتون
با عصبانيت گفتم:
- ديگه كنده هم نمي شه
منصوره با من و من گفت:
- پدرتون گفتن شما و خانم سر ميز شام بايد حتما حاضر باشين
- غزل واسه چي؟ اون كه هنوز حال نداره بدنش كوفته اس
غزل گفت:
- خوبم مي تونم بيام
- تو مثلا ديروز تصادف كردي چطور مي توني به راحتي سر ميز....
جمله ام را نيمه كاره رها كردن رنگم پريد و عرق روي پيشاني ام نشست
منصوره هاج و واح مونده بود غزل گفت:
- تصادف؟!؟!
منصوره به ميان حرف ما دويد و گفت
- منضور اقا اينكه شما ديروز او نصادف يعني افتادن از پله ها وسه تون اتفاق افتاد
- ولي داداشم گفت تصادف كردي
توان ايستادن نداشتم روي لبه تخت نشستم و گفتم
- منظورم افتادنت بود اونم يه تصادف بود ديگه يه حادثه درسته؟
با شك و ترديد گفت
- مي شه گفت اينجوريه
بلند شدم و گفتم
- حتما اينجوريه بگو چشم
- چشم
خطاب به منصوره گفتم:
- من مي رم تو اتاقم ، خانم رو تنها نذار
و به سرعت از اتاق بيرون رفتم وارد اتاقم كه شدم زير لب گفتم:
- تو اون رو به شك انداختي اخه اگه نمي توني اصلا حرف نزن كسي كه مجبورت نكرد
صداي زنگ تلفن بلند شد گوشي را برداشتم
- بله
- سلام باربد
- سلام چيزي يادت رفته؟
- فكرم مشغوله بگو جون ارش با خواهرم مي رم
روي صندلي نشستم و گفتم
- به جون ارش با خواهرم مي رم
- به جون عمه خانمت
- چرا باور نمي كني؟
- آخه اگه تو بودي باورت مي شد؟ تو گورت كجا بود كه كفنت كجا باشه، تو خواهرت كجا بود؟
- گمش كرده بوديم حالا پيداش كرديم
- تو گفتي و من باور كردم خودتي رفيق
- تو چرا اينقدر به من شك داري؟
- واسه اين كه تو مشكوك مي زني
- ميل خودته مي خواي باور كن مي خواي نكن
- اخه هيچ حرفي در موردش نزده بودي
- فكر نمي كردم لزومي داشته باشه
- شايد داشت
- مثلا
- مثلا شايد يه داماد تر و تميز و شيك پوش و سر زنده و ...بازم بگم
- خب؟
- خب ديگه
- نمي خواي به هم معرفيمون كني؟
- ارزوني بابات
- بي ادب ادم در مورد دوست عزيزش اينجوري صحبت مي كنه؟
- بسه ديگه ارش
- اوه اوه چه داداش غيرتي اي اصلا نخواستيم هنوز عروس رو نديده داره چشم من رو در مي آره فردا پس فردا سر خونه و زندگيمون نمي تونيم به خانم از گل نازك تر بگيم
- مسخره بازي رو بس كن مي خوام برم حموم با من كارين داري؟
- به خاطر فردا؟
- خفه شو مسخره
به قهقهه خنديد و گفت:
- خوش بگذره
- مي گذره
- اما باربد خان خودتي ما رو ديگه سياه نكن
- بازم كه..
- خداحافظ
گوشي را قطع كرد لبخندي زدم و گفتم:
- پدر سوخته كلاه سرش نمي ره
موبايلم را روي تخت انداختم به سراغ كمد رفتم لباس مناسبي انتخاب كردم ان را روي صندلي انداختم و به طرف حمام رفتم زير دوش كه ايستادم احساس ارامش كردم دلم مي خواست ساعت ها در همان حال بايستم مي خواستم وقتي از حمام بيرون مي روم مثل ديروز صبح باشم اسوده و ارام
تصوير غزل هر لحظه بزرگتر و بزرگ تر مي شد مي دانستم دوستش دارم اما نمي خواستم به اين احساس اجازه رشد بدهم مدام با خودم مي گفتم او خواهر من است من در قبالش مسئولم اما نمي توانستم بپذيرم او را خواهرانه دوست دارم برايم قابل درك نبود چرا بايد در عرض يك روزه چنين شيفته اش شوم شيفته انساني كه در موردش هيچ چيزي نمي دانم و حتي خودش هم چيزي نمي دانست و همين ندانستن بود كه مرا به خواستن او ترغيب مي كرد
دوش را بستم در ايينه بخار گرفته حمام به تصوير مات خودم نگاه كردم و گفتم:
- خدا اونو واسه من فرستاد و گر نه چه دليلي داره كه اون با اين وضعيت تو اين خونه باشه دستي به ايينه كشيدم به خودم نگاه كردم و گفتم:
- خدا اونو واسه من فرستاده واسه من
به ارامي ازپله ها سرازير شدم صداي خنده در پذيرايي پيچيده بود من كه به اخر پله ها رسيدم دكتر نگاهم كرد و گفت
- ايشونم بالاخره تشريف اوردن
نگاهم به غزل افتاد سر برگرداند ارايش ملايمي صورت پريده رنگش را زينت داده بود از نگاهش پشتم لرزيد با پاهايي لرزان به طرفشان رفتم. غزل مشتاقانه نگاهم مي كرد كنار مادرم نشستم دكتر پرسيد:
- نظر تو در مورد سفرمون به شمال چيه؟
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
- مگه قراره شما م بياييد؟
- فكر كردم اگه تنهاتون نذارم بهتره اقاي ايماني هم موافقن
به غزل كه بي خيال نشسته بود نگاه كردم نگاهم روي صورت پذر سر خورد گفت
- ما فكر كرديم غزل ممكنه به دكتر نياز پيدا كنه
غزل گفت:
- البته من به بابا گفتم حالم خوبه
دكتر پيشدستي كرد و گفت
- منظورت اينه كه نيام
غزل خجالت زده سر به زير انداخت و گفت
- البته كه نه ما خيلي هم خوشحال مي شيم
فكرم كار نمي كرد احساس ناتواني مي كردم به زحمت دهان گشودم و گفتم
- مي تونم با ارش بگم باهامون بياد
نگاهم را به دهان پد دوختم كمي تامل كرد و گفت
- اين يه سفر خانوادگيه
جراتي يافتم و گفتم
- نه چندان زياد
- حالا چه لزومي داره؟
- بهم قوت قلب مي ده مي ترسم پشت فرمون بشينم
دكتر گفت
- من كه هستم
با كنايه گفتم
- براي سن و سال شما رانندگي كردن تو جاده شمال خطرناكه
غزل ريز خنديد نيم نگاهي به غزل انداختم دكتر با خونسردي گفت
- اتفاقا برعكس تو اين راه تجربه لازمه و گر نه گاهي وقتا تو كوچه پس كوچه هاي خلوتم ادم تصادف مي كنه
چهره در هم كشيدم مادرم براي اين كه مسير صحبت را عوض كند گفت
- مي شه لطفا از چيز ديگه اي صحبت كنيم
غزل پرسيد
- دكتر براي شمال كه حتما خانمتون رو مي آريد؟
- من هنوز ازدواج نكردم
غزل پرسيد
- پس با كي زندگي مي كنيد؟
- خواهرم و دخترش
- ديگه داره دير مي شه ها
با غضب به غزل نگاه كردم خودشم را جمع و جور كرد و ساكت شد دكتر خنده اي كرد و گفت
- يه تصميماتي گرفتم
پدرم گفت:
- عاليه نگفته بودي
صداي بي بي همه را ساكت كرد
- شام اماده اس
به سرعت بلند شدم و زير بازوي غزل را گرفتم و گفتم:
- بهتره شام رو دريابيم كه واقعا گرسنمه
چند قدم بيشتر نرفته بودم كه ايستادم و گفتم
- به ارش زنگ بزنم ديگه؟
پدر دستش را در هوا تكان داد و گفت
- هر كاري دلت مي خواد بكن
زير گوش غزل گفتم
- اين يعني تو كه بالاخره زنگ مي زني از من چرا مي پرسي؟
صندلي را برايش عقب كشيدم نشست در كنارش نشستم دكتر صافپور روبروي غزل نشست ميز با ظرف سالاد و بشقاب ها و ليوان ها تزئين شده بود وسط ميز يك ديس گرد برنج بود و ظرف هاي خورش در مقابل هر صندلي قرار گرفته بود بشقاب غزل را برداشتم و برايش غذا كشيدم پدر و دكتر در مورد روزمرگي ها صحبت مي كردند مادرم غذا تعارف مي كرد غزل به ارامي غذا مي خورد و من با غذايم بازي مي كردم
صداي دكتر مرا به خود اورد
- گرسنه نيستي؟
- نه ميل ندارم
- شما كه همين الان مي گفتيد گرسنه ايد
- اون مال چند دقيقه پيش بود
از پشت ميز بلند شدم پدرم با تحكم گفت
- بهتره چند لقمه بخوري
- اونقدر كه ته دلم رو بگيره خوردم
- شايد كافي نبوده كه مي گم بخور
دكتر پادرمياني كرد و گفت
- بهتره راحتش بذاريد اون الان در شرايطي نيست كه راحت بتونه غذا بخوره
- چرا؟
- مسئله مهمي نيست خانم
پدرم با دلخوري گفت
- اون نگران چيه؟
- اون نگران نيست شوكه شده
به تندي گفتم
- نيازي به تشخيص شما ندارم
مادرم گفت
- باربد؟!
دكتر گفت:
- اشكالي نداره اين رفتارها عاديه
صدا زدم
- منصوره يه فنجون قهوه
و از ميز دور شدم روي مبل افتادم گوشي تلفن را برداشتم و شماره را گرفتم دقايقي بعد صداي ارش در گوشي پيچيد:
- بله
سلام ارش
با تعجب گفت:
- سلام
- بي مقدمه شروع كنم؟
- بگو
- فردا چيكاره اي
- مثل هر روز
- خب يعني بيكار، وسايلتو ببند كه يك هفته مي ريم شمال
- حالت خوبه
- حرف نداره هستي؟
- كور از خدا چي مي خواد دو تا چشم بينا
- صبح اماده باش هشت نه حركت مي كنيم
- از همين الان اماده ام
با تمسخر گفت
- خواهرتم مي آد؟
با قاطعيت جواب دادم:
- البته
و گوشي را قطع كردم غزل در كنارم نشست صداي پدر و دكتر صفاپور بلند بود با نگراني پرسيد
- از دست من ناراحتي
سر برگرداندم وگفتم:
- نه
- من نتونستم مانع بابا شم
غريدم
- من نمي فهمم بابا چرا خودشو سپرده سدت اين
- فقط يه هفته اس
- وقتي اونجوري بهت زل مي زنه مي خوام خفه اش كنم
خنديد با غضب پرسيدم
- به چي مي خندي
- ببخشيد
سرم را به پشتي مبل تكيه دادم سكوتم را كه ديد ادامه داد
- حس مي كنم هميشه جاي يه غيرت و تعصب برادرانه تو زندگيم خالي بوده مي دونم تو هميشه بودي اما...
نگاهش كردم دلم براي ساده دلي اش براي صداقت و محبتش سوخت
- كوچولوي من
منصوره فنجان قهوه را در مقابلم گذاشت پرسيدم:
- وسايلتو جمع كردي؟
- اخر شب ساكم رو مي بندم
- وسايل خانم رو چي؟
- بعد شام مي بندم
غزل گفت:
- خودم مي بندم.
- منصوره كمكت مي كنه ممكنه جاي وسايلو فراموش كرده باشي
سر تكان داد و گفت
- حق با توئه مثل هميشه
لبخندي زدم و گفتم:
- مثل هميشه
دكتر در كنار غزل نشست و گفت
- واقعا بايد از باربد خان تشكر كرد
مصنوره براي جمع كردن ميز شام رفت نگاه تندي به دكتر انداختم پدرم خنديدد و گفت:
- به خاطر سفر فرداست
و زير چشمي به غزل نگاه كرد بلند شدم و با عصبانيت گفتم
- پس بهتره بريم وسايلمونو ببنديم
و با تحكم ادامه دادم
- غزل تو هم بلند شو
دكتر گفت
- چقدر عجله داري تازه ساعت نه و نيمه
- بايد زود بخوابيم تا فردا زود بيدار شيم شب بخير
غزل هم ايستاد و گفت
- شب بخير
- شمام مي ريد
- بايد وسايلمو جمع كنم
پدر چشم غره اي به من رفت بي توجه به نگاهش به راه افتادم غزل خودش را به من رساند و دوشادوش من به راه افتاد از پله ها كه بالا مي رفت صدا زدم
- مصنوره كارت كه تموم شد برو به خانم كمك كن
سر تكان داد و ظرف ها را از روي ميز بلند كرد غزل گفت
- تو كمكم كن
چهره ام از هم شكفت با خوشرويي جواب دادم
- من بايد وسايل خودم رو ببندم
- پس تا منصوره بياد من بيام به تو كمك كنم
كمي نگاهش كردم لبخندي زدم و گفتم
- خوشحال مي شم
غزل بازويم را چسبيد احساس كردم گرمايي سوزنده وجود مرا در بر گرفت در اتاق را باز كردم و گفتم
- بفرماييد:
لبخند زنام وارد اتاق شد با دست به صندلي اشاره كردم و گفتم
- بشين
- اومدم كمك
- مي توني به كارام نظارت كني
روي صندلي نشست و ان را به حركت در اورد سري به اطراف چرخاند چمدانم را از زير تخت بيرون اوردم و گفتم
- دنبال چيزي مي گردي؟
نگاهم كرد خنديد و گفت
- نه
سر به زير انداخت و گفت
- راستش يه احساس عجيبي دارم انگار تمام اين چيزا رو اولين باره كه مي بينم هيچ خاطره اي حتي محو و گنگ تو ذهنم نيست بعضي مسايل برايم خيلي نا آشناست ميخ وام باورشون كنم اما برام سخته
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|