نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 04-12-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دكتر با كنايه گفت
- هميشه اين قدر زود خودموني مي شيد ارش خا؟
- از اينم زودتر سر سه ثانيه شماره تلفنشم تو جيبمه
غزل با شعف دست زد و گفت
- مثل داداش من
با تعجب به غزل نگاه كردم و گفتم
- چرا تهمت مي زني؟
صداي خنده ارش بلند شد و با تمسخر گفت
- البته ماشاالله اقا داداش شما كه دختر كشن
با لودگي نگاهم كرد و گفت
- مخصوصا امروز
دكتر با تشر گفت
- ما دختر جوون تو اين ماشين داريم درست نيست حرف هاي مردونه بزنيم
ارش با لحني جدي گفت
- اينا حرفهاي پسرونه اس
نگاهي به غزل كردم و با تشر گفتم:
- دوست ندارم اين مرديكه از تو ايينه ديدت بزنه
سر به زير انداخت و چيزي نگفت صورت گرفته دكتر عصبانيت درونش را اشكار مي كرد
دكتر غريد
- فكر كنم بهتره ساكت باشيم و حواسمون به رانندگي باشه
آرش جواب داد:
- منم موافقم ادمي كه نتونه حرف بزنه ساكت باشه بهتره
منصوره غرغر كرد
- داريم مي ريم خوش باشيم
آرش كه انگار مي خواست همه چيز را به روال عادي برگرداند با لحني شوخ گفت
- پيش بي بي خوب درس ياد گرفتي منصوره جنون
دكتر پوزخندي زد و گفت
- ظاهرا براي شما ادمش فرق نمي كنه فقط بايد جنس ، جنس از ما بهترون باشه
كنايه دكتر منصوره را شرمزده كرد غزل نگاهم كرد نزديك بود منفجر شوم ارش خنديد و گفت:
- دلم صافه دكتر جان خدا دلت رو صاف كنه
كم نمي اورد و من اين را در وجودش بيش از هر چيز مي ستودم همه ساكت بودند از پنجره نگاه كردم زيبايي جاده مثل هميشه مرا محو خويش كرد صداي موسيقي ادم را به خلسه مي برد تصاوير به سرعت ازمقابل چشمم مي گريختند گاه سر بر مي گرداندم تا صحنه اي را كه نگاهم را خيره كرده بود تا انجا كه گردش چرخ ها اجازه مي داد تماشا كنم غزل به ارامي زير گوشم گفت
- ناراحت شد؟
و با ابرو به ارش اشاره كرد به همان اهستگي جواب دادم
- اهل اين حرفا نيست
اما خودم مي دانستم او رنجيده است خم شدم و به منصوره نگاه كردم با چهره اي در خود مچاله شده بيرون را تماشا مي كرد در دل دكتر صفاپور را لعنت كردم كمي در صندلي فرو رفتم و به بيرون خيره شدم چيزي را بر شانه ام حس كردم سر برگرداندم غزل سر بر شانه ام گذاشته بود بوي موهايش در بيني ام پيچيد. دلم لرزيد سر برگرداندم و از پنجره به بيرون خيره شدم دنيا برايم به اندازه اتومبيلي كه ما را با خود مي برد كوچك شده بود دكتر در جاده پيش مي راند و من در كوره راه خيالات
وارد تونل شديم ارش كه تا ان لحظه ساكت بود گفت
- مواظب باشيد لولو نبرتتون
غزل صاف نشست در تاريك و روشن تونل نگاهش كردم مزگان بلندش چشمان كشيده اش را مقدس تر كرده بود با شعف گفت:
- شمال رو به خاطر اين تونلاش دوست دارم
ارش شيشه را پايين كشيد و فرياد زد غزل به من تكيه داد و شيشه را پايين كشيد اما پيش از ان كه به فرياد برسد از تونل بيرون امده بوديم دكتر لبخندي زد و گفت
- غزل خانم هر بچه بازي رو كه نبايد تقليد كرد
غزل قاطعانه جواب داد:
- كار با مزه ايه
آرش ريز خنديد من هم خنديدم دكتر حسابي بور شده بود پرسيد
- تا تونل بعدي خيلي مونده؟
سرم را به علامت نه به چپ و راست تكان دادم ارش شروع كرد به خواندن غزل شادمانه مي خنديد و من از ديدن خوشحالي او شادمان بودم
كاملا شاد بوديم وارد هر تونل كه ميشديم هر چهار نفر فرياد مي زديم و دكتر كلافه مي شد از اين كه او را مي رنجاندم خوشحال بودم نمي دانم چرا ولي بسيار از او نفرت داشتم در حالي كه مطمئن بودم پيش از غزل هيچ گاه هيچ احساسي نسبت به او نداشتم او دكتر خانوادگي ما بود و من دليلي نمي ديدم احساسي نسبت به دكتر خانوادگي داشته باشم منصوره كمي جابجا شد و گفت
- خدا رو شكر بالاخره رسيديم
غزل گفت
- حيف شد خيلي خوش گذشت
ارش گفت:
- مي خوايد يه بار ديگه بريم تهران و از نو برگرديم
با نيشخند به دكتر نگاه كردم زير لب چيزي گفت مشغول راهنمايي دكتر براي رسيدن به ويلا شدم غزل با دقت گوش مي كرد از ديدن صورتش خنده ام گرفت نگاهم كرد و گفتم:
-به چي اينقدر دقيق شدي؟
آدرش مي خوام ببينم يادم مي آد
انگشت روي باند پيشاني اش كشيدم و گفتم
- قربون سر شكسته ات بشم زياد به خودت فشار نيار
آرش پقي زد زير خنده به خودم امدم و بسيار شرمنده شدم دكتر هم پوزخندي زد غزل با تعجب نگاهشان كرد نهيبت زدم
-آرش
دستهايش را به نشانه تسليم بالا اورد و گفت
- يه بستني مهمون من
- آخ جون يه بستني افتاديم
- البته پول ميز رو باربد خان حساب مي كنن
- يه شامم من مي ذارم روش و مي گم چشم
آرش يقه اي صاف كرد و گفت
- از اين خوشم مي آد كه حرفم رو زمين نمي مونه
- همين جاست دكتر در كرمه
دكتر مقابل در نگه داشت من و ارش پياده شديم در را باز كردم و اتومبيل وارد شد ارش تفرج كنان در طول جاده شني كه از دو طرف با درختهاي پرتقال زينت شده بود پيش مي رفت در را بستم و به راه افتادم صداي دريا به گوش مي رسيد و بوي ان مشامم را نوازش مي كرد ريه هايم از هوا پر كردم ارش ايستاد به سرعتم افزودم و به او رسيدم پرسيدم:
- خوش مي گذره؟
غزل و منصوره پياده شده بودند دكتر چمدان ها را از پشت مشاين بيرون مي گذاشت ارش پرسيد
- اين كيه
- دكتر صفاپور دكتر خانوادگي اذيت شدي
- اين نه بابا دختره كيه
دستي به شانه اش كوبيدم و گفتم
- خواهرمه غزل غزل خانم
و از كنارش رد شدم و به طرف اتومبيل رفتم با صداي بلند گفتم
- همگي خسته نباشيد
منصوره ساك خودش و چمدان غزل را برداشت و گفت
- آقا در رو باز مي كنيد؟
غزل گفت
- بوي دريا آدمو گيح مي كنه
و روي پنجه پا ايستاد و سرك كشيد با خنده گفتم:
- آرش رو هم گيج كرده
آرش چمدانش را برداشت و گفت:
- چه جورم
غزل به طرف دريا رفت چمدانم را برداشتم و به طرف ويلا به راه افتادم يك اشپزخانه دو اتاق خواب و پذيرايي و يك دستشويي و حمام در طبقه پايين و سه اتاق خواب و يك دستشويي و يك هال كوچك در طبقه دوم قرار داشت دو اتاق خواب رو به دريا كه به وسيله تراس مشتركي به هم وصل شده بود و يك اتاق خواب رو به جنگل
اتاق كنار اشپزخانه مخصوص خدمتكاران بود چمدانم را روي زمين گذاشتم و گفتم:
- آرش برو بالا اومدم
به طرف پله ها رفت خطاب به منصوره گفتم
- تو كه اتاقت معلومه
سر تكان داد ادامه دادم
- چمدون خانم رو ببر بالا
به طرف ددكتر رفتم و گفتم
- بفرماييد اين طرف اقاي دكتر
و او را به اتاق خواب راهنمايي كردم در را برايش باز كردم و در استانه در ايستادم و گفت
- اميدوارم راحت باشه
پرسيد:
- غزل كجا مي خوابه
به راه افتادم و گفتم
- بالا اتاقش بالاست
چمدانم را برداشتم و به طرف پله ها به راه افتادم اثار نارضايتي بر چهره دكتر مشهود بود و همين تسلي وجود مشتعل من بود منصوره و ارش وسط هال ايستاده بودند ارش گفت
- تكليف ما چيه؟
به اتاقي كه پنجره اش رو به جنگل باز مي شد اشاره كردم و گفتم
- اتاق هميشگيت
خنديد و گفت
- بيخود دلمو صابون ماليدم من نمي خوام اتاق من تراس نداره
چشم غره اي رفتم و گفتم
- نا شكري نكن جاتو با دكتر عوض مي كنم ها
منصوره خنديد و ارش گفت
- چرا غيظ مي كني من كه حرفي نزدم
و به طرف اتاقش رفت و به منصوره گفتم
- وسايل غزل رو بچين
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید