
04-13-2011
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان شب تقدیر
لباسم را عوض كردم و آماده رفتن شدم مادرم پرسيد:
- بازم كه داري اماده مي شي چه اصراري داري؟
به طرف ايوان رفتم و در همان حال گفتم
- از طرف من از عمه خانم بزرگتون عذر خواهي كنيد
مادرم به دنبالم امد صدايش با صداي گام هاي محكمم بر روي پله ها مخلوط شد
- تو امشب مي آي
دستم را در هوا تكان دادم و به طرف اتومبيلم رفتم مادرم فرياد كشيد
- به خاطر مامان
سوار اتومبيل شدم پير بابا به زحمت دل از سايه خنك كند و براي باز كردن در رفت روي گاز فشردم و به طرف شركت به راه افتادم در طول مسير براي چندمين بار متوالي انچه را كه بايد به پدر مي گفتم و جواب هاي احتمالي او را در ذهن مرور مي كردم روبروي شركت كه ايستادم مي دانستم كه پدر را مجاب مي كنم
وارد ساختمان شدم نگهبان با ديدنم به پا خواست و سلام كرد جوابش را دادم و راه اتاق پدر را در پيش گرفتم كارمندان با ديدنم مي ايستادند به سرعت احوالپرسي مي كردم و مي گذشتم سنگيني نگاهشان را بر پشتم احساس مي كردم پشت در اتاق پدر ايستادم از منشي اش پرسيدم
- هستن؟
- بله اقا اجازه بدين اطلاع...
اجازه ندادم حفش را تمام كند چند ضربه به در كوبيدم و وارد شدم پدر با ديدنم از پشت ميز بيرون امد و براي در اغوش كشيدنم دستهايش را باز كرد يخم اب شد لبخندي زدم و با قدم هايي بلند به طرفش رفتم و در اغوشش جاي گرفتم
- سلام بابا
- سلام خوش اومدي
از اعوشش بيرون امدم با غرور نگاهم كرد و پرسيد:
- خوش گذشت؟
- جاي شما خيلي خالي كاش مي اومدين
- اشناالله تو يه فرصت مناسب
سري تكان دادم و گفتم
- ايشاالله
پشت ميزش نشست و با دست اشاره كرد بنشينم روي مبل افتادم پرسيد
- كي اومدين
- يه ساعتي مي شه
- تو شركت كاري داشتي
- اومدم شما رو ببينم
- اينقدر دلت واسه ام تنگ شده بود
حالتي جدي به خودم گرفتم و گفتم
- بايد باهاتون حرف بزنم
- اتفاق خاصي افتاده
- در مورد غزل
- خب
- موضوع چيه؟
- من بايد از تو بپرسم
- دكتر گفت مي خوايد واسه اش شناسنامه بگيريد
- فكر مي كردم خوشحال مي شي
- ما بايد دنبال خانواده اش باشيم
- اونا بايد دنبال بچه اشون باشن
- از شما بعيده بابا
- من تلاش خودم رو كردم هيچ ردي از شون به دست نيومد
- هنوز دو هفته ام نشده
- دوست دكترم كه تو نيرو انتظاميه معتقد بود گشتن بي فايده اس
پوزخندي زدم و گفتم
- بازم دكتر
بي توجه به كنايه من گفت
- هيچ كس مشخصاتش رو به كلانتري نداده عكسشم تو روزنامه نزدن
- بابا تازه دو فته اس دو هفته
- پس بهتره زودتر اقدام كنيم
- كه زودتر به نتيچه برسيم
- درسته
- مثل دكتر صحبت مي كنيد
- اگه نظر اونم اينه پس حق با دكتره
- شما مثل اينكه متوجه نيستيد اون خانواده داره
- هر وقت پيدا شدن تحويلشون مي ديم اگرم پيدا نشدن صاحب يه خواهر شدي به همين سادگي
- بابا
- من دارم دسته گل جنابعالي رو رفع و رجوع مي كنم
از روي مبل بلند شدم و با عصبانيت گفتم
- شما فقط عذابم رو بيشتر مي كنيد
به طرف در به راه افتادم با بي تفاوتي گفت
- شب خونه عمه خانم دعتيم دير نكني
ايستادم و گفتم
- به مامانم گفتم من معذورم
- از اين خبرا نيست جلسه معارفه اس تو هم بايد باشي
به طرف پدر برگشتم و گفتم
- فكر مي كردم با عمه خانم از قبل اشنا شدم
- معارفه غزل
- مگه احتياجي هم هست
- عاقل باش باربد مثل بچه ها رفتار مي كني
- بابا جان تصور شما چي بوده امشب عمه بزرگ شما پته همه اتون رو روي اب مي ريزه
- قبلا پختمش جاي نگراني نيست اون مي خواد با دختر ما اشنا شه
با تعجب گفتم
- دختر ما؟
كمي خيره به پدر نگاه كردم
بي انكه چيزي به پدر بگويم از اتاق بيرون رفتم تحمل فضاي شركت برايم زجر اور بود با عصبانيت در طول راهرو به راه افتادم چشمم به در بسته اتاق كارم افتاد بي اختيار به طرفش كشيده شدم در را باز كردم و وارد اتاق شدم سكوت سنگيني بر همه جا حكمفرما بود پشت ميزم رفتم خاك روي ميز نشسته بود روي صندلي گردان افتادم چرخي زدم و به پرده كركره اتاق خيره شدم فكرم كار نمي كرد احساس كردم جريان زندگي مرا با خود مي برد و من اسير دست حوادثم دسته هاي صندلي را چسبيدم و به كركره ابي رنگ چشم دوختم زمان مي گذشت و من در سكوت اتاقم به دنبال راه حلي بودم نمي خواستم عزل خواهرم باشد و نمي توانستم بگويم كه نيست حوادث روز اول ديدارمان را بارها و بارها در ذهنم مرور كردم سعي كي ردم تمام چيزهايي را كه روزها به عقب پس زده بود زنده كنم و ببينم در گوشه كنار كسي را از قلم نينداخته ام
زنگ تلفنم مرا به خود اورد دست به كمر بردم و گوشي را برداشتم
- بله
- باربد جان
- سلام مامان
- سلام مامان جان كجايي
- شركتم
- اونجا چه كار مي كني
صداي پدرم را شنيدم كه مي پرسيد
- كجاست
مادرم گفت
- مامان جون ما منتظريم
با بي حوصلگي گفتم
- واسه چي؟
صداي غزل به گوشم خورد كه گفت
- كجاست
مادرم جواب داد
- شركته
- نمي آد؟
به مادرم گفتم
- حوصله اش رو ندارم
- يعني چي؟
غزل دوباره پرسيد
- نمي اد
- مي گه نه
صداي غزل در گوشم پيچيد
- سلام
- سلام
- مامان چي ميگه
- از طرف من از عمه عذر بخواه
- من بدون تو نمي رم
- اشتباه مي كني
- من كسي رو اونجا نمي شناسم
- مامان و بابا هستن
- حالت خوبه
- اره
- به نظر نمي اد
- غزل خانم خانم خانمما من خوبم
- باربد جان مي آي؟
- نه
- پس منم نمي رم
مادر گوشي را گرفت و گفت
- مامان جان...
جمله اش تمام نشده بود كه پدرم گوشي را گرفت و با قاطعيت گفت
- تا نيم ساعت ديگه خونه اي
و گوشي را قطع كرد با عصبانيت از جا بلند شدم و راهي شدم نگهبان با ديدنم تعجب كرد و گفت
- شما تو شركت بوديد
بي ان كه جوابش را بدهم از شركت بيرون رفتم و سوار اتومبيل شدم سوئيچ را چراخانم ماشين روشن شد نمي خواستم با صبانيت رانندگي كنم سرم را به فرمان تكيه ددم و چند نفس عميق كشيدم سر بلند كردم و از ايينه نگاهي به خودم انداختم سر تكان دادم و گفتم
- شدم عروسك دستشون باشه باشه ولي از فردا پام رو از اين بازي بيرون مي كشم بذار هر كاري دلشون مي خواد بكنن اگه اونا مي خوان يه دختر داشته باشن قبوله اونا به دنيام اوردن بزرگم كردن با كلي دوا درمون صاحب بچه شدن و واسه ام كلي كارا كردن منم جبران كردم واسه شون يه دختر اوردم چيزي كه مادرم هميشه ارزوشو داشته و پدرم با حسرت در موردش حرف زده ما بي حسابيم امشب حرف حرف اونا ولي از فردا ما ديگه هيچ تعهدي در قبال هم نداريم
روي پدال گاز فشار اوردم و راه خانه را در پيش گرفتم تا براي اخرين بازي درجشن عروسكي خانه دير نكنم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|