نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر

دستي به شانه اش كوبيدم و وارد حياط شدم طول حياط را با قدم هايي شمرده پيمودم وارد ساختمان كه شدم نگاه ها به طرفم چرخيد با همه سلام و اجوالپرسي مي كردم ارش خودش را به من رساند و همانطور كه دستم را مي فشرد گفت:
- كي مي ره اين همه راهو
- يكي پيدا مي شه
نگاهم از روي شانه ارش گذشت و به غزل افتاد موهايش را دور سر جمع كرده بود نيم تاجي نقره اي رنگ بر سر داشت كه كاملا با لباسش همخواني داشت انقدر زيبا شده بود كه نگاه ها را خيره مي كرد لبخند زد و سر تكان داد ارش كه متوجه شده بود گفت
- شما دو نفر انگار با هم مسابقه گذاشتين
از كنار ارش رد شدم و به طرفش رفتم در دل گفتم(( كاش يك دسته گل برايش مي گرفتم)) او هم به طرفم امد روبروي هم ايستاديم دستش را گرفتم و بر نوك انگشتانش بوسه زدم چشمانش درخشيد لبخندي زد و گفت
- دير كردي؟ نگرانت بودم
- كوچولوي من حتما من رو مي بخشه
چشم بر هم نهاد و گفت:
- حتي اگه نمي اومدي هم بخشيده شده بودي
صداي سرفه دكتر مرا از روياهايم جدا كرد نگاهش كردم پشت غزل ايستاده بود به سنگيني سلام كردم.
- سلام باربد خان روز با شكوهيه اينطور نيست
به غزل چشم دوختم و گفتم
- البته خيلي با شكوه
و در دل گفتم براي هر كسي روز عرويسش باشكوهه حس كردم غزل از حضور دكتر مغذب است پدرم همراه مردي ميانسال به طرفم امد. سلام كردم پدر گفت:
- باربد پسرم.
دستش را فشرده و گفتم:
- خوشوقتم.
- منم همينطور تعريف شما رو زياد شنيدم
- خواهش مي كنم
پدر رو به من گفت:
- آقاي اركائيان ايشون از مهندسين و كارخانه داراي بزرگ هستن
- باعث افتخاره
- با كاراي شركت چطورين
- باهاشون كنار اومدم
- اتفاقا من به پدرتون مي گفتم براي يك مهندس معدن بند شدن در يك شركت ساختماني كار سختيه
نگاهي به پدرم كردم و گفتم
- من فقط اطاعت امر مي كنم
رو به پدرم كرد و گفت
- شما بايد به داشتن چنين پسري افتخار كنيد
با نگاه به دنبال غزل گشتم در بين دختران و پسران جوان محصور بود
- مهندس مي خوان تو شركت ما سرمايه گذاري كنن
- باعث افتخار ماست
گفت:
- دوست دارم با هم همكاري نزديكي داشته باشيم
ارش اشاره كرد بروم جواب دادم
- البته من در خدمت هستم
مهندس متوجه بي تابي ام شده بود گفت
- مزاحم شما نمي شم بهتره بريد و با جوونا خوش باشيد
شرمنده سر به زيرا نداختم و گفتم
- خواهش مي كنم
خنديد و گفت
- الان هر چي دختر خانم تو اين مجلس هست داره به من بد و بيراه مي گه كه چرا شما رو به حرف گرفتم بريد
و رو به پدر ادامه داد
- بفرماييد بريم
در دل ناليدم اخه ادم با يه داماد اونم شب عروسيش در مورد كار حرف مي زنه ارش خودش را به من رساند و گفت
- مخ مي زد
- د مورد كار باهام حرف زد
- تو كه كار داري اي خدا چرا يكي پيدا نمي شه با من در مورد كار حرف بزنه
غزل به كنارمان امد و گفت
- باربد همه سراغ تو رو مي گيرن
و نگاه گرمي به ارش انداخت دلم هري ريخت ارش با دستپاچگي گفت:
- من مي رم شمام بيايد
و اهسته زير گوشم گفت
- الان وقتشه همه چيز و بهش بگو
غزل به رويم لبخند زد لبخندي از روي عجز زدم و گفتم
- خيلي خوشگل شدي
- اما تو بيشتر راستش بهت حسوديم مي شه
- بهت نمي اد
خودش را به من چسباند و گفت
- دلم مي خواد چشم دختراي اينجا رو در بيارم
نگاهش كردم و گفتم
- منم همين احساس رو نسبت به پسراي اينجا دارم
هر دو به خنده افتاديم دستم را بالا اوردم و گفتم
- بازوم رو بگير مي خوام با هم دور سالن گشتي بزنيم و دوست و اشناها رو بهت معرفي كنم
بازويم را چسبيد و گفت
- بعضي ها رو مامان بهم معرفي كرده
- خب پس باهاشون احوالپرسي مي كنيم
- بله قربان
بازو به بازوي هم به راه افتاديم مثل همسران واقعي در شب عروسي شان سالن محو تماشاي ما بود از اين كه او از ان من است به خود مي باليدم مي دانستم همه مي دانند براي چه به اينجا دعوت شده اند براي اين كه اقاي ايماني امشب رسما اعلام كند دختري را به فرزندي قبول كرده است اما در روياهايم اينگونه تصور مي كردم انها به جشن عروسي من دعوت شده اند و همه خيال مي كنند اين دختر زيبا همسر من است
زمان به سرعت مي گذشت ساعت نه شام سرو مي شد و پيش از ان پد اعلام مي كرد غزل دختر اوست مي دانستم تا دقايقي ديگر اين بازي به پايان خواهد رسيد هر چهار نفر در كنار هم ايستاده بوديم مادر مشتاقانه نگاهمان مي كرد غم تلخي در دلم نشسته بود غزل شادمان بود و پدر در انديشه زير لب ناليدم
- خانواده ايماني
غزل صدايم را شنيده بود خنديد و گفت
- خانواده ايماني
دكتر به ما نزديك شد احساس بدي داشتم در كنار غزل ايستاد و گفت
- آقاي ايماني عرضي داشتم
- بفرماييد اقاي دكتر
- مي خواستم بروم. دكتر گفت
- - اگه مي شه لطفا همه تشريف داشته باشيد
- دكتر گفت
- - راستش خيلي با خودم كلنجار رفتم تا بالاخره خودم را راضي كردم بيام خدمتتون
- بله؟
- راستش رو بخواين اگه اجازه بدين مي خواستم بگم
نگاه خيره اش را به پدر دوخت و گفت
- اگه مي شه امشب لطف كنيد و من رو به عنوان نامزد غزل خانم معرفي كنيد
رنگم پريد پدر لبخندي زد و گفت:
- من كه حرفي ندارم تا غزل چي بگه
صدايم شبيه ناله از گلويم بيرون امد
- بابا
غزل مات و مبهوت نگاهمان كرد و به سرعت از ما دور شد و از پله ها بالا رفت مي ديدم دهان پدر و دكتر تكان مي خورد اما چيزي نمي شنيدم حالا مي فهميدم دليل اين همه تلاش دكتر چه بود به زحمت گفتم
- اين درست نيست
دكتر پيشدستي كرد و گفت
- ما شناسنامه اش رو هم گرفتيم تا هفته اينده اون از نظر قانوني خواهر تو مي شه و هيچكس نمي تونه جز اين رو ثابت كنه
- اگه گذشته اش يادش بياد چي؟
- اين اتفاق هيچوقت نمي افته البته اگه ما بخوايم
پوزخندي زدم و گفتم
- نقشه اتون حساب شده اس
دكتر خودش را به كوچه علي چپ زد و گفت
- من بدون برنامه پيش نمي رم
پدرم با تشر كفت:
- باربد
نزديك بود از عصبانيت منفجر شوم مشتهايم را گره كردم و غريدم
-بله
و با خوشرويي به دكتر گفت
- ما همين كار رو مي كنيم
دكتر لبخند پيروز مندانه اي زد مادرم با نگراني گفت
- نظر غزل چي مي شه؟
- اين ديگه كار باربد خانه اونا خيلي به هم نزديك شدن مطمئنم مي تونه روش تاثير بذاره
- فكر نكنم
- چرا بهتره فكرش رو بكني كافيه بهش بگي ما موافقيم زياد سخت نيست
- بابا
- ببين پسرم ما كه نمي خوايم فردا عروس بشه كافيه ديگرون بدونن اون مال دكتره
- زود صاحب دختر شدين و زودتر شوهرش دادين
دكتر خنديد و گفت
- قانون زندگيه بايد ساده گرفتش
پدر گفت
- برو دنبالش چيزي به شام نمونده مي خوام وقتي دارم معرفيش مي كنم كنارم ايستاده باشه
با عصبانيت س تكان داد و گفتم بله
از پله ها بالا رفتم نمي دانستم چه بايد به او بگويم پشت در اتاقش ايستادم نفس عميقي كشيدم كتم را مرتب كردم و در زدم جواب نداد دوباره در زدم و صدايش كردم
لحظاتي بعد در را به رويم گشود صورتش از اشك خيس بود دلم لرزيد خودش را كنار كشيد وارد اتاق شدم و در را بستم صورتش را با پشت دست پاك كرد و با صدايي لرزان گفت
- الان مي ام
پشت به من كرد مي دانستم نمي خواهد شاهد اشك ريختنش باشم گفتم
- معذرت مي خوام
- تو واسه چي
- تو رو تو دردسر انداختم
- تو چرا تو كه اصلا از دكتر خوشت نمي اد
- تو مجبور نيستي قبول كني
نتوانست بغضش را فرو بخورد به صداي بلند به گريه افتاد گفت
- ولي بابا راضيه
- اون پدر تو نيست لزومي نداره به حرفش گوش كني
گريه اش قطع شد سر بلند كرد و خيره نگاهم كرد هاج و واج به نظر مي رسيد سر به زير انداختم به در تكيه دادم و گفتم
- اون پدر تو نيست
بايم سخت بود اما به هر جان كندني بود گفتم
- شايد دلت با يكي ديگه باشه....
نگاهش كردم و ادامه دادم
- حاضرم كمكت كنم بهش برسي هر كسي رو كه بخواي
با بهت گفت
- پدر من نيست؟
كنار پايش نشستم و گفتم
- من رو ببخش
نگاهم كرد و پرسيد:
- پدر من نيست؟
- عزل غزل من
- تو چي؟
- واسهات توضيح مي دم
- تو برادرم نيستي؟
نگاهش كردم رنگش پريده بود جواب دادم:
- نه نيستم هيچ وقت نبودم
دستهايش مي لرزيد صدايش به سختي شنيده شد كه پرسيد
- من كي ام
نمي دانستم چه بايد بگويم من هم ايستادم به چشمانم خيره شد و گفت
- من غزل ام؟
- عاشقانه ترينش
- اينجا چكار مي كنم
سر تكان دادم و گفتم
- تقصير منه
- تو؟
چند ضربه به در اتاق خورد غزل به شدت ترسيده بود پرسيدم
- بله
صداي منصوره در اتاق پيچيد:
- آقا پدرتون گفتن تشريف نمي اريد؟
به غزل نگاه كردم التماسي خاموش در نگاهش موج مي زد جواب دادم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید