نمایش پست تنها
  #1  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

گاهي به كارگران كردم مادرم سعي داشت غزل را دلداري بدهد گفتم:
- مي شه تو يه جاي خلوت در موردش صحبت كنيم؟
پدر با صداي بلند گفت
- بهتره همه بيرون باشم
گفتم
0- نه بذاريد به كارشون برسن
مادر گفت
- بهتره بريم تو اتاق ما
و به راه افتاد در همان حين به منصوره گفت
0 يه ليوان شربت واسه غزل بيار
پدر نگاهم كرد اضطراب در چشمانش مشهود بود به راه افتاد و من هم به دنبالش وارد اتاق خواب پدر و مادرم شديم مادرم غزل را بر لبه تخت نشاند و گفت
- ببين دخترم ما فكرامون رو كرديم هيچ اجباري نيست تو با دكتر ...
ادامه حرفش را خورد غزل سر تكان داد پدر ادامه حرف مادر را گرفت و گفت
- ما مي خوايم تو خوشبخت بشي ما در قبال تو احساس مسئوليت مي كنيم اما اگه تو نخواي محجبورت نمي كنيم.
گفتم:
- موضوع اين نيست
پدر با تعجب گفت
- اين نيست؟
- غزل يا بهتره بگم زهرا خانم گذشته اش روئ به ياد اورده
مادرم با تعجب گفت
- گذشته اش رو به ياد اورده
- چه جوري؟
- با كمك من فكر مي كنم حقش بود بدونه
مادرم با خوشحالي گفت
- اين كه عاليه پس چرا گريه مي كني تو امشب مي توني پيش پدر و مادرت باشي
رد پاي احساس ضايت را در صورت پدر ديدم دلم قرص شد پدر گفت
- تبريك مي گم . بلند شيد بلند شيد بريم ديدنشون و همه چيز رو بهشون توضيح بديم
ناگهان غزل از روي تخت پايين جست و در مقابل پاي مادرم به خاك افتاد و با صدايي گرفته گفت
- خانم التماستون مي كنم، نوكريتون مي كنم من رو به اونجا برنگردونيد
با تعجب به پدر و مادرم نگاه كردم همه بهتشان زده بود غزل گفت
- خانم شما رو به جون همين يه دونه بچه اتون منو برنگردونيد
سر بلند كرد و با گريه گفت
- اگه برم اونجا به خدا خودمو مي كشم.
به طرف من چرخيد پاهايم را چسبيد و گفت
- اقا شما شفاعتم رو بكنيد كه نگهم دارند
خم شدم و او را بلند كردم . بازوهايش را چسبيد م و گفتم:
- بچه شدي غزل اين كارا چيه؟
- اقا التماستون مي كنم
- اينجا خونه خودته ديوونه كي مي خواد تو رو بيرون كنه
چند ضربه به در خورد مادرم به طرف در دويد و ليوان اب قند را گرفت و مانع ورود منصوره شد بدن نيمه جان غزل را روي تخت نشاندم مادر به زور چند قلپي اب قند به خوردش داد به پدر نگاه كردم به رويم لبخند زد و رو به غزل گفت
- شما مهمون ما مي مونيد حتي اگه تمايل داشته باشيد دختر ما اما بايد قبلش همه چيزو واسه امون توضيح بديد
چشمان غزل از شادي درخشيد گريه اش را فرو خورد و گفت
- اقا يه عمر خدمتتون رو ....
به ميان حرفش دويدم و گفتم
- خواهش مي كنم اين طوري حرف نزنيد
سر بهع زير انداخت و گفت
- چشم
روي صندلي نشستم و به دهانش چشم دوختم پدرم گفت
- خب ما گوش مي كنيم
ليوان را در دستش فشرد و گفت
- از پدرم چيزي يادم نمي اد مادرم مي گفت خيلي بچه بودم كه مرده مسئوليت بزرگ كردنم به پاي مادرم بود عمرش رو به پاي من ريخت شش ماه پيش بود كه عمرشو داد به شما بعد از مرگش من تنهاي تنها شدم
اشكش را با پشت دست پاك كرد و ادامه داد
- خاله ام منو برد پش خودش يعني غير از اين خاله هيچ كسي رو تو دنيا نداشتم شوهرش...
نگاهي به من كرد و گفت:
- هدايت
سر تكان دادم ادامه داد
- شوهرش كارگر مهندس سرچالي بود
پدر نگاهم كرد و گفت
- مهندس سرچالي رو مي گه؟
- بله مهندس خسرو سرچالي
- اونو ميشناسم مرد نازنينيه
غزل پوزخندي زد و گفت
- نازنين، اين برچسب ها به مهندس نمي چسبه
پدر سكوت كرد و غزل ادامه داد
- چند هفته اي بيشتر نبود كه پيش اونابودم كه يه روز هدايت اومد خونه و به من و خاله ام گفت اماده شين بريم كه مهندس امشب مهمون داره و شما بايد برين اونجا خدمت كنيد ما هم رفتيم مهندس همين كه چشمش افتاد به من به خاله ام گفت نيازي به كار من نيست و به من گفت تو يكي از اتاقا استراحت كنم و خودمو به كسي نشون ندم از نگاهش از چشايي كه انگار مي خواست منو بخوره مي ترسيدم به خاله ام چسبيدم و گفتم بدون اون جايي نمي رم مهندس خنديد خنده اي كه مو رو به تن ادم راست مي كرد از فرداي اون روز هدايت خوب شد شد سركارگر حقوقش زياد شد خواروبار مي اورد خونه كم كم بين اون و خاله ام پچ پچ شروع شد.
مادرم گفت
- كار مهندس بود
عزل سر تكان داد و گفت
- يه روز خاله ام منو برد و واسه ام لباس نو خريد تر و تميزم كرد و سپردم دست خدايت من كه جرات نداشتم جيك بزنم بلند شدو باهاش رفتم ديدم حلو در خونه مهندسيم رفتيم تو مهندس اومد و با چرب زبوني ما رو برد تو از نگاهش از رفتارش از قيافه اش مي ترسيدم دلم بدجوري شور مي زد اقاي مهندسم رك و راست تو چشماي من نگاه كردن و گفتن كه حاضرن با من ازدواج كنن
بي اختيار فرياد زدم
- غلط كرد پيرمرد اون كه پاش لب گور...
نگاه متعجب پدر و مادر ساكتم كرد غزل شرمسار سر به زير انداخت من هم سر به زير انداختم پدرم گفت
- مهندس بايد همسن پدر بزرگ شما باشه از اون بعيده از خانم جوني مثل شما خواستگاري كنه
مادر گفت
- اون از اولم هرزه بود با اون نگاههاي دريده اش
پدر با تعجب گفت
- از كجا چنين اطلاعاتي در مورد ايشون دارين
مادر خنده اي تصنعي كرد و گفت
- تو مهمونيا در موردش شنيدم
- شما تو مهمونيا در مورد چه مسائلي حرف مي زنيد!
من گفتم
- بعد چي؟
- زندگي سياهم هزار بار سياه تر شد از فرداي اون روز شروع شد تهديد كتك زور مهندس نمي خواست سر سفره عقد بق كرده باشم مي گفت مهموني بزرگي مي خواد بگيره به قول هدايت مي خواد عروسشو به همه نشون بده و من بايد طوري رفتار مي كردم كه ديگرون فكر كنن راضي راضي ام هر روز تو خونه كتك و هر دو روز در ميون تو خونه مهندس مهربوني اون روزم رفته بوديم اونجا قرار شد عقدم كنن تا مهندس...
با شرمندگي سر به زير انداخت و ساكت شد پدرم گفت
- و شما فرار كردين
به سختي سرش را تكان داد و گفت:
نه به خدا نه اونا مي خواستم عقدم كنن تا مهندس بتونه بهم نزديك بشه و من تو عمل انجام شده بمونم
خون در رگم به جوش امده بود غزل ادامه داد
- به بهونه دستشويي از سالن بيرون اومدم اونا هنوز حرف مي زدن يواشكي خودمو به حياط رسوندم مي خواستم برم يه گوشه اي خودمو بكشم طوري كه جنازه ام هم دست مهندس نيفته به دو از در بيرون زدم مي دويدم كه ...
همه ساكت بودند غزل دست مادرم را گرفت و گفت
- خانم نذاريد من برگردم خونه خاله ام اگه برگردم همه روزاي بد دوباره تكرار مي شه
با قاطعيت گفتم:
- تو ديگه هيچ وقت به اون خونه بر نمي گردي مگه نه بابا
پدر نگاهم كرد در نگاهش خواندم كه از رازم با خبر شده است ديگر اهميتي نمي دادم بگذار تمام دنيا بدانند من عاشق او هستم ديوانه وار دوستش مي دارم و اين راز را از همه پنهان كرده ام حال ديگر وقتش بود حتي وقت اين كه خود نيز بداند جسارتي باور نكردني پيدا كرده بودم تنها پسر اين خانواده بودم و مغرورانه مي خواستم به خواسته ام عمل شود
لبخند مادر قوت قلبم بخشيد ارام گفتم
- وكيل خانوادگي ما همه چيز رو درست مي كنه
به پدر نگاه كردم با لبخند سر تكان داد دلم ارام شد غزل نگاهم كرد و گفت
- ممنون از همه شما ممنونم
روبرويش ايستادم و گفتم
- اينجا خونه خودته عضو جديد خانواده ما
لبخندي زد و با گونه هاي سرخ از شرم سر به زير انداخت رو به پدر كردم و گفتم
- كي با مهندس صحبت مي كنيد؟
مادرم با كنايه مهربانانه گفت
- خيلي عجله داري؟
نيم نگاهي به غزل انداختم و گفتم
- بله مي خوام خيالم راحت بشه
پدر نگاه معني داري به مادرم كرد و گفت
0 شماره وكيل رو بگير
خنديدم و گفتم:
- اطاعت مي شه بابا
غزل نگاه سپاسگزارش را به من دوخت لبخندي از سر مهر به او زدم و گوشي را برداشتم مادرم دست غزل را فشرد و گفت
- ديگه مال مال خودمون شدي
و من در دل ارزو كردم ايشاالله يه روزي عروس خودمون بشي به غزل نگاه كردم . انگار معني نگاهم را فهميد لب به دندان گزيد و سر به زير انداخت . وجودم لبريز از شوق شد صدايي از ان طرف سيم گفت
- بفرماييد.
- الو سلام ، ايماني هستم....
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید