مرگ !
یه عالمه ای حرف توی این پست نوشته بودم
ولی همشو پاک کردم فقط همینو می نویسم :
مرگ، اسم کوچیکه زندگیه !
ماها ازش میترسیم چون باور نکردیم بعد ازمرگ هم زندگی هست !
شاید فقط زبونی میگیم باورش داریم
اما باور قلبی ................!
گرچه توی زمستونی که گذشت ؛ حس کردم یه قدم به مرگ نزدیک تر شدم
ولی برای من هنوز درک و باور این مسئله خیلی سخته !
باورم اونقد قوی نیس که ازش نترسم
من هنوز هم از مرگ می ترسم !
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|