... می پرسی
حال مرا هم از سر اجبار می پرسی
انگار داری از در و دیوار می پرسی
گل روی میزت می گذارم شب به شب اما
بی حوصله از علت اینکار می پرسی
هر روز می گویم که می دانم تو صد در صد
از سرخی چشمان من این بار می پرسی
تلویزیون هم فاصله می آورد گاهی
تا می رسی درباره ی اخبار می پرسی
من توی شعرم می نویسم باز دلتنگم
موضوع را از کاغذ آچار می پرسی
می گویم آیا می شود صحبت کنیم امشب ؟
با آخرین ته مانده ی سیگار می پرسی . . .
آخر بگو از جان من دیگر چه می خواهی ؟!
این را پس از ( دست از سرم بردار! ) می پرسی
با حالتی مابین خشم و حسرت و تردید
با یک سری رفتار ناهنجار می پرسی
من میروم تا با خودم تنها شوم ، تنها
( حالا کجا؟! ) را لحظه ای ناچار می پرسی
نه سال و اندی بی تفاوت زیر یک سقفیم
حس مرا در آخرین دیدار می پرسی !
دوست شاعرم زهرا شعبانی
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|