چه بارونی گرفته اینجا...... چقد قشنگه ........
وای که عاشق بارونم .....................................
کوچه اینقده ناز شده که نگو.... یاد یه مصرع از غزل خودم افتادم :
" لَختی بخواب ! لهجه ی شعرت چه بارانی ست .... "
صدای چیک چیک بارون هم آرومم می کنه هم دیوونه ....
یاد یکی دیگه از غزلای خودم افتادم :
شب و دلتنگی و ابر و هوای نیمه بارانی
به من تو بارها گفتی به این باران می مانی
به این باران می مانی ، به این خاموش آشفته
شبی آرام ِ آرامی ؛ شبی هم مثل طوفانی ....
این بارون واقعا دوس داشتنیه .................
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|