پیمان سپهری
نقل قول:
نوشته اصلی توسط behnam5555
مست و هشیار
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی ، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست ، ره هموار نیست
گفت میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت رو صبح آی ، قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت نزدیک است والی را سرای ، آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانهٔ خمار نیست؟
گفت تا داروغه را گوییم ، در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت کار شرع ، کار درهم و دینار نیست
گفت از بهر غرامت ، جامهات بیرون کنم
گفت پوسیده است جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید ، بی کلاهی عار نیست
گفت می بسیار خوردی زان سبب بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست
گفت باید حد زند هشیار مرد مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
پروین اعتصامی
|
من هیشوقت این شعرو دوس نداشتم و با این که خیلی معروفه ، چون علاقه ای بش نداشتم هیشوقت نخونده بودمش !
اما بخاطر یکی از بهترین دوستام که عاشق این کار پروینه یه روز خوندمش
واقعا قشنگه...... و این واژه های رنگی عمق یه نگاه رو می رسونه ....
یه تشکر کمش بود...
------------------------------------------------
یک روح پر از بهانه دارم ... برگرد!
یک عالمه عاشقانه دارم ... برگرد!
با این که دلیل رفتنت - من - بودم
یک خواهش کودکانه دارم ... برگرد
"پیمان سپهری"
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|