
07-04-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار) ترجمه: بهزاد خوشحالی(9)
دوست ذبيحي عصباني شد و رفت اما رفيق چالاك گفتني: شيوعيها مانند قير هستند وقتي چسپيدند ديگر ولكن نيستند. مرتب به ديدار ذبيحي ميآمدند اما هرگز كاري براي بهبود وضعيت مالي ذبيحي انجام شد.
استادم كاري براي ذبيحي پيدا كرد. نزديك ارمني پاي دستگاه كپي مينشست و ماهي شش دينار حقوق ميگرفت. مدتي طول نكشيد كه سر و كلهي قزلجي هم پيدا شد. سه تفنگدار دوباره به هم رسيده بودم. قزلجي هم در يك مغازهي توتون فروشي كاري پيدا كرد. صاحب كار او عبدالقادر افندي نام داشت.
هر روز صبح زود من نان ميخوردم ذبيحي چاي دم ميكرد و قزلجي هم تنها كارش خوردن بود و بس. بعدازظهر ها هم كه در يك كبابي ارزان قيمت در يك كوچهي فرعي ناهار ميخورديم.
باجي رجحون صاحب خانهمان روزي پرسيد:
- ناهار را كجا ميخوريد؟
- در كبابي بازار صدريه
- اين كار را نكنيد. چند شب پيش از ديوار منزل يكي از همسايههايش صداي پچ پچ ميآمده است. گويا با گوشت مردهي اسب كبابها را درست ميكند.
اگر چه كمي احساس ناخوشايند كرديم و مدتي هم فحش و ناسزا نثار اجداد كبابچي كرديم اما به خاطر ارزاني كباب، خود را به خوردن كباب اسبمردار و الاغ عادت داده بوديم و ناگزير ادامه هم داديم. انشاءا… كه اينگونه نبوده است.
يك روز در بازار بزرگ به رفيق چالاك جاسوس برخورديم. خيلي ترسيديم اما مثل مرتبهي پيش فرصت فرار نداشتم. رفيق گفت:
- تو و قزلجي فكر كردهايد شما را نميشناسم. نه كورم و نه گيج. قيطاس پهپووله، هم خودت بودي اما آنقدر جاسوس بيناموسي نيستم كه با سرنوشت شما آوارگان ناسيوناليسم كردي بازي كنم. نترسيد و از دست من فرار نكنيد.
- كاك رفيق سپاسگذارم اما اگر دوستي همين الان ما را ببينيد كه در حال گفتگو هستيم چگونه فكر مي كند؟ نه مرا بشناس و نه ميشناسمت
- راست گفتي پس خداحافظ
قزلجي و ذبيحي از طريق مردي به نام مصطفي كور در يكي از كافه رستورانهاي بزرك بغداد كه مالك آن عبدالله شريفي (از مهابادي هاي قديم) بود استخدام شدند.
خيلي وقتها اعضايي از حزب شيوعي با آن قيافههاي منحصر به فرد كه من نامشان را مردار (توپيو) گذارده بودم به ملاقات ذبيحي ميآمدند و من هم عادت كرده بودم. يك شب هنگامي كه به خانه برگشتم ديدم ذبيحي و هشت نفر از اين مردارها به پشت بام خانه جمع شده در حال گفتگو هستند و چراغها را هم خاموش نكرده اند. فرداي آن روز لباسها را جمع كردم و گفتم:
- خداحافظ
- كجا ميروي؟
- از بازداشت شدن نميترسم اما نميخواهم فردا بگويند ذبيحي بازداشت شده و ههژار هم به خاطر فعاليتهاي ذبيحي به دام افتاده است. نان خود را روي سفرهي تو نميخورم. .سايلم را برداشتم و همهي خانه محمد رشادي شدم.
هنگامي كه باذبيحي هم خانه بوديم و شبها پشت بام مي رفتيم ذبيحي مرتب آرسن لوپن مي خواند. من هم ميگفتم:
- چراغ را خاموش كن ميخواهم ستارهها را نگاه كنم.
- خواهش ميكنم فقط چند صفحه باقي مانده است.
- چراغ را تقسيم ميكنيم يك ساعت مال تو يك ساعت مال من.
كار به جايي ميرسيد كه به خاطر چند صفحهه و چند ورق ذبيحي يكساعت نوبت روشنايئم را به بهاي يك كيلو خرما به او ميفروختم و او هم مجبور ميشد همان موقع خرما را تهيه كند. يك شب پس از خاموش كردن چراغ در مورد ريشهي كرد وارد بحث شديم.
- چرا اين نام (كرد) بر او نهاده شده است؟ از كجا آمده است؟ و . . . .
اين بحثهاي شبانه بسيار مفيد و پربهره بود و سود فراواني براي تكميل معلومات ما داشت. قزلجي مسخرهمان ميكرد اما مدتي بعد خود نيز به اين بيماري گرفتار آمد.
كمي بعد فشار پليس براي پيدا كردنم بيشتر شد. مصلحت نبود كه در بغداد بمانم. به ميدان رفتم تا سوار اتومبيل شوم. به جمال رفعت كه يكي از دوستانم بود برخوردم:
- سوار شو
ماشين جمال يك مرسدس بنز آخرين مدل و صندوق عقب آن مملو از آبجو و مخلفات بود در كنار جمال آسوده نشستم. كركوك! آمدم. جمال در راه گفت:
- شرمندهام جايت خوب نيست.
- راست ميگويي آن روزها كه سوار بار گچ شدم و روز را روي كاميون به شب ميرساندم جايم از امروز نرمتر بود.
در طول مسير بسيار اصرار كرد كه به منزلش در سليمانيه بروم اما قبول نكردم و در مقابل هتل سيروان كه معمولاً كردها در آن مينشينند پياده شدم. در هتل به اتاق شماره سيزده راهنمايي شدم كه به خاطر رفع نحوست، روي اتاق شمارهي صفر حك شده بود. روي ديوار تقويمي بود كه اتفاقاً نشان ميداد امروز روز سيزدهم است. پولهاي جيبم را كه شمردم كل داراييم سيزده دينار بودوجمع اين سه سيزده برايم بسيار جالب بود. ناگهان مسافر ديگري به اتاق راهنمايي شد كه چشم چپش كور و علاوه بر آن در دروغگويي بيمانند بود. يك افسر ترك بود كه در دوران جنگ همسر يكي از ژنرالهاي روس عاشق او شده، موسيقيدان برجسته بوده اما اكنون موسيقي را به فراموشي سپرده است و هزار و يك دروغ كوچك و بزرگ ×××× .
شام به رستوارن هتل رفتم. مسئول آنجا را ميشناختم
- كاك غريب! پول كمي دارم. تا ميتواني غذاي ارزان سفارش بده. ميترسم زياد اينجا بمانم و ازعهده برنيايم.
- تو مرا نمانيدهي خود كن. بقيهاش با من
شام گوشت بره و برنج آورد
- مرد كه اين چه غذايي است؟
- بخور دلم را نشكن
صبحانه كره و عسل
- بخور
ناهار برنج و مرغ
- خواهش ميكنم بفرماييد.
پانزده روز آنجا بودم و غريب با كلمات خوشمزه است، «به خاطر من»، «خوب بخور» با انواع و اقسام غذاهاي شاهانه پذيرايي كرد. روز آخر گفتم:
- حساب من چقدر ميشود؟ من سيزده دينار بيشتر ندارم. بقيهاش را به حساب بدهي بريز.
- روزي كه آمدي و جمال رفت سفارش كرد اگر به ههژار پول بدهم شايد ناراحت شود، اما هر چه خورد و هر قدر اينجا ماند همه را به حساب من بريز. برو خداحافظ.
شنيده بودم كه ابراهيم احمد كه آن دم مسول پارتي (حزب دمكرات كردستان عراق) بود، در كركوك به سر ميبرد. نزد او رفتم و ماوقع را تعريف كردم. خانهاي كوچك با دو اتاق اجاره كرد و به يكي از همسايههاي خانه به خانه به نام ماموستا علي حمدي، سفارش كرد كه در ازاي پرداخت پول و غذا و خورد و خوراكم را تأمين كند يعني هر چند عضو حزب نبودم اما ميهمان حزب بودم. رختخواب و پتو هم آوردند و يك دستگاه كپي براي چاپ، در اختيارم گذاردند. به هنگام كار با دستگاه پيچ راديو را تا آخر باز ميكردم كه رهگذران متوجه صداي دستگاه نشوند. هر هفته يك شماره چاپ ميشد. تمام روز مينشستيم و از فرط بيكاري تنبل شده بودم. به علي حمدي گفتم:
- به كاك ابراهيم بگو كاري برايم دست و پا كند هفتهاي يك شماره خيلي كم است. نميدانم منظورم را چگونه رسانده بود كه پاسخ كاك ابراهيم را با خود آورد:
- اگر دوست نداري ميتواند به بغداد بازگردد.
ميگويند يكبار «خدر آقا قزلجه» يكي از نوكران خود را نزد يكي از آقايان به روستايي ديگر فرستاد كه اين رابگو واينطور توضيح بده و جواب را هم با خود بياور. نوكر بازگشت در حالي كه جواب هيچ ربطي به سفارش نداشت.
- اين حرفها چه بود كه گفتي؟
- قربان در راه فكر كردم فرمايشهاي جنابعالي بسيار بيمزه بودند. سفارشها را در ذهن مرور ميكردم و خود از قول او جواب ميدادم.
نپرسيدم تو چه گفتي و يك راست به بغداد نزد محمد رشادي بازگشتم. آن زمان كه در كركوك بودم ملاقاتي هم با سيد احمد سيد طه داشتم:
- اينطور نميشود ما مجوعهاي از ژ-ك، بودهايم. من چند ده دارم و كسي نميتواند بدانجا تعرض كند. فردا صبح زود به آنجا ميرويم.
- يك دستگاه پلي كپي دارم. آن را هم بايد بياورم.
- اشكالي ندارد. آن را هم ميبريم.
موضوع را با ابراهيم احمد در ميان گذاردم و او هم قبول كرد. فردا صبح ساعت هفت وقتي كه به هتل محل اقامت او رسيدم گفتند:
- سيد احمد ساعتها قبل هتل را ترك كرده است.
ديگر او را نديدم.
يك روز ماموستا حمدي به اتاقم آمد. ديدم دربارهي ماركسيسم و پليخانوف و مليخانوف داد سخن سر داده و از مرتجع بودن اين يك و مترقي بودن آن يكي سخن ميگويد. من هم كه نميفهميدم مرتباً ميگفتم:
بله شما درست ميفرماييد.
ناگهان گفت:
- من از انسانهاي مرتجع متنفرم.
- من هم متنفرم. مرتجع ها بسيار نادرست هستند.
- راستي ههژار مرتجع به چه كسي ميگويند.
- به خدا ماموستا من هم نميدانم اما از آنها خوشم نميآيد.
به ياد ميآورم كه در تبريز و در دوراني كه در بيمارستان بيمار بودم، هم اتاقي به نماز نمازي داشتم كه مدير دژباني تبريز بود و هر چند وقت يكبار از كمونيست بودن خود سخن به ميان ميآورد:
- منكمونيست هستم. تو چي؟
- بله من هم كمونيست هستم.
يك روز پس از آنكه گفت: من كمونيست هستم پرسيد:
- ههژار به من نميگويي كمونيست چيست؟
- نمازي جان به خدا سوگند من هم به اندازهي تو ميدانم.
نميتوانستم به دكان اوستا برگردم چون تحت تعقيب بودم. بيكار در شهري ميگشتم اما اينبار گرسنه نماندم. ذيحي و قزلجي كار ميكردند و لقمه ناني ميخورديم.
يك روز آرتين را ديدم.گفت:
- يك ارمني دارو فروش كاري در يك عكاسي د ركركوك برايم پيدا كرده است. تو به جاي من برو. ماهي شانزده دينار حقوق ميدهد.
- خانهات آبادان، ميروم.
دو دينار از يك ارمني پول گرفت و به همراه يك بليط قطار برايم آورد:
- اگر نپذيرفتند با همين دو دينار به بغداد برگرد. ضرري نميكني. فوراًبه كركوك رفتم وشارگرد يك ارمني به نام پورتويان در استديو سونا شدم. يك شارگرد مسيحي سوريهاي عكس رتوش ميكرد و من هم در تاريكخانه، عكس ظاهر ميكردم. يك نوجواني آشوري هم وردستم بود.
پورتويان مهندس نفت شاغل در شكت نفت كركوك بود كه اخراج شده و از عكاسي هيچ نميدانست. همهي كارهايش را ما انجام ميداديم. پورتويان يك مسيحي متعهد بود كه مرتب به كليسا ميرفت و كشيشها نيز اغلب نزد او ميآمدند. كار من كه در يكي از اشعارم بدون اشاره كردهام از هشت صبح تا دوازده و از چهار عصر تا هفت بعدازظهر بود. كركوك در تابستان در بغداد گرمتر و در زمستان از كردستان سردتر است. جهنمي در بيابان. در يك اتاق تاريك بدون منفذ، باد بزن برقي چنان گرم ميكرد كه ناچار خاموشش ميكردم و گرما چنان فشار ميآورد و عرق از تنم در ميآورد كه روزي شايد ده بار زير پيراهنم را در آورده و خشك ميكردم.
در كنار رودخانه خاصه كه هميشه خشك است و تنها در ايام بارندگي و سيلاب، آب ميگيرد اتاقي در هتل سرجسر گرفتم. اما چه هتلي و چه اتاقي؟خانهي كهنهي گليني كه اتاق اتاق شده و تمام ديوارهايش پر از شكاف است. در برخي اتاقهاي هتل، حتي در روز روشن هم بايد چراغ روشن ميكردي بوي رطوبت تمام اتاقها را گرفته بود و اجازهي نفس كشيدن نمي داد. اتاق من رو به خاصه و روشن بود. پنجرهها از چوب كهنهي خشتي چهارگوشهي بيشيشه و در وروردي آن درگاه دوران عباي با ميخهاي سر به قبه نگارين شده بود. در هم كه روي پاشنه ميچرخند فرياد ميزد در تا دور دستها ميرسيد. اجاره هم ماهي يك دينار بود..
به بازار رفتم و كوزهاي و يك كتري و زغال و منقل و جارو و حصير. دو استكان، دو قابلمهي آلومينيوم، دو بشقاب و يك قاشق و نمك و شكر و چاي و برنج و روغن خريدم.
لحاف هم كه از بغداد با خود آورده بودم. عجب خانهاي شده بود. مردي هم كه در هتل مستقر بود و مانند من صبحها براي كار بيرون ميرفت. يك تختخواب چوبين به اندازهي دو نيمكت پهن در اختيارم گذارد و گفت: من براي نگهداري تخت جا ندارم. نزد تو باشد.
لحاف را روي تخت پهن كن و دراز بكش.
جداي از روزهاي يكشنبه كه مغازه تعطيل بود، روزهاي ديگر صبحانه و شام را با نان و كمي پنير و ماست و ناهار را در غذاخوري ميگذراندم. ناهار من هم «فوگه» بود يعني برنج و كمي خورشت كه روي آن مي ريزند (برنج و خورشت گران بود چون هر كدام را در ظرف جداگانهاي ميريختند). روزهاي يكشنبه كته درست ميكردم و به جاي خورشت، انگور سياه ياكشمش لاي برنج ميريختم. كفشهايم را هم خودم واكس ميزدم. پادشاه بيتاج و تخت بودم. تنها زمستان مشكل داشتم. بسيار سرد بود وسراخ هاي شكاف ديوار و پنجره هم كم نبود. از اتش بخاري هم خبري نبود. ناگزير آب گرم ميكردم و در دو بطري ميريختم. بطريها را لاي پتو گذاشته و خود به زير پتو مي رفتم. ساعاتي بعد از شدت سرما بيدار مي شدم و باز هم آب گرم كردني و در بطري ريختني و لاي پتو گذاشتني. اين كار در طول شب، سه يا چهار بار تكرار ميشد.
روزهاي گرم هم در هتل استراحت نداشتم. بازار حراجي و چند ميوه روشي در كنار رودخانه براي فروش اجناس خود، داد ميكشيدند.
تنزيلات، شربت دو فلس، خيار چنبر، خيار امام قاسم، و . . . . بازار محشر بود.
ملاشكور مصطفي كه از طلبگي آغاز كرده بود، بسيار باهوش بود و دانشكدهي شريعت بغداد پذيرفته شده بود. مادر پيري داشت كه در يكي از روستاهاي اطراف كركوك زندگي ميكرد و مجدداً ازدواج كرده بود. در ضمن پولي هم نداشت كه به پسر خودش كمك كند. شكور مثطفي هم در دوره ي چهار ماههي تعطيلات دانشكده كار ميكرد گاهي شاگرد قهوهچي ميشد و گاهي هم شاگرد نقاش و از اين عمل پولي به دست آورد. با هم آشنا شده بوديم. يك روز در كركوك به ملاقاتم آمد:
- هر كجا رفتم كسي به من كار نداد. اوضاع مالي مساعدي هم ندارم.
- نگران نباش. تابستان را در اتاق من بمان. تا از كار برميگردم غذايي آماده كن و لحافي هم براي خودت پيدا كن. غمي نيست.
ملا به خانهي مادر رفته و يك پريميوس از او به امانت گرفته بود در نتيجه ديگر كار زيادي با منقل نداشتيم. ملا آشپزي بود كه هرگز نديدم برنج و شلهاش بوي دود نگرفته باشد.
شيخ مارف برزنجي«كه توسط بعثيها اعدام شد» به منزلم رفت و آمد ميكرد و ميدانست چقدر تشنهي يادگيري و خواندن هستم، اما پول كافي براي خريد كافي ندارم. يك روز كتابي را كه تازه چاپ شده بود آورد. گفت:
- جلد كردن كتاب براي من خيلي سخت است. هركتابي را كه برايت ميآورم جلد كن و آن را بخوان از آن پس هر كتابي كه در مصر، لبنان، ياعراق چاپ ميشد را ميخريد ومن نخست آن را مطالعه و سپس جلد ميگرفتم.
يك بار حنا پانزده روز مرخصي گرفت تا از شهرهاي عراق ديدن كند. پس از بازگشت گفت:
- خدا به م رحم كرد. ازبصره با يك بلم شانزده مسافر عازم ديدن آبادان بوديم. در كنار يك قصاب نشسته بودم. پرسيدم:
- اهل كجا هستي؟
- اهل دمشق
يقهام را چسپيد و چاقويش را در آورد تا شكم را پاره كند. چنان ترسيده بودم كه حتي نميتوانستم فرياد بزنم. همراهان بلم مانع شدند:
- اهل دمشق است و امام حسين را شهيد كرده است.
با هزار بدبختي به او فهماندم كه مسيحي هستم.
با پوتويان گاهگاه راجع به خرافات مذهبي صحبت ميكرديم. كشيش ارمني كه مردي سي ساله با ريش بلند بود، احتارم زيادي برايم قايل ميشد. پورتويان يك روز گفت:
- ابونا (پدر) باعزيز صحبت نكي. كافر ميشويم.
- چرا چنين حرفي ميزني؟ پسر خوبي است. عزيز چرا چنين ميگويد؟
- ابونا تو جوان و توانمند هستي. اگر چهل مرغ را در اين محوطه ول كنم ميتواني حداكثر چند تاي آنها را بگيري؟
- نميتوانم بيشتر از ده مرغ بگيرم.
- حالا اگر بگويند يك مرد به تنهايي سيصد روباه را شكار كرد دم روباهها را هم به هم بسته است و سپس با آتش زدن آنها خرمن گندم دشمنان را به آتش كشيده است چه ميگويي؟
- ميگويم اين دروغ آوريل است.
- خب حالا اين موضوع در كتاب مقدس دربارهي سامسون آمده استو
- كتاب مقدس را زياد خواندهام اما هرگز به چنين دروغي نينديشيده بودم.
- پورتويان گفت:
- نگفتم كافر ميشوي؟
- واقعاً اگر ايمان باور كردن به چنين دروغ بزرگي باشد، واقعاً نباشد بهتر است.
با يك پير مرد ارمني كه بسيار خوب كردي صحبت ميكرد آشنا شدم. يك روز پرسيدم:
- زبان كردي را چگونه ياد گرفتي؟
- من بيست سال ميرزاي خوان كلهر بودم.
- يك رور خو ان پا روي پا انداخته بود و مرتباً حرف ميزد.
- ميرزا اي كاش خدا مرا يك سل شاه ايان ميكرد.
- در آن يك سال چه ميكردي؟
- چنان بر اين مملكت ميريدم كه با هزار سال ليسيدن هم پاك نشود.
يك حاجي مكهاي كه ميهمان هتل بور، بود براي فريب دادن حجاج و جازدن به عنوان بلد به بغداد آمده بود. آب هتل هم زياد قطع ميشد و مشكلات زيادي به وجود ميآمد. يك روز گفتم؛
- حاجي با آب وض چطوري؟
- خوب! اصحاب پيامبر در يك پوست گردو غسل ميكردند.
ملا شكور مرا به ديدن مردي به نام سعدالله برد كه انساني بسيار مؤمن بود. در مسجد شورجهي كركوك او را ملاقات كرديم. ملا شكور پرسيد:
- طلبهاي اينجا بود. كجا رفت؟
- آن الاغ را بيرون كردم. من ميگفتم هيتلر در مدينهي منوره نماز جماعت ميخواند و ميگفت پيامبر براي استالين دعا نوشته است. عجب خري بود.
تابستان آن سال بسيار گرم يا بهتر بگويم جهنم بود. صاحب هتل زهوار در رفته برايمان آورده بود تا با آن به جنگ برويم. ملا شكور گفت:
- ثروتمندان بغداد «وشتر خوره» جلوي پنجره گرفته خيس ميكنند و هواي پنكه خنكتر ميشود. قفسهاي وشتر خوره، جلوي پنجره گرفته يك پيت آب كنارش گذاشتيم و در راهم بستيم. چشمتان روز بد نبيند. چنان بخاري بلند شد كه چشم، چشم را نميديد داشتتيم خفه ميشديم. حتي در را هم نميتوانستيم ببينيم كه باز كنيم. با ديدن بخار، يكي در را از بيرون باز كرد كه ببيند چه خبر است. باعجله بيرون زديم و پس از سرفههاي زياد، تازه كمي حالمان جا آمد. اداي ثروتمندان بغداد به ما نيامده بود.
يك روز ملا گفت:
- در كتابها خواندهام كه پوست ميوه، بسيار مفيد است و پوستت انسانها را لطيف و شاداب ميكند. يكبار كه از بيرون به خانه برميگشتيم ناگهان گفتم:
- امروز چيز عجيبي ديدم. مردي جلو قيافه يك گاوميش ريش ميتراشيد. چطور ممكن است؟
- چطور ممكن است؟
- گاوميش آنقدر پوست هندوانه خورده بود كه پيشانيش مثل آينه ميدرخشيد
- هيچوقت عاقل نميشوي
قانع به كركوك آمده و در اين شهر ساكن شده بود. آمد و رفت ميكرديم. يك روز قرار گذاشتيم ني زدن ياد بگيريم. درس اول، تمرين نفس بود. سر يك قطعه ني در يك استكان پر از آب ريخته و در آن فوت ميكرديم. فرو دادن نفس، كار سختي بود. اگر احياناً گاهي نفس را فرو ميداديم آنقدر ميخنديديم كه اصل موضوع را به فراموشي ميسپرديم. موفق نشديم.
- قانع، چگونه خانه پيدا كردي؟
- مردي آمد و گفت چون سيد و پسر شيخ دلاش هستي، خانهاي در اختيارت ميگذارم
- آن مرد وقتي بفهمد مثل پدرت، آدم باتقوايي است، از خانه بيرونت مياندازد
- نه مرد خوبي است
ماه رمضان بود. يك روز قانع با خنده وارد شد:
- از خانه بيرونم كردند. مرد وقتي ديد غذا ميخورم گفت: اي فاسق، برو بيرون. آخر من با پول خود غذا ميخورم. به كسي چه ربطي دارد؟
به دنبال كار ميگشت. پيشنهاد كرديم يك گاري خريده و خرت و پرت بفروشد. يك صندوق صابون هم برايش خريدم. ملا شكور گفت: چهار بلبرينگ هم بايد بخريم.
- بلبرينگ ديگر چيست؟
- كارت نباشد، پيدا ميكنيم
تا روزها مثل آنكه خوشش آمده باشد مانند ذكر درويشان، مرتب تكرار ميكرد: بلبرينگ ، بلبرينگ به بازار رفتيم و مقداري خرت و پرت خريديم. سپس در قهوهخانه نشستيم تا چاي بخوريم.
يك مغازه دار ارمني كه ابزار يدكي ماشين ميفروخت قانع را از پشت شناخت:
- ملا قانع خسته نباشي
- پدر بلبرينگ داري؟
- دارم اما نميدهم لااقل جواب سلامم را بده
بلبرينگ را زير چرخ گاري گذاشتيم و مجيدكاكه هم كه عمده فروش بود مقداري جنس قرضي داد تا بفروشد. دو دسته بادكنك هم داد كه بفروشد. براي امتحان، يكي را فوت كرد مانند معاملهي خر دراز شده بود. سپس گفت:
- اين را نمي فروشم. براي دايك كوتهك ( همسرش) خوب است.
شايد قانع را نديده باشي. قيافهاي چنين بدقواره و ناقلا را به ندرت ميتوانستي پيدا كني. دراز بيقواره و لاغر با چشمان كوچك و بيني آويزان و پوشش بسيار بيقواره و بدنمود. در لودگي و مسخرهگي نمونه نداشت. عقيدهي شيخ سميع را در مورد سر و قيافهاش كه به زبان شعر در آورده و برگردانده بودم برايش ميخواندم. آنقدر ميخنديد كه اشك از سر و صورتش روان ميشد. بعدها گفت:
- پدر جان اين را پاره كن. بعدها دست كودكان بيفتد مسخرهي خاص و عام خواهم شد.
از حدود پانصد بيت شعر، بيتهايي چند را به خاطر ميآورم. بهشت شيخ سميع را به سر و قيافهي قانع برگردانده بودم :
با سي روخساري نايهته گوفتار
ههمووي ولكهيه و شيوه و چقل و جار
دوو كويره كاني ناونراون چاو
دايم دهتكينن زهرداوي گهناو
مووي كونه لووتي و دوكوناي وهك غاز
جنات تجري تحت الانهار
دربارهي نسب او به تقليد از شيخ سميع پرداخته بودم :
ئهم شيخ فانيعهي هينده جوان و قوز
سهرو سميل بوز، نهجيم و پيروز
له كولوس شهريف بهوه لهد بووه
بولاي كهركووكي هيجرهت فهرموه
باوكي شيخيك بوو له تهكيهي دهلاش
حهفتا سال ژيا بي كهوا و كهلاش
دايكي شيخ زاده نازانم كچ كي
دايم دوژداما و له پشتي دهركي
عاباو ئهژدادي لهم سهر تا ئهوسهر
گهدا زاده بوون سوالكهر، فهل سوالكهر
قانع، تركي كركوكي نميدانست اما از اين زبان در عجب بود. هجوي درباهري شيخ جميل نوشته بود كه مطلع آن، بيت زير است:
شيخ جهميلن تهكيهسي ههر عهيني ئاودهس خانهدر
ههر كهري هيچ عهقلي يوخدهر، ياري ئهو شهيتانهدر
بيش از يك سال بود كه در كركوك زندگي ميكردم. اوايل تابستان 1953 بود كه بحث فستيوال جوانان در بخارست به ميان آمد. شيخ مارف گفت:
- ترتيبي ميدهم كه همراه جوانان شيوعي به بخارست بروي. آنجا آزاد هستي و ميتواني انديشهها و عقايد ملي را به گوش جهانيان برساني.
چقدر سفر به نظرم دل انگيز ميآمد! دو پرده عكس از من گرفت و چند روز بعد، با گذرنامهاي بازگشت كه با ده دينار رشوه آماده شده بود. فوراً همهي وسايل منزل را حراج كردم، با اوستا تسويه حساب كردم و گفتم به بغداد ميروم. سه چمدان حلبي پر از كتاب آوردم و با گرفتن نامه از شيخ مارف سوار قطار شدم. در قطار، روي كرسي دو نفره، يك پليس لاغر اندام بينمود در كنارم نشسته بود. گفتم: دو چاي بياوريد. پليس خيلي تشكر كرد. پس از چند لحظه بلند شد و رفت. خيلي طول نكشيد كه با يك افسر و دو پليس ديگر بازگشت
- افندي اينها چمدان تو هستند؟
- بله
- بارقاچاق، توتون موتون نداري؟
- خودتان نگاه كنيد. اين هم كليد
جز كتاب ، چيز ديگري در چمدان نبود. افسر پس از وارسي گفت:
- اين بيشعور! اي بيناموس! افندي ما را ببخش.آن پليسي كه كنارت نشسته بود آمد و گفت: آن مرد از من ترسيد و برايم چاي خريد. معلوم است بار قاچاق همراه دارد. اين نصيحت را از من بپذير : به گراز رحمن كن اما به پليس نه. همهشان حرامزادهاند و من هم يكي از آنها.
- نفرماييد. بيزحمت چمدانهايم را سر جاي خود بگذاريد.
بايد بگويم آن روزها كه دستمزد روزانهام يكصد ، يكصد و بيست فلس بود، مبلغ اندكي را پس انداز و با آن، كتاب و مجلات كردي وعربي ميخريدم.
شيخ مارف گفت:
- كتابها را پيش من نگهدار. اگر بازگشتي كه هيچ اما اگر تصميم گرفتي كه برنگردي كتابها را به كتابخانهي عمودي هديه ميكنم.
به حرفش گوش نكردم و كتابها را به مام حسين در بغداد سپردم. نامهي شيخ مارف رادر بغداد به مسوولين تحويل دادم. گفتند: سه دينار پول بده و فلان روز آماده شود.
من و يازده نفر ديگر از طريق جادهي بغداد – دمشق، سفر خود را با اتوبوس آغاز كرديم در سوريه، حكم شيشكلي اجرا و شيوعي از مواد مخدر قاچاقتر بود. چمدانها را گشتند پراز گيوه وخنجر و بيانات بود. حالا بيا و سوگند بخور و التماس كن كه :
- ما به لبنان براي سياحت ميرويم و كاري به سيامت ندارم
- همانكه روي بيانيههغاي شما نوشته شده « وطن آزادو ملت سعادتمند» به جاي بسم ا… روي مطالب، نشان ميدهد كه شما سيتوعي هستيد.
بالاخره با عجز و التماس فراوان، راه خود را باز كرديم و پس از مدتي توقف در دمشق، به بيروت رفتيم. ميبايست ويزاي اروپا ميگرفتيم. در سفارت ايتاليا پس از سئوال و جواب بسيار توسط كارمند سفارت كه يك عرب لبناني بود. گفت:
- چرا به ايتاليا ميرويد؟
- براي گردش
- كسي را ميشناسي؟
- نه
- نميشود بايد كسي را آنجا بشناسي
- ببخشيد ملك فاروق را ميشناسم كه اكنون در جزيرهي كاپري است. شروع به خنديدن كرد. در اين فاصله، دوباره به دمشق بازگشتم ( از بيروت تا دمشق، دو ساعت راه زميني است) و نزد ابراهيم نادري يكي از دوستان قديمي رفتم :
- اينجا چه ميكني؟
ماجرا تعريف كردم :
- تو هيچ فكر نكردهاي گذرنامهي جعلي : دو سال حبس دارد. من از قانون چيزهايي خواندهام. دنبال كلاه باد برده افتادهاي. نبايد كارت راول ميكردي. خدا را شكر من عاقل شدهام و مشغول كار و كاسبي هستم.
- كاك ابراهيم در ليلي و مجنون وحشي بافقي آمده است كه : پدر مجنون، پسرش را نصيحت ميكرد كه : دست از ليلي بردار و نزد ما برگدد. مجنون در پاسخ گفت: صد كوه روي سينهام سنگيني ميكند چگونه برخيزم؟ صدخار در پايم فرو رفته است چگونه بروم؟ آنقدر رفتهام كه ديگر از بازگشتن هيهات. تو كه الحمدالله عاقل شدهاي اما من تازه ابتداي خر شدنم است… تا زندهام از اين راه باز نميگردم و با عاقلان هم دوستي نميكنم.
يك دست كت و شلوار و يك كلاه شاپور خريدم و به بيروت بازگشتم. سوار كشتي تركي سامسون شديم و به سوي ايتاليا حركت كرديم. چهارده جوان لبناني هم به فستيوال ميآمدند و دوستان ما در سفر بودند. با يك افسر ترك ميگفتيم و ميخنديديم . ميگفت:
- افندي پيامبر بر عرب و چيني لعنت فرستاده است
شب هفتم جولاي، طوفان در دريا آغاز شد. جز كارگران كشتي و من، همه گيج و منگ شده و استفراغ ميكردند. مرتباً ميان مسافران، پتو توزيع ميكدريم يك عراقي در حالي كه نامه ميكرد گفت:
- آفرين كشتي! هزار پيرزن يوناني با باسنهاي بزرگ در خود جاي داده است. ديگر چگونه غرق نميشود؟
هفت روز وهشت شب در دريا بوديم. افسر كشتي ميگفت:
- روياييترين زندگيها، زندگي در كشتي است.
- كشتي مانند يك بيابان خشك است نه صداي خروسي، نه پارس سگي، نه بانگ حيواني. آخر اين چه خوشي دارد؟
- من به اين چيزها فكر نكرده بودم.
صبح يكي از روزها به بندر ناپولي رسيديم. با قطار به رم رفتم. به دليل گرسنگي زياد، به يك ساندويچ فروشي رفتم. بيش از ده نوع گوشت داشت يكي از ديگري گرانتر. با اشاره، فروشنده را حالي كردم كه ساندويچ گوشت خر آماده كند. دو ساندويچ خوردم و نزد دوستان عراقي بازگشتم. آنها هم ، همان ساندويچ مرا سفارش دادند. پس از خوردن ساندويچ گفتم:
- واقعاً گوشت خر خوشمزه است.
حال همهي دوستانم به هم خورد اما براي كاهش عصبانيت آنها گفتم:
- نترسيد گوشت خر قبرس بود.
در ناپولي ، سه كلمه ياد گرفته بودم. پينه ( نان) ، آكوا (آب) ، و در قطار روي در توالت نوشته شده بود : ريتي راتا. ديگر چه ميخواستم. غذا و آب وريدن. كافي بود.
مسؤول كاروان اعزامي عراق، يك پسر كردن به نام غفورميرزاكريم بود كه كردي سخن نميگفت مبادا شوونيست جلوه كند. عربي هم نميدانست و با بدترين لهجه و شيوه ممكن صحبت ميكرد گويي الاغي است و فضلهي خود را ميخورد. در ميان آنها حسين هوراماني نامي هم بود كه شرم داشت خود را كرد معرفي كند. رئيس در بيروت گفت:
- سي ديناري كه هركدام دادهايد، هزينهي سفر است و ساير هزينهها را حزب ميپردازد. بهصورت اشتراكي و برادروار غذا ميخوريم و زندگي ميكنيم. ميان شيوعيها هيچ فرقي وجود ندارد.
يك روز در عرشهي كشتي جمع شده بوديم. يكي از همراهان پرسيد :
- تو ميخواهي در فستيوال چه كار كني؟
- اگر بتوانم از كرد و كردستان خواهم گفتم.
رئيس گفت:
- چي ؟ كرد؟ كردستان؟ حزب هرگز راضي نخواهد بود
- در بغداد پيش از آنكه با شما همراه شوم قول گرفته بودم كه آزادانه بينديشم و آزادانه سخن بگويم
- اينها حرف مفت است. صالح ديلان هم همين حرفها را ميزد اما تا لب ساحل آمد. بگويي كردم تكليفت بامن است.
- باشد. ببينم چطور ميشود؟
براي شركت در كنگره، دعوتنامهي رسمي حزب شيوعي همراه داشتم كه قاچاق بود و بايد آن را پنهان ميكردم. ذبيحي به هنگام بدرقهام در بغداد گفت:
- من از خواندن كتابهاي آرسن لوين، چيزهاي زيادي ياد گرفتهام. دعوتنامه را در بند كمربندم قايم كرد. به محض رسيدن به اسكندريه، اولين افسر مسؤول با نگاه اول، دعوتنامه را پيدا كرد اما دستي به پشتم كشيد و گفت :
- برو به سلامت
اين هم از آرسن لوپن بازيهاي ذبيحي!
در اسكندريه دو ساعت فرصت داشتيم به شهر برويم. پيش از آن، چهار دينار پول برايم باقي مانده بود كه آن راهم به جناب رئيس داده بودم. با يك پسر از تراموا پياده شديم كه پاكتي در صندوق پست ميانداخت. باز هم سوار تراموا شديم كه در شهر گردش كنيم. ناگهان پسر گم شد. نميدانم كجا پياده شده بود. پولي همراه نداشتم. بليت جمع كن تراموا نزديك شد. خودنويس را از جيبتم درآوردم و گفتم:
- پولي ندارم
- كجا ميروي؟
- بندر
- اشكال ندارد رايگان سوار شو
دستهاي از برادران شيوعي در معيت رئيس، خربزه و هندوانه ي زيادي خريده و دور از چشم ديگر برادران حزبي، ميل ميكردند. غرغر دوستان مظلوم واقع شده آغاز شد كه من هم يكي از آنها بودم. با هزار بهانه وكلك، دو دينار پول از رئيس پس گرفتم مبادا اينبار هم در تراموا دست خالي بمانم.
در ايستگاه رم بايد منتظر ميمانديم تا رهبر جوانان رم به استقبال ما بيايد. چمدان و خرت و پرتها روي زمين گذاشتيم و خودمان هم نشستيم. بيشتر به كوليها شباهت داشتيم. هركس ميپرسيد چه كاره هستيم جواب ميدادم
- جبسي ( كولي)
- ميخواهيم به دستشويي برويم. از چه كسي بپرسيم؟
- از خودم . پس من چه كارهام؟
از يكي از حمالان ايستگاه پرسيدم :
- ريتي راتا
سري تكان داد
- ريتي راتا ( به آرامي گفتم)
نخير نميفهميد. دستم را به شكم گرفتم و منظورم را فهماندم. خنديد و گفت:
- ها « ريتي رازا»
و با انگشت به من فهماند كه شماره يازده، توالت است.
از ورودي، داخل را نگاه كردم آينهبندي بود مثل كاخ شاه. چند نفري در مقابل دستشويي اصلاح ميكردند، با خود گفتم حتماً اينجا دلاكخانه است. داخل كه رفتم چند توالت هم بود. به همراهان اطلاع دادم و مسابقه دو آغاز شد. نشستن در توالت همان و ريدن همان. بعدازظهر دير وقت، دوستان آمدند و ما را به هتل«پلازا» بردند. پذيرايي جوانان هم فكر ايتاليايي ما غيرقابل وصف بود. شبها يكي از آنها به عنوان سرگروه ميآمد و به اتفاق به كافه رفته موسيقي گوش ميكرديم. روزها هم در كوچه و خيابان ول ميگشتيم. رم شهر بسيار زيبايي است گويي همهي خانهها را با آجرهاي اسباب بازي درست كرده اند. تمام نقاط شهر مثل هم بود. فضاي سبز، بسيار زيبا و آراسته بود. يك روز به رستوراني رفتم. منوي غذا را آوردند. سر در نميآوردم. به كلمهي «فرايدفيش» برخوردم و آن را انتخاب كردم. بله ماهي سرخ كرده هم بد نيست:
خداوندا اين ماهي كه من ميبينم با آن ماهي كه من ميشناختم فرق دارد. گردن پهن، چشمهاي از حدقه در آمده با پاهاي دراز و شكم پهن. خوشمزه بود خيلي هم خوشمزه بود. وقتي بيرون آمديم يكي از همراهان كه لبناني بود گفت:
- من هم مثل تو قورباغه خوردم …
- يكي از دوستان به نام «عبدالكريم شيخ داود»كه كارشناس حقوق بود، به جاي سيدينار، پنجاه دينار به عنوان حق سفر پرداخت كرده بود. صابون خواست كه لباسهايش را بشويد. موافقت نشد. ناچار من برايش صابون خريدم. هزار فحش و ناسزا نثار شيوعي و شيوعيت كرد.
به ديدن واتيكان رفتم. تماشاي نماي داخلي كليساي «سان پترز بورگ» شگفت زدهام كرد. سقف كليسا از شاهكارهاي «ميكل آنژ» و به نحو خيره كنندهاي زيبا بود. چنان محو تماشا شده بودم كه گروه را گم كردم. پولي هم همراه نداشتم. هر چه گشتم همراهان را پيدا نكردم. كار از كار گذشته بود. حالا كه اينطور شد، تمام كليسا را بازديد و از عجايب هنري آن ديدن خواهم كرد. خواستم به موزهي واتيكان بروم كه پولي بود و نتوانستم. در مقابل يكي از درهاي ورودي، دو نگهبان با پوشش روميان باستان ايستاده بودند. يك اتومبيل در برابر آن توقف كرد و شاهزادهاي سياهپوست از آن پياده شد. وقتي وارد شد من هم خواستم زيركي كنم و داخل شوم اما راهم ندادند. به گمانم آن خانم سياهپوست به ديدار پاپ ميرفت.
به ابتداي خيابان آمدم و در كنار ايستگاه اتوبوس ايستادم. سوار شدم و دوباره خودنويسم را به بليتچي نشان دادم. او هم يك بليت از جيب درآورد و به من داد. فكر ميكردم كه: در مصر يك مأمور، از دولت براي من دزدي ميكرد و اينجا هم يك ايتاليايي با ضرر كردن از جيب خود با من مردانگي كرد.
گذرنامهام به خط عربي نوشته شده بود و با آن ميتوانستم تا سوريه و لبنان هم بروم اما چون زبان انگليسي روي آن نوشته نشده بود در اروپا به مشكل برميخوردم.
ابراهيم عبدالرحمن
- تظاهر به ثروتمند بودن كن. وضعيت پوششت هم كه خوب است.
خدمت جناب سفير رسيديم. به نظرش ميليونر آمده بودم. من هم تا توانستم قمپز در كردم.
- به اتريش ميروم و چند روزي آنجا ميمانم.
گذرنامهام را به خط انگليسي و اتريشي نوشت و هنگام خداحافظي گفت:
- دوباره تشريف بياوريد در خدمت هستيم.
ـ بله حتماً. تا هديه اي از آنجا براي آقازادگان نياورم به عراق باز نخواهم بازگشت.
ـ به سفارت اتريش رفتم. دختري كه مسئوول اين كارها بود گفت:
ـ ساعت پنج بعدازظهر به فلان آپارتمان بياييد و ويزا بگيريد.
دو دقيقه مانده به ساعت پنج به آنجا رسيديم. هنوز نيامده بود. چند ثانيهاي به وقت مقرر باقي مانده بود كه آن دختر خانم سر رسيد:
ـ سر وقت آمدم؟
ويزاي ويژه هم از سفارت روماني گرفتيم اما در پاسپورت نوشته نشد مبادا در عراق با مشكل مواجه شويم. پس از چهار روز با قطار ويژه به راه افتاديم. چند ساعتي در ايستگاه «ونيز» توقف كرديم اما قانون اجازه نميداد از شهر ديدن كنيم. خريد نوشابه هم طبق قانون ممنوع بود، اما يك باربرنوشابهاي برايم خريد. شب دير هنگام به «وين» رسيديم. به مكاني رسيديم كه مملو از جوانان بود. سوزن ميانداختي پايين نميآمد. من و همراه لبنانيم را به خانهاي بردند تا استراحت كنم. بسيار شلوغ بود و صداي توپ بيليارد دمي متوقف نميشد. ناچار وسايلمان را جمع كرديم و به خانهاي بهتر و آرامتر نقل مكان كرديم.
چمدان به دست در شب تاريك و سرد، عرق كرده بوديم. به ياد آواز اصفهان افتادم:
«شبهاي خوش وين....» به مهمانخانهاي كوچك در داخل يك باغ رفتيم و شب خوابيديم. صبح پس از خوردن صبحانه بار كرديم كه برويم. مسئول پذيرش ميهمانخانه گفت:
- تا اجارهي اتاق را ندهند اجازه نميدهيم خارج شويد.
تلفن پشت تلفن بود و جوابي هم داده نميشد. صاحب ميهمانخانه گفت:
- يكي از شما بايد اينجا بماند تا زماني كه هزينه پرداخت شود.
به سرعت نزد پذيرش رفتم:
- من را نگهداريد. من ميمانم.
به خيال اينكه دو سه روز در آن باغچه ميخورم و مي خوابم اين كار را كردم اما دو ساعت بعد، كليهي حسابها تسويه شد و نزد دوستان بازگشتيم.
من و همراه لبناني و يك مصري و يك يهودي و يك اردني با قطار راه افتاديم. در مرز مجارستان مردم به پيشواز ميآمدند. در يكي از ايستگاهها پسري لبناني گفت ميخواهد سخنراني كند. دستش را بلند كرد و به عربي فرياد زد:
- آب آب است و هوا هوا، هر كس باور نميكند آب خنك بنوشد.
صداي تشويق و كف زدنها، در هوا پيچيد. ما هم از خنده روده بر شده بوديم.
شاعر يهودي به نام «حنا ابو حنا» كه به زبان عربي سخن ميگفت كنارم نشسته بود. يكبار گفت:
- تمام دولتهاي عربي در بيشتر موارد تا مرز دشمني با يكديگر پيش ميروند اما در دشمني با اسراييل هم كلام هستند.
در «بوداپست»، يك ساعت در ايستگاه توقف كرديم و هر كدام، يك ليوان آبميوه و ساندويج خورديم....
به «بخارست» رسيديم. مصريها و عراقيها در يك مدرسه اسكان يافتند. در قطار، يك ورزشكار بيموي مصري، ميخواست سر از قطار بيرون بياورد اما چون شيشه مانع ميشد با كله به شيشه كوفت و شيشهي قطار را شكست بدون آنكه آسيبي ببيند. يكي از همراهان مصري «تحيه كاريوكا» رقاصهي مشهور بود كه به همراه يك گروه موسيقي كه اكثراً سياهپوست و آبلهرو بودند به بخارست آمده بود.
در قطار روماني، دو زن روستايي به واگن ما آمدند كه مرغ و تخم مرغ به شهر ميبردند. به زبان اشاره سئوالاتي از آنها ميپرسيدم و جوابها را در حد فهم، يادداشت ميكردم. چند كلمهاي هم از آنها ياد گرفتم. ناگهان چند پليس براي سركشي به واگنها آمدند و زنها هم از ترس برخورد، پليس واگن را ترك كردند. درس من ناتمام ماند.
صبحها براي صرف صبحانه به يك سالن ميرفتيم. هر كس زود نميرسيد بدون صبحانه ميماند. در سينما «تحيه» را زياد ديده بودم و به نظرم زيبا ميآمد اما صبحها وقتي بدون آرايش، براي خوردن صبحانه ميآمد، بيشتر تداعي كنندهي شله زرد بود تا رقاصهي زيباي مشهور مصري.
ناهار و شام ژتون ميگرفتيم و به رستوارن ميرفتيم. مدت اقامت ما در بجارست، بيست و دو روز تعيين شده بود. ميبايست هر روز به ملاقات يك هيأت ميرفتيم. گويا آنها نمايندگان هشتاد و دو ملت بودند. خيلي زود، از ملاقاتهاي عمومي خسته شدم و كنار كشيدم. روزها در شهر ميگشتم و به هر كس ميرسيدم سعي ميكردم چند كلمهاي رومانيايي ياد بگيرم. طوري شده بود كه دوستان نيازهاي خود را به وسيلهي من رفع و رجوع ميكردند. شبها هم كه به سينما ميرفتم هر كس بليت نداشت با من همراه ميشد. من هم يك كلاه سرخابي سليمانيه روي سرش گذاشته او را با خود ميبردم. هيچكس مانع نميشد و حتي استقبال هم ميكردند.
از ميان نمايندگاني كه به بخارست آمده بودند دختران ايسلندي و پسران بلژيكي، از همه زيباتر و خوشسيما بودند. پس از آنها دختران فنلاندي و ايتاليايي در ردههاي بعدي قرار داشت. با خود فكر ميكردم كه خدا وقتي كار خلقت نژاد سفيد با چشمان آبي و موهاي بلوند را به پايان رساند، آنگاه سياه آفريقايي و گندمگون آسيايي را هم خلق كرد. سپس از اينها آميزه اي به نام ايتاليايي با چشمان روشن و موهاي خرمايي و سياه خلق كرد. عراقيها بيانيهاي عليه دولت عراق و استعمار چاپ كردند. تا غروب هر چه تلاش كردند نتوانستند بيش از دويست نسخه منتشر كنند. پرسيدم:
ـ هر چه باقي مانده است بدهيد. توزيع ميكنم.
لباس كردي پوشيدم و در كنار خيابان ايستادم. جماعت زيادي دور لباسهايم جمع شدند. در كمتر از دو ساعت، حدود هزار بيانيه به دست خوانندگان رسيده بود.
يك روز در خيابان «ويكتوريا»، گردش ميكردم. احساس كردم دستي از پشت شانهام را لمس كرد.
جواني پرسيد:
ـ تركي ميداني؟
ـ كمي
ـ من هم كمي تركي ميدانستم اما فراموش كردهام. ميخواهم دوباره به ياد بگيرم. كمكم ميكني؟
ـ به شرطي كه تو هم به من رومانيايي ياد بدهي
با اين شرط قرار گذاشتيم هر روز ساعت نه، در محل ملاقات كه كنار يك درخت بود همديگر را ببينيم. نام اين جوان «ميرجه» بود.
من و ميرجه تا غروب قدم ميزديم و به يكديگر زبان ياد ميداديم. يك روز به خانهاش رفتم. خواهري زيبا و خوش مشرب و يك مادر پير داشت كه خياطي ميكرد. زبان تركي ميدانست و ناسزاهاي بسياري نثار دولت ميكرد. ميگفت:
ـ اينها همه تبليغات است. مردم روماني دارند از گرسنگي ميميرند اما براي تبليغات از نمايندگان ساير ملتها پذيرايي ميكنند.
ناگهان پرسيد:
ـ تو كمونيست هستي؟
ـ بله معلوم است
ـ پسرم دروغ نگو و نترس. به خدا در اين محله هيچ كس كمونيستها را دوست ندارد. ميرجه هم دروغ ميگويد.
راست ميگفت چون ميرجه به من گفته بود كه هر چند عضو حزب كمونيست است اما پنيسيلين قاچاق ميفروشد.
هوا خيلي گرم بود. عرق كرده بودم و پيراهني هم كه به تن داشتم بسيار كثيف بود. هر چه اصرار كردند كتم را در بياورم نپذيرفتم و گفتم:
ـ در كشور ما درآوردن كت،به معناي بياحترامي به ميزبان است.
پيراهن شستن هم براي خود بزمي داشت. پيراهنها را جمع كرده و پس از شستن، همه را روي يك ميز ميگذاشتند تا هركس، پيراهن خود را پيدا و به تن كند. در اين ميان، هر كس زودتر ميرسيد بهترين پيراهن را برميداشت و به تن ميكرد. دعوا و درگيريهاي پس از آن نيز جاي خود داشت. بارها روي ديوارهاي محل اقامت به يادداشت هايي بر ميخورديم:
ـ واقعاً شرمآور است. پيراهن ندزديد. امضاء: يكي از پيراهن دزديده شدگان.
كار از پيراهن دزدي هم گذشت و به تيغ دزدي، سرقت پول و حتي دزدي كبريت از چمدانهاي رفقا هم رسيد.
روزهايي كه در بيروت به سر مي برديم، براي تماشاي شناي زنان و مردان توريست، به كنار ساحل ميرفتيم. يكي از رفقا كه اهل شهركوچك «كوت» و از كمونيستهاي دو آتشه بود با ديدن منظرهي زنان لخت، بسيار عصباني ميشد و ميگفت:
ـ اين يك كار استعماري است بايد از دنيا برچيده شود.
در «بخارست»، درياچهاي در كنار شهر به نام «تشمه جو» (به معناي جشمه و جوي) قرار داشت كه دختران شناگر در آن، وضعيت پوششي به مراتب نامناسبتري داشتند. يك روز به «سلمان» گفتم:
ـ براي اينها چه ميفرماييد؟ حتماً استعمار آنها را براي تخريب فرستاده است.
دولت روماني به هر يك از ما پنجاه «لي» پول تو جيبي داده بود. پولهايمان را با محمود عثمان روي هم ريخته بوديم. يك روز گفت:
ـ برو و از فلان مغازه صابون بخر. هر قالب را پنج لي ميفروشند.
دو قالب صابون خريدم و با عجله برگشتم اما چون جيب شلوارم سوراخ بود، بدون آنكه متوجه شوم از جيبم افتاده بود. به مغازه بازگشتم اما صابون تمام شده بود.
از كركوك كه ميآمدم سفارش دوختن يك جفت كفش به يكي از آشنايان ارمني دادم. كفشهايم را برايم دوخت اما پس از مدتي قسمتهاي مختلف كفش پاره و مجبور به وصله پينه كردن آن شدم. آنقدر پينه روي كفشهايم زده بودم كه به سختي ميشد اصل كفش را باز شناخت. ناگزير از «قيطان» استفاده ميكردم. در عراق مشكلي نداشتم و هر جفت «قيطان» را شش فلس ميخريدم. اما در روماني «قيطان» به سختي پيدا ميشد.
كفشهايم اين بار هم پاره شده و با وصله هم نميشد آنها را درست كنم. در جستجوي «قيطان» مغازه به مغازه گشتم اما پيدا نشد. عاقبت تصميم گرفتم به محلهاي ايرانيها بروم. در يك بن بست مغازهاي پيدا كردم كه «قيطان» ميفروخت.
ـ جفتي چند؟
ـ هفتاد (يادم نميآيد پول خرد آنها چه بود)
ـ گران است اما هفت جفت بده
كفشها را تعمير كردم اما سر قيطان با چسپ محكم شده بود و بست فلزي نداشت.
كنار يك مغازهي كفاشي عبورم ميكردم. يكي از آنها گفت:
- آقا چيزي ميخواهي؟
ـ فلان فلان شده تو كه سنندجي هستي، چرا كردي حرف نميزني؟
ـ چطور فهميدي من سنندجي هستم؟ الان بيست و پنج سال است كه در روماني زندگي ميكنم و كارم واكسي است. بفرماييد به منزل برويم.
يكبار به يك مرد كلاه لبادهاي رسيدم. نزدم آمد و گفت:
ـ مسلمان؟
ـ مسلمان!
ـ به خودش اشاره كرد:
ـ مسلمان ! بسم ا… الرحمن الرحيم. اعوذبالله من الشيطان الرجيم.
فهميدم كه آلبانيايي تبار و نامش عبدالرحمان است.
يك روز غروب به مرد حدوداً پنجاه سالهاي برخورد كردم كه دختري همراه او بود. دختري بسيار زيبا با اندام موزون و گردن بلند:
ـ هايك؟ (يعني ارمني هستي؟)
خيلي از اهالي بخارست تصور ميكردند ارمني هستم.
ـ نخير كُرد هستم.
ـ كُرد؟ با دخترم حرف نزني. نبايد با تو دوست شود. پدر من «جيلو» بود و «اسماعيل آقا سمكوْ» او را كشت.
ـ متأسفم. من هرگز راضي نبودم او پدر بزرگ اين دختر زيبا بكشد.
يك شب به كافه رفته و روي يك ميز تنها نشسته بودم. دختري نزديك شد و گفت:
ـ اجازه هست؟
ـ بفرماييد
يك بطري شراب خواست و با نگاهي شهواني لبخند زد:
ـ اسم من «كارمن» است و دوست دارم با تو آشنا شوم.
ـ باشد بفرماييد.
پس از خوردن شراب و مخلفات گفت:
ـ من ميروم پيشخوان، حساب صندوق را پرداخت كنم. تو هم اگر دوست داري بيا پول خودت را بده ياپول را بده من برايت پرداخت كنم. من هم سرمست از نگاهها و حرفهاي دختر خانم، پنجاه لي روماني در مشتش گذاشتم. تشريف برد و ديگر باز نگشت.
گارسون آمد:
ـ پول؟
ـ ندارم. مگر آن دختر پول نداد؟
صاحب كافه متوجه شد و سري تكان داد:
ـ امان از دختران روماني. مرا عفو كنيد.
با دست خالي به هتل بازگشتم. اپراي من با «كارمن» به اين زودي تمام شده بود.
رومانيايي ها داراي چشمان سياه و پوست گندمگون و بسيار خوش برخورد و خوشرو هستند. آن چيزي هم كه نزد ما ناموس نام دارد نه تنها نزد آنها بلكه نزد اروپاييها و حتي روسيها كمتر معنا دارد. شبها در ميدانهاي شهر موسيقي و رقص و آواز جمعي بر پا ميشد و ما هم براي تماشا ميرفتيم. يك شب زني كنارم آمد و دستم را گرفت:
ـ بيا برويم.
خودم را پس كشيدم. دوباره اصرار كرد. جماعت زيادي دور ما جمع شدند. زن دستبردار نبود. باوركن از شرم، قطرهاي آب شده بودم. هرگز با چنين منظرهاي روبرو نشده بودم. مردي آمد و اصرار كرد:
ـ با او برو.
ـ نميروم. دست از سرم برداريد.
گفتند:
ـ اين شوهرش است. چرا نميروي؟
آخر سر، وسيلهي يك ارمني از مهلكه گريختم. براي يك شرقي، پذيرش و هضم اينگونه كارها تقريباً غير ممكن است.
يك روز با احمد عثمان در خيابان به يك پيرزن برخورديم و كمكي كرديم. يك روز ديگر در اتوبوس به گدايي مدرن برخورد كرديم كه با معرفي نامهي كشيشي، تكدي ميكرد. به «ميرجه» گفتم:
ـ دو گدا در شهر ديدم.
ـ هزاران گدا در اين شهر زندگي ميكنند اما به خاطر حضور شما، موقتاً آنها را جمعآوري كردهاند.
يكي از روزها هوا تاريك شده بود. پيرمردي ريشسفيد را ديدم كه وسيلهاي شبيه خمپارهانداز در كنارش بود:
ـ پدر اين چيست؟
ـ من ستارهشناس هستم و اين هم تلسكوپ است. يك «لي» بده و آسمان را نگاه كن.
از درون آن سيارات و كهكشانها را ديدم. خيلي جالب بود. ديگر هرگز تلسكوپ نديدم.
در آن روزها، مردم روماني حدود هفت سال بود كه استقلال گرفته و هنوز نتوانسته بودند درهمهي نقاط «كلخوز» درست كنند. گفته شد كنون دوازده كلخور در سراسر روماني افتتاح شده است. براي بازديد يكي از آنها به منطقهاي در حومهي بخارست رفتيم. خانههاي عالي با راديو، سينما و كتابخانه. واقعاً قابل تقدير بود. كدخداي كلخوز پس از بازديد گفت:
ـ چه كسي سئوال دارد جواب بدهم؟
من دست بلند كردم. يك دكتر عرب پرسيد:
ـ چه ميپرسي؟
ـ توتون مزرعهي شما از نوع توتون ديم بود. خيلي عجيب است چون در كردستان براي به عمل آوردن توتون در يك فصل، حداقل نياز به سه مرتبه آبياري است.
ـ بله كردستان، كردستان است اما اينجا سرزمين كمونيستي است و هر هفت روز يكبار باران ميبارد. كمونيسم به خاطر همين چيزها نظام برتر است.
اين پاسخ مرا قانع نكرد و دوباره سئوالاتي پرسيدم. كدخدا جواب داد:
ـ اين نوع توتون، تنها در اين منطقه جواب ميدهد و در ساير مناطق روماني، قابليت استحصال ندارد.
در ميان عراقيها مقرر شد انتخاباتي براي ادارهي داخلي خودمان انجام شود:
ـ ديدگاههاي خود را آزادانه طرح كنيد و نگران نباشيد.
انتخابات حتي در ميان يك جمع كوچك نيز شيرين و لذتبخش است.
ـ پس فردا انتخابات انجام خواهد شد. موافقيد؟
همه موافقت كردند اما بلافاصله دستهبندي و پارتيبازي آغاز شد:
ـ بايد مرا انتخاب كنيد.
ـ فلان كس را انتخاب نكنيد. مادر و پدرش جاسوس «نوري سيعد» هستند.
ـ هر كسي به من رأي ندهد خاين است و....
گند اين يكي هم درآمد. بيچاره آزادي اينجا! هم محلي از اعراب ندارد....
مردي به نام «سليم شاهين» از اهالي بغداد كه پيش از اين دو بار ديگر هم در فستيوال شركت كرده بود، خود را نامزد انتخابات كرد. او اگر چه كرد بود اما به خاطر تعهد به ديدگاههاي شيوعيت، عربي صحبت ميكرد. به موقع انتخابات گفتند:
ـ فردي به نام «طهماسبي» كه اهل ايران است ميگويد تو جاسوس هستي
همين مسأله باعث شد انتخاب نشود و برخوردهاي ناشايستي با او شد.
به طور اتفاقي طهماسبي را ديدم و ماجرا را تعريف كردم. گفت:
ـ در طول زندگيم نه «سليم» را ديدهام و نه او را ميشناسم.
باز گشتم و در حضور جمع، موضوع را به همه گفتم، سليم گفت:
ـ شايد به خاطر كردي صحبت نكردن، از من عصباني هستي و چند بار بر سر اين موضوع، با هم مشكل پيدا كرده ايم اما به شرفم سوگند كه در ميان اين جماعت تنها تو با شرف هستي.
عراقيهاي بسيار ديگري هم از اروپا به فستيوال آمده بودند. كاروان دوازده نفرهي ما به هفتاد و يك نفر رسيده و مرتباً افزايش هم مييافت. كنگره افتتاح شد. با لباس كامل كردي و گيوهي اورامي، در رديف اول سالن نشستيم. تمام خبرنگاران و گزرشگران دورهام كرده بودند و با گرفتن عكس و گزارش، از هويت و مليتم ميپرسيدند:
ـ از كجا آمده اي؟ اهل كدام كشور هستي؟....
من هم كه پيش از اين خود را براي پاسخگويي به اين قبيل سئوالات آماده كرده بودم، با كشيدن نقشهي كردستان و تهيهي نسخههاي زيادي از آن، توضيح ميدادم:
ـ من اهل كردستان و كرد هستم. كردستان سرزميني، سرزمين تحت سلطه است كه هنوز نتوانسته استقلال خود را به دست آورد و....
پس از پايان جلسه رفقاي شيوعي جلسه گفتند:
ـ ديسيپلين حزبي را رعايت نكردهاي و مرتكب قانون شكني شدهاي.
ـ من عضو هيأت عراقي نيستم و به تبع، از قانون شما هم پيروي نخواهم كرد.
ـ اين حرفها به درد خودت ميخورد. تو حق نداري از كرد بودن صحبت كني.
فردا صبح هم باز جلسهاي ديگر برگزار شد: همان آش و همان كاسه.
آن روز كمي دير به خانه رسيدم. دوباره داشتند در مورد من صحبت ميكردند. به محض ديدن من ساكت شدند.
گفتم:
ـ واقعاً خيلي مرد هستيد! هفتاد و چند نفر از من ميترسيد؟ داشتيد چه ميگفتيد؟
ـ تصميم گرفتيم اگر با پوشش كردي به كنگره بيايي و سخنان روزهاي قبل را تكرار كني، ناچار خواهيم شد طبق قانون اجرائات برخورد كنيم.
ـ شما نميدانيد اجرائات چيست؟ اجازه دهيد من برايتان بگويم. شما خودتان نميتوانيد اخراجم كنيد مگر آنكه به ادارهي ضد جاسوسي رفته و ادعا كنيد من جاسوس هستم. اگر توانستيد ادعاي خود را ثابت كنيد، آنها مرا بازداشت و به «وين» خواهند فرستاد. به سفارت عراق در وين رفته و ميگويم من مخالف دولت هستم در نتيجه به بغداد روانه خواهم شد و تحت شكنجه قرار خواهم گرفت. پس از آن كدام پدر سگي جرأت خواهد كرد به بغداد باز گردد. آنجا همدگير را خواهيم ديد.
كمي ترسيدند:
ـ ببين رفيق! چه كسي ميگويد تو انسان ناسالمي هستي؟ اما تو با ما آمدهاي و بايد تحت اوامر رئيس باشي.
عصر به دفتر كنگره رفتم. مردي ايراني و تودهاي به نام «نمازي» همه كارهي شرقيها بود:
ـ مطلبي نوشتهام. خواهش مي كنم آن ر ابه انگليسي يا فرانسه ترجمه كنيد.
چشم! مطلب را بياور. فوراًترجمه خواهد شد.
خواستههاي ملت كرد را نوشته و شعر «نشميل» را هم آماده كرده و به زبان فارسي ترجمه كردم. نوشتهها را صبح روز بعد براي «نمازي» بردم گفت: «فردا بيا». فردا رفتم، گفت: «غروب بيا». يكي از دوستان برايم تعريف كرد كه عراقيها گفتهاند مطلب را ترجمه نكند و من را معطل نگهدارد.
غروب نزد نمازي برگشتم و گفتم:
ـ فكر ميكردم تودهاي هستي و ايراني بودن را از وجودت پاك كردهاي. اما مزاج ايراني با دروغ آميخته است. ترجمه ميكني يا نه؟
ـ تهديدم ميكني؟ نه ترجمه ميكنيم و نه اجازهي خواندن آن را خواهم داد؟
چشمانم جايي را نميديد. كراواتش را گرفته بود و با مشت و لگد به جانش افتادم. چند نفري آنجا بودند اما از ترس جرأت نداشتند جلو بيايند. فرياد زدند:
ـ آقاي كاظمي! آقاي كاظمي
پسر جواني با عجله آمد.
ـ ها چه خبر است؟
گفتم:
ـ اگر امروز مطلب را ترجمه نكني واي به حالت. من كردم و گوشم به فردا و پس فردا و اين حرفها بدهكار نيست.
كاظمي گفت:
ـ نمازي! بسيار انسان بياخلاقي هستي! اگر نميخواستي اين كار ار انجام دهي چرا با او دروغ گفتي؟ خوب كاري كرد. بايد بيشتر كتك ميخوردي.
نمازي هم با صدايي آرام و دلشكسته گفت:
ـ تقصير عراقيها بود.
كاظمي گفت:
ـ كجاست؟ نوشتههايت را بده
يك ساعت بعد، نوشتههايم به هر دو زبان انگليسي و فرانسه ترجمه و تايپ شده بود.
ـ هر كار ديگري داشتي خودم در خدمت حاضرم.
ـ پس اگر ممكن است فردا صبح به كنگره بيا و سخنانم را ترجمه كن.
فردا صبح با لباس كردي رفتم و در صف عراقيها نشستم. كاظمي هم آمد. با هم نزد رئيس كنگره (كه نامش را فراموش كردهام) رفتيم. گفتم:
ـ من يك كرد هستم و از طرف هيچ كشوري نيامدهام. مي خواهم دردهاي ملت خود را از طريق اين تريبون به گوش جهان برسانم. آيا اجازه ميدهيد؟ من ميگويم و «كاظمي» ترجمه خواهد كرد.
در اين ميان «دكتر صفا» حافظ، كه حقوقدان بود، دقايقي با رئيس صحبت كرد، اما من متوجه نشدم. رئيس در پاسخ گفت:
ـ اينجا يك تريبون آزاد است. حتي اگر كسي بخواهد به ما فحش و ناسزا هم دهد، اجازه خواهيم داد. من اسم شما را به عنوان سخنران يادداشت ميكنم.
تشكر كرديم و پايين آمدم. كاظمي گفت:
ـ صفا حافظ به رئيس گفت: او با كاروان عراق آمده و عراقيها هم سخنراني كردهاند. اين از نظر حقوقي اشكال دارد. رئيس هم پاسخ داده است: «او گفته است وابستهي هيچ كشوري نيست و متسقل است. قانون شما در اين كنگره جايي ندارد».
يك روز در گرماگرم جلسه، خبر آمد كه چينيها با حمله به آمريكاييها و كشتار آنها، موجبات پيروزي كرهي شمالي را فراهم آوردهاند.
حضار با كف زدنها و تشويقهاي پياپي، سكوت سالن را شكستند. در اين ميان يك جوان نيوزيلندي روي سن رفت و از پشت تريبون گفت:
ـ ما انسانها در اين جا جمع شدهايم تا مانع از كشت و كشتار و خونريزي شويم. خونريزي يعني خونريزي و فرقي نميكند كه يك آمريكايي كشته شود يا يك كرهاي يا يك چيني و.... ما سالهاست فرياد صلح طلبي خود را به گوش جهانيان رساندهايم.
در پايان جلسهي آن روز و هنگامي كه عكاسان دگر بار هجوم آورده بودند، رئيس جلسه گفت:
ـ آماده باش! پس فردا ساعت ده صبح
وقتي به خانه آمدم رفقا مرتباً تبريك ميگفتند:
ـ خوب شد براي پس فردا وعدهي سخنراني دادند. حالا بخوان ببينم چه ميخواهي بگويي؟
ـ خاطر جمع باشيد نوشتههاي من را نخواهيد ديد. پس تا پسفردا.
پس فردا ساعت ده صبح فرا رسيد. نام من از تريبون خوانده شد. روي صحنه رفتم و از پشت تريبون شروع كردم. سخنرانيم را به زبان كردي ازايه كردم. در كنگره چهار زبان رسميت داشت. انگليسي، فرانسوي، اسپانيايي، روسي. مترجم از پشت پرده مطالب را كلمه به كلمه ترجمه ميكرد. چنان با صداي بلند سخن ميگفتم كه تمام سالن تحت تأثير قرار گرفته بود. سخنانم تمام شد و سالن به وجد آمد، تشويقهاي پياپي از حد معمول فراتر رفت و طولانيتر شد.
دختري با يك دسته گل روي سن آمد و گفت:
ـ من ترك هستم و ميدانم دولت متبوع من چه جنايتهايي عليه ملت تو مرتكب شده است. مرا ببخش. من شرمنده هستم....و....
وقتي به منزل آمديم به همراهان گفتم:
ـ لااقل از آن دختر ترك خجالت بكشيد و ديگر هيچ.
يك روز «كاك غفور» با آن قيافهي به درهم ريخته آمد و به زبان عربي دست و پا شكسته گفت:
ـ به ديدن ايرانيها ميروم. دوست دارم با من بيايي.
ـ ميآيم اما بايد با من كردي صحبت كني(كاك غفور اهل سليمانيه بود) تا حرفهايت را به فارسي ترجمه كنم.
ـ زبان فارسي را ميدانم. مترجم نميخواهم. فقط همراهيم كن
كاروان ايرانيها حدود چهل نفر و اكثراً دختر بودند. يكي از دختران در راهپيمايي، يك پايش را از دست داه بود (فكر ميكنم پروانه نام داشت). رئيس آنها هم كه يك مرد ميانسالي بود از يك پا ميشليد.
«كاك غفور» به زبان فارسي جملهاي گفت.تمام مجلس به خنده افتاد. رئيس كاروان هم كه خود لبخندي بر داشت به دخترها گفت:
ـ بيشرمها! برويد بيرون. بفرماييد جملات ايشان راترجمه كنيد
من كه از خجالت سرخ شده بودم گفتم:
ـ غفور جان! اگر ممكن است به كردي بگو تا به فارسي ترجمه كنم....
من كه روزانه با لباس كردي در جلسات كنگره شركت ميكردم، دفتر خاطرات بسياري از دختران و پسران از مليتهاي مختلف را امضا ميكردم و در كنار امضا مينوشتم: كردستان در بند. و در اطراف اين واژه، ايران، عراق و تركيه را مينوشتم. در بعضي از دفتر خاطرات به اسمي برخوردم كه به فارسي امضا شده بود: «كريم حسامي نقده». آن روز كريم را در محل اقامت ايرانيها ديدم و گفتم:
ـ پسر! تو به جاي نقده بنويس «كردستان». اين خيلي بهتر است.
در اين ميان رئيس ايراني پرسيد:
ـ كريم! مصاحبه كردي؟
ـ بله
ـ به چه زباني؟
ـ به فارسي
ـ آخر مرد حسابي! چند نفر دكتر و مهندس را در لباس مبدل به اينجا آوردهايم. كسي نبود مصاحبه كند جز تو؟!
من به كريم گفتم:
ـ حالا كه اينطور شد به زبان كردي مصاحبه كن تا قدر و ارزش ما را بدانند به راديو تلفن كرد و موضوع را اطلاع داد.
آن روزها جداي از واژگان اسراييل و لبنان،كسي با خاورميانه آشنا نبود حتي نام مصر و عراق و سوريهها را هم به سختي درك ميكردند. وقتي در پاسخ مليت؟ ميگفتم: كردستان. ميگفتند:
ـ ها تركستان! عيراك
و سري تكان ميدادند:
ـ بغداد! هاها ! خليفهي بغداد! هارونالرشيد
كه آن را هم از يك موسيقي غربي به نام خليفهي بغداد شنيده بودند
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|