...
باید که خدا همین حوالی باشد
در مزرعه ها برنج و شالی باشد
باران به تنش بود و من حس کردم
شاید که شبیه من شمالی باشد
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|