تویی که مرا از تاریک ترین اعماق این دریای همیشه طوفانی، تا حقیقت شیرین نور و گرما بالا آوردی...
و بعد آمدنت، همیشه دریا آرام است و ساکت...
نه غرش موجی و نه بیقراری قایقی بر روی آب برای رسیدن به ساحل...
که تو خود ساحلی هستی بی پایان...دورادور این بیکرانه تلاطم های گاه و بیگاه....
و زورق سرگردانی ام را، از اسارت جوش و خروش های سر به هوا نجات دادی...
نمی شود درک کرد...
نمی شود فهمید ، راز این دلتنگی را
این روزها اگر بغضی ترک می خورد....اگر غمی جدید زائیده می شود...
اگر آهی از تارهای داغدیده ی سازم بر می خیزد...
بدان همه برای توست...
برای تویی که نمی دانم روزی خواهد رسید که چشمانم را با ردّ نگاهت، متبرک کنی...
و من چشم انتظار آن لحظه، هر گاه باران ببارد، صدایت می زنم...