چقدر این شعر را دوست دارم ...
چقدر شبیه مادرم شده ام
چرا نمی شناسی ام ؟!
چرا نمی شناسمت ؟!
می دانم که مرا نمی شنوی
و من این را از سیبی که از دستت افتاد , فهمیدم !
دیگر به غربت چشمهایت خو کرده ام و
به دردهای باد کرده ی روحم
که از قاب تنم بیرون زده اند ...
با توام بی حضور تو
بی منی با حضور من
می بینی تا کجا به انتحار وفادار ماندم
تا دل نازک پروانه نشکند ...
همه ی سهم من از خود ,
دلی بود که به تو دادم
و هر شب
بغض گلویت را
در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم
و تو هرگز ندانستی که زخم هایت
زخم های مکررم بودند
نخ های آبی ام تمام شده اند
و گل های بُقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند .
باید پیش از بند آمدن باران بمیرم !
حسین پناهی
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|