هیچگاه در ذهنم نبود عاشق شوم
عشق را میدیدم در پستوی اوراق
بسان ترانه ای ناموزون
عشق می رقصید وعشوه می رفت
من نیز هم
که ناگه میان رفتن وماندن
واماند برای لحظه ای
که آخر این چیست ؟
دل است یا پاره سنگ
دل است یا تاریککده
گویی نیست هیچ اثر در آن
هیچ هیچ
اما در من گویی یک دم
عشق به دیدارم شتافت
یا که من...
او مرا در بر گرفت
من بیشتر
او مرا هم ره گرفت
من بیشتر
عاشق عشق شیدایی کند
دل نتواند هویدایی کند
دل ندانست؟
دل نتوانست! ...
__________________
گاهی حس میكنم
گذشته و آینده آنچنان سخت از دو طرف فشار وارد میكنند
كه دیگر جایی برای حال باقی نمی ماند...
|