يك مرد تنها در سكوت اهنگ مي زد
تابوت تنهايي خود را رنگ مي زد
او لحظه لحظه مي شكست وخرد مي شد
ان مرد تنها در اتاقش زنگ مي زد
او را سكوت شيشه اي محصور مي كرد
اي كاش مي شد در سكوتش سنگ مي زد
دستانش ان شب داشت ديگر سرد مي شد
با اخرين احساسهايش چنگ مي زد
ان شب كنار پنجره از خود تهي شد
يك ساعت ديواري ان شب زنگ مي زد