یواشکی به هم میدوزیم.
گوشه ي لبها
در غبار موچ
و خنک
بر یکدیگر می سرند
و ارزان
سوسوي لجن
لول و شنگمان میکند.
گویی باز هم
پسینگاهان
میهنم
کمی فربه
و دلتنگ
دمی
شانههاي سفت را
به روشنایی کدر
و گَرد راه
سپرده است.
و اجاق کورِ
آن بیخانمانِ
نرمخو
چشم و
جانم را
|